نمایش پست تنها
  #322  
قدیمی 01-06-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



سزای نیکی بدی است

داستان:
روزی یک نفر چوپان در بیابان می گذشت تا زمین علف دار خوبی برای گوسفندان خود پیدا کند. دید جنگل آتش گرفته، ماری هم در میان آتش مانده است، با خود گفت : «خوب است که این مار را از آتش نجات بدهم» رفت مار را برداشت در توبره کرد و رفت که از آتش بگذرد. یکدفعه مار سر از توبره درآورد و گفت : «اشهدت را بگو که میخواهم تو را نیش بزنم»

چوپان بیچاره گفت : «خیلی خب این هم مزد من بود؟ بیا بریم از سه تا موجود دیگر بپرسیم اگر گفتند سزای نیکی بدی است مرا نیش بزن والا از توبره بیا بیرون و برو» مار گفت : «بسیار خب» رفتند و رفتند تا رسیدند به جوی آبی، چوپان از آب پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» آب گفت : «بلی» چوپان پرسید : «چرا؟» آب گفت : «برای اینکه از من زراعت می کنی و سر جوی آب بعد از آب خوردن دست و روی خودت را می شویی و آب دهانت را در من می اندازی»
در اینجا چوپان بیچاره یک سوال را باخت و ناامید شد. مار گفت : «دیدی که یک سوال را باختی، برو تا دو سوال دیگر را بکنی» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به درختی، چوپان از درخت پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» درخت گفت : «بلی» چوپان باز دلش شکست و پرسید : «چرا؟» درخت گفت : «شما می آیید پای درخت که من باشم در سایه ام استراحت می کنید از میوه ام می خورید، برگم را به گوسفندانتان می دهید و در آخر هم شاخه های مرا برای چوبدست می شکنید»
در اینجا امید چوپان قطع شد مار گفت : «دیدی دو سوال را باختی یک سوال دیگر داری» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک روباهی، چوپان تا به روباه رسید گفت : «شیخ روباه بگو ببینم سزای نیکی بدی است؟» روباه گفت : «باید من اصل مطلب را بدانم بعد بگویم» چوپان داستان آتش گرفتن جنگل و گرفتار بودن مار را برای روباه تعریف کرد. روباه با خود فکری کرد و گفت : «من اول باید ببینم وقتی که تو مار را توی توبره کردی چطور به میان توبره رفت حالا هم مار را با توبره به زمین بگذار و مار یک مرتبه دیگر برود به میان توبره که من ببینم و دربیایید که فتوی بدهم»
مار از توبره درآمد به محض اینکه رفت به میان توبره روباه گفت : «امانش نده ! بزن با سنگ او را بکش که سزای نیکی بدی است و این را هم در گوش بگیر که دوباره مار را در آستین خود راه ندهی !»
فردوسی بزرگ نیز می فرمایند :

سر ناکسان را برافراشتن
وز آنان امید بهی داشتن

سر رشته خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید