
01-05-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 5 )
اين زبان من نبود. اما آن را بس روشن و بي غش مي شنوم و هم چون ميخي گداخته در مغزم فرو مي شد. در پي خاموشي، خون در رگ هايم فسردن گرفت و گريه را سر دادم. از خود بي خود شدم. اما طنين آن صدا، جانم را به جادو کشيده بود. راست مي گويد. چه بود اين زندگي؟ به هر بازيچه اي که دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگي را پيمودم، و اکنون در سراشيب آن بودم و هر آن ممکن بود مرگ از راه برسد و پرده ي اين نمايش خندستان و هول انگيز را از پيش چشمانم پايين بکشد.
بار ديگر آهنگ خوابگر و سرزنش بار او به گوشم رسيد:
هيچ. نيستي.
ندانستن
و نخواستن
و دانستن
و خواستن را
مي ندانستن.
چشم گشودن
و خود شدن ـ شدن
و آنگاه
دانستن
و خواستن
و در عطش زندگي سوختن
و سراب گزنده ي گول زن،
پيش چشم ها کشيده:
و سگان گرما زده
عمري در پي شرنگ مذاب دويدن
و چکه هاي زقوم در کشيدن
و از مغاک
به سنگلاخ افتادن
و گريز سراب.
سرانجام
از پاي شدن ... و
گذاشتن ... و
گذشتن.
لحظه اي گمان بردم هواي زهرآلود خانه مرا به سوي مرگ کشانده. تپش دلم يک در ميان شده بود شايد پينکي کوتاه مرا گرفته بود و پريشان خوابي نيز ديده بودم. موزيک همچنان بر دستگاه خود کار تکرار مي شد. آهنگ که به پايان مي رسيد، دوباره بازوي خودکار به جاي نخستين باز مي گشت. اي کاش زندگي ما هم اين چنين بود. کاش نغمه ي زندگي ما نيز از سر تواند گرفت. کاش «اميد بر رميدن بود». اين سمفوني شوبرت نيمه تمام مانده. اما اکنون در دنياي من تمام شده است. کاش به همين آساني بتوان زندگي را از سر گرفت. اين زندگي کوتاه در خور دانش سرشار و معرفت بي کران ما نيست. به ما ستم شده. خوشا سنگ و آهن که هزاران سال ميزيند. خوشا غبار، که زندگيش از ما درازتر است. تف بر تو . اين جهان را ما ساختيم و توي ستمگر را در آسمانش نشانديم و تاج گلي که هر شاخه اش با خون هزاران دل آبياري شده بر تارک شومت نهاديم و نسل اندر نسل به کرنشت پشت دو تا کرديم و رخ بر آستانت سوديم و ستوديمت؛ و تو بيدادگر هر دم نهيب نيستي به گوشمان سردادي و داس مرگ ميانمان به دور انداختي. افسوس که از افسون تو آگاهيم. هرگاه نمي دانستيم جاي چنان افسوس نبود. اما تو نيز که ساخته و پرداخته ي خود مايي با ما مي ميري. من و تو هردو با هم به بوته ي نيستي خواهيم افتاد. در دم شنيدم:
آرام. آرام.
يک دم تن دردمند را
تنگ در آغوش بگير
و تنهايي خويش را
درونش بگداز
و سير بر خود بگري ـ و
پيش از آنکه
مرگت فرا رسد
دمي
در سوگ خود بگري.
چرا آمدي؟ چرا زيستي؟ چرا ميروي؟
کي اخگر مهري
در دل پذيرفتي؟
که را خواستي
جز خويشتن را؟
اين زندگي تهي از مهر را
جز دوزخي مي خواهي؟
افسانه مي خواهي؟
لالاي لولو خواهي؟
بگويمت:
قاضي اعظم
به خانه ي دژخيمان
در مسند قضا نشسته.
پشت سر او:
سر نيزه ها صف بسته.
تازيانه ها،
دست بندها،
الچک ها،
کندها،
و طناب دار،
در فرمان او.
و سياه چال هاي
خميازه گر
هل من مزيد
مي طلبند.
س: تو چه کردي؟
ج: شراب نوشيدم.
حکم: حد
س: تو چه کردي؟
ج: گرده ناني ربود بهر انباشتن شکم.
حکم: قطع يد.
س: تو چه کردي؟
ج : سخن گفتم، زبانم سخن گفت ياراي آن همه جور وستم نبود. قفل زبانم شکست و گفتم.
حکم: شکنجه ـ مرگ.
س: تو چه کردي؟
ج: زني، زني به دلخواه خويش با من خفت و هيچيک ناشاد نبوديم.
حکم: رجم.
س: تو چه کردي؟
ج: مردي، مردي که به جان دوست مي داشتم با من گرد آمد و شکم از او بار گرفت.
حکم: هان! نغل «زاده زنا» روسپي. سنگسار. سنگسار.
و آن توله ناتوان
که بر من زخم زد
فرزندم بود.
او
کيفر ستمي که به او روا داشته بودم
به من داد.
و آن دزد
که نيمشب به خانه ي تو زد
و من خاموش ماندم؛
فرزندت بود.
ندانسته آمده بود،
براي ربودن مال خويش
و بازداشت نتوانستم.
به جان آمدم. سردي و عرق مرگ بر تنم نشسته بود. اي فريب مقدس! اي گول ارجمند به فريادم رس. هميشه تو پشت و پناه من بوده اي . اين تو بودي که، سرتا سر زندگي، همواره مرا سرگرم و مشغول داشته اي. اينک بيا و دست گيرم. من نابود مي شوم. آري. مرگ هست و ترس نيز هست. من هميشه از اين فرجام ستمگر در هراس بوده ام. آري درازي زندگي مطرح نيست؛ پهناي آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشيد را دوست دارم. موزيک را دوست مي دارم. شعور و جسم خود را حيف مي دانم که نابود شود. راست مي گويي بايد اين تن دردمند را دمي در آغوش بگيرم و برخود بگريم... درست است زندگي من پهنا نداشت. تنگ بود. درازي آن هم نامعلوم است. هرچه فکر مي کنم مي بينم به هيچ گونه مرگي راضي نمي شوم. همه جورش تلخ و سياه است ـ نه روي تخت بيمارستان و نه سکته و نه افتادن از هواپيما و نه خودکشي و نه خواب به خواب شدن. هيچ کدام را نمي خواهم. از همه بيزارم. اما آخرش بايد رفت. و همين فکر رفتن آخر است که مرا مي سوزاند و محو مي کند. اين بزرگترين مصيبت هاي ماست.
از جمادي مردم و نامي شدم
و از نما مردم ز حيوان سر زدم
... ...
دل خوشکنک است. دروغ است. خود آن بيچاره هم مي دانسته و به فريب مقدس پناه برده و خواسته خودش را گول بزند و خودش مي دانسته دروغ مي گويد. اگر رويش مي شد مي گفت آخرش از چاه مستراح سر بيرون خواهد کرد. حقيقت آن است که بايد سلول هاي تن من تازه و جوان بشوند و مدام زاد و ولد کنند و نرمي و شادابي و زنده بودن خود را نگاه دارند. اما واي بر آن کس که نتواند خودش را فريب بدهد. بدبخت آن که هيچ گونه تخديري در او کارگر نشود. بيچاره آن که دست فريب را بخواند و ديگر حتي گول فريب را هم نخورد. حالا که زندگي من پهنا نداشته، دست کم بر من منت بگذار و به من بگو چند زمان ديگر خواهم زيست. به من بگو آيا به زودي خواهم مرد؟ باز شنيدم:
تو هم اکنون مرده اي،
اما هنوز به خاک نرفته اي.
هم اکنون دردي نهاني.
به درونت چنگ انداخته.
و به زودي از پا در خواهي آمد.
اما
نه جهاني ديگر
و نه شکنجه اي
بيش از آنچه در اين جهان
ديده و خواهي ديد.
دوزخ تو همين جاست.
ندانستم چه مي کنم. تا آنجا به هوش بودم که دستم براي تپانچه اي که در کشوي ميزم بود دراز شد و دو تير پياپي به پيکر آن سگ جهنمي خالي کردم و از هوش رفتم. درست ندانستم چه زمان بيهوش بودم. چون به هوش آمدم، هنوز شب بود و ماه از پشت پرده هاي کلفت اتاق، مردن نورش را به درون پراکنده بود. خود را در خون غرقه يافتم. همه چيز فراموشم شده بود. درد جان کاهي در شانه ي خود حس مي کردم و چون چشمانم به نور جان به پشت اتاق يار شد، سگ را ديدم که بر جسمم خم شده و زخم هايي که گلوله در شانه ام پديد آورده بود مي ليسيد و چشمانش چون دو گل آتش درونم را مي سوزانيد.
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|