نمایش پست تنها
  #1164  
قدیمی 01-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض اسب چوبي - صادق چوبك



اسب چوبي
صادق چوبك
سرشب بود که يک اسب چوبي براي پسرک عيدي آورده بودند و او آنقدر باش ور رفته بود و تو پره هاي دماغش و چشمان گل و گشاد وق زده اش انگشت تپانده بود تا آخرش خوابش برد و مثل يک تکه سنگ رو ديوان پهلو مادرش افتاد.
اسبک رو چهار تا چرخ سياه کلفت که با رنگ سياه رزين نما شده بود، با دهنه ورني سياه، و زين ماهوت سرخ رو کف اتاق ايستاده بود. رنگش حنايي مرده اي بود که دانه هاي خاک ريزه مثل سنباده از زير رنگ بيرون زده بود. پوزه اش تو صورت پسرک خفته بود و تو چهره او سرک مي کشيد. پسرک هنوز دست هايش دور گردن آن بود. اسبک گنده بود. از پسرک گنده تر بود و پسرک مي توانست سوارش بشود نفسشان تو نفس هم بود و لپ هاي پسرک از نفس پر باد مي شد و لب هايش مي شکافت و نفس گرمش تو صورت اسب ول مي شد.
زن رو يک ديوان، برابر بخاري آجر دود زده سوت و کوري که توده اي خاکستر پف کرده کاغذ و مقوا و جعبه ي شيريني سوخته توش ولو بود نشسته بود و حال ندار و برزخ به آن ها خيره نگاه مي کرد. اتاق لخت و عور بود. جز همين، يک ديوان کهنه چرم قهوه اي و دو تا چمدان روه گرفته که بغل هم نشسته و منتظر سفر بودند، چيز ديگري توش نبود. يک لام برهنه گرد گرفته روشن هم از سقف آويزان بود و نور وقيح زننده اش را تو اتاق ول داده بود. مثل اينکه تازه اسباب کشي کرده باشند، يک انگشت گرد وخاک رو موزاييک نشسته بود و خراش جا پاها و چيزهايي که رو کف اتاق کشيده شده بود، گرد و خاک کف اتاق را منقش ساخته بود و موزاييک هاي سرخگون را نمايان ساخته بود.
زن گرد آلود و غبار گرفته بود. مثل عروسکي بود. که گردگيري لازم داشت. موي سرش رنگ موي موش بود. موهاي سرش خار بود. رخت هاش ولنگار بود. اشک، گرد و خاک و پودر روي گونه هايش را شسته بود و دو جوي خشکيده رو چهره اش نشست کرده بود. دو تا چشم به رنگ کجي از زير ابروان بور نازکش خيره و وامانده، رو خاکسترها مانده بود.
حالا ديگر گريه هم نمي کرد. توي سرش مي گذشت: «چه شوم بود آن شبي که در «مون مارتر» به اين جانور قول دادم زنش بشوم و خودم را زير اين آسمان بيگانه کشاندم. همه چيز از دستم رفت. اسمم، مذهبم، عشقم و آرزوهايم همه نابود شد. کي مي دانستم اينطور مي شود؟ همه اش براي خاطر اين بچه بود. چه اشتباهي کردم. هرجاي ديگر دنيا بودم از هرکسي ممکن بود بچه دار بشوم، منتهي نه به اين شکل، من که نمي فهميدم؛ مثل همين بچه دوستش مي داشتم. اين ها که آدم نيستند.»
دانه هاي درشت برف، آشوب گرا و پرخروش، از پشت شيشه هاي لخت دريچه، هوا را تازيانه مي زد. هواي اتاق سرد بود. پالتوي بهاره رنگ گريخته اي روي دوشش بود. خواست دست بچه را از دور گردن اسب بردارد، اما بچه آن را سفت چسبيده بود و تو خواب لب ورچيد و زن ولش کرد.
ناگهان وحشت تنهايي تو دلش را خالي کرد. يک سيگار از تو کيفش بيرون آورد و با ته سيگاري که تو دستش جان مي کند روشن کرد و چند پک بلند به آن زد. تو تنش مي لرزيد و نشستن و ايستادن و راه رفتن براش فرق نمي کرد.
اين سومين نوئلي بود که زن در ايران مي گذراند. سه سال پيش، زيبا و شاداب و بي پروا پايش را از هواپيما به زمين «مهرآباد» گذاشته بود. به زندگي پاريس پيش از جنگ فکر مي کرد. آن روزها جلال طب مي خواند و خودش تو يکي از کتاب فروشي هاي «بلوار سن ميشل» فروشنده بود. و جلال جوان سياه سوخته چهارشانه سر به زيري بود که اغلب آن جا مي آمد و با کتاب ها ور مي رفت و نگاه گم گريزنده اي داشت و چشمانش را پشت سرهم به هم مي زد و نگاه زن که به صورتش مي افتاد چشمانش از آن مي گريخت و بعد عاشق هم شدند و خودش چالاک و زيبا بود و شب ها کارشان اين بود که از شراب فروشي ته کوچه تنگ و قوس دار«Rue de Ia Huchette» يک بتري «بورگني» ولرم مي خريدند و بعد از پله هاي «سن» پايين مي رفتند و به نارون هاي گردنکش سرسبز تکيه مي دادند و شراب را به نوبت اشک اشک از سر بتري مي مکيدند و بعد در آغوش هم مي افتادند و لب هاي هم را مي خوردند «وکلوشارها» هم دور و نزديک رو زمين افتاده بودند و آنها هم «بوژوله» خود را قورت مي دادند و زمزمه مي کردند و زن و مرد هميشه همان يک ُگله جا مي رفتند و از آن جا نور چراغهاي «Pont des ArtsL» توسن برگشته بود و آن جا آن قدر همديگر را ماچ مي کردند و تنشان کش وقوس مي رفت که به لرز مي افتادند و دهنشان خشک مي شد و تنشان گر مي گرفت و چهره ي جلال تاسيده تر از آني مي شد که بود و زود پا مي شدند و مي رفتند تو اتاق کوچک زير شيرواني جلال، تو کوچه «پيلوساک»، و لخت مي شدند و اول او ليز مي خورد زير ملافه و بعد بوي تنشان عوض مي شد و عرق مي نشستند و نفس هايشان بند مي آمد و درآغوش هم، مست مي افتادند.
و حالا بعد از شش سال عشق و زناشويي جلال رفته بود دختر عموي سياه سوخته خيکي ابرو پاچه بزي خودش را گرفته بود و او با بچه اش بايد سرافکنده و شرمسار برگردد پاريس پيش کس و کارش و حالا زندگي پشت سرش سوخته بود و باد دود آلودش خفه اش مي کرد. دلواپس و نگران بود. دلش مي خواست پا شود برود تو کوچه زير برف بايستد تا داغي تنش سرد شود. داغي تن پسرش که به پهلويش چسبيده بود آرامش مي ساخت. حس مي کرد دار و ندارش همين يک بچه و آن دو تا چمداني است که کف اتاق گذاشته بود.
سه سال پيش که پايش را تو زمين مهرآباد گذاشت، سر آرمان دوماهه بود. جلال هم همراهش بود و زير بازويش را گرفته بود. دلش تپ تپ مي زد. تيرماه بود و آفتاب زل سيال، همچون جيوه رو سرش سنگيني مي کرد. اول که پياده شده بود دوتا دژبان خود به سرِ چهره سوخته، که نوک سرنيزه هاشان از خودشان بالا زده بود و دور و نزديک هواپيما پرسه مي زدند تو ذوقش زده بود. بعد تو اتومبيل يکي از دوستان جلال، پهلوي دستش نشست. دوست شوهرش اسمش احمد بود. برادر شوهرش جمال هم به پيشواز آمده بود و ته ريش خارخاري و لب و لثه بنفش داشت و تا زن به او دست داد لبخند پت و پهني تو چهره اش دويد و با فرانسه موريانه خورده اي از زن پرسيد: «حال شما چطور است» و بعد ديگر هيچ نگفت و تمام راه ساکت و بي حرکت نشست و مرتب زبانش را دور لب هاي بنفش خشکش مي ماليد و با تسبيح چرک مرده اي که تو دستش بود ور مي رفت.
اما خانه که رسيدند همه چيز ناگهاني يک جور ديگر شد و هيچ چيز با پندارش وفق نمي داد. پاهاش را که تو دالان خانه گذاشت، ناگهان بو گند زد زير دماغش و خواست بالا بياورد. خانه تنگ و تاريک با ديوارهاي بلند گل گيوه خورده بود. حياط کوچکي داشت که يک حوض لجن گرفته از ميانش بيرون جسته بود. اسکلت پيچ خورده موي به دار بست تو سري خورده اي گلاويز شده بود و رو حياط سرپوش گذاشته بود وخوشه هاي مفلوک و سفيدک زده ياقوتي ازش آويزان بود. ناگهان به يادش آمد که اين همان خانه ايست که جلال توش به دنيا آمده بود. با علاقه در و ديوارش را ورانداز مي کرد. اما بوي گند توي دالان کلافه اش کرده بود و فکرش را مي سوزاند و بيخ گلويش را ديش کرده بود.
پدر و مادر و سه تا خواهرهاي قد و نيم قد جلال با لبخدهاي خفه و لرزان تو حياط منتظر آن ها بودند. زن عکس آن ها را تک تک، و همه با هم در پاريس ديده بود؛ اما آن ها اينجا همشان يکجور ديگر شده بودند. شکم هاشان باد کرده بود و رنگ هاشان تاسيده و چرک بود. مثل اينکه جدشان ناخوش بوده و يک ناخوشي ارثي تو خانواده آن ها مانده بود.
انگشتان سرد و نموک آن ها را که تو دست مي گرفت چندشش مي شد. وظيفه خود مي دانست که تو روي يکي يکيشان لبخند بزند و بگويد «سلام، سلام» و با آن ها دست بدهد. سلام را جلال يادش داده بود و چيزهاي ديگر هم يادش داده بود که بعد از سلام بگويد و او آن ها را فراموش کرده بود و حالا ناراحت بود که چرا فراموش کرده بود و مي کوشيد تا آن ها را به ياد بياورد و کلمات گنگي تو خاطرش مي جوشيد و بوي گند دالان دماغش را مي سوزاند و نمي گذاشت فکر کند. و جلال در راه يادش داده بود به زبان فارسي بگويد «کنيز شما هستم» و او خيال مي کرد اين تعارفي است و معني آن را نمي دانست و او حالا که يادش رفته بود چه بگويد از بيهوشي خودش بدش مي آمد.
بعد جلال بردش تو ارسي و خودش برگشت تا چمدان ها را بياورد. آن جا يک ميز گرد ديلاق و يک نميکت و چند تا صندلي، از آن جور صندلي هايي که «امين السطان» از فرنگ آورده بود و به دورشان شرابه و منگوله هاي رنگ و رو رفته مفلوک آويزان بود، گوشه ي ارسي گذاشته بود. رو ميز، ظرفي انگور ياقوتي و خيار و گيلاس بود که مگس از سر و روشان بالا مي رفت. يک تختخواب دو نفره چوب جنگلي نو که هنوز بو لاک و الکلش تو اتاق پيچيده بود، با يک رختخواب پف کرده و متکاي لوله اي بالاي ارسي بود. يخدان پر زرق و برقي هم گوشه اتاق بود. از اتاق خوشش آمد. از شيشه هاي ريز رنگارنگ درک هاي ارسي خوشش آمد. اما اينجا هم همان بوي تو دالان پيچيده بود.اين بو را هيچ وقت قبلا نشنيده بود و نمي دانست يک همچو بويي هم در دنيا هست. و حالا بيخ گلويش مي گرفت و باز و بسته مي شد و تو نافش پيچ افتاده بود.
تو اتاق تنها بود. کيفش را گذاشت رو نيمکت و منتظر برگشتن جلال ايستاد و متعجب به در و ديوار نگاه کرد. رو ديوار عکس مجاهدي با سبيل کفلت از بنا گوش در رفته که قنداق يک موزر زير بغلش گرفته بود و اخم کرده بود آويزان بود. ازش ترسيد و بعد ناگهان ياد دژبان هاي مهرآباد تو سرش دويد. از تو حياط صداهاي منگ و نامانوس پدر و مادر و کس و کار جلال تو گوشش مي خورد. به نظرش رسيد دارند با هم دعوا مي کنند. صداي جلال را از آن ميان تشخيص مي داد. به نظرش آمد که خيلي وقت است در اتاق تنها مانده. باز خودش را به تماشاي شيشه هاي رنگي درهاي ارسي مشغول کرد. به ياد شيشه هاي رنگين دريچه هاي کليساي «نوتردام» افتاد.
جلال برگشت تو ارسي. کتش رو دستش انداخته بود و خيس عرق بود و چمدان ها را نياورده بود. آرام و انديشناک نشست رو نيمکت، که جريقي صدا کرد. از چهره اش ناشادي و پشيماني آشکار بود. بعد آهسته گفت:
ـ «هرکاري مي کنم راضي نمي شن کاش اصلا نيامده بوديم. حرف سرشان نمي شه.»
ـ «به چي راضي نمي شن؟ از من بدشون مياد؟»
ـ «نه، از تو بدشان نمياد. اما اصرار دارند که عقد مسلماني بکنيم.»
ـ «ما که يک بار تو کليسا عقد کرديم.»
ـ «آن را قبول ندارند. مي گن بايد عقد خودمون بکنيم.»
ـ «خيلي مضحکه به اون ها چه مربوطه؟ ما که بچه داريم.»
ـ «مي گن بچه اي که با عقد مسيحي به دنيا آمده حرمزادس. من خجالت مي کشم. کاشکي هيچ قوم و خويش نداشتم. از خودم بدم مياد.»
هردو خاموش شدند. جلال سرش زير بود و به گل هاي فرش نگاه مي کرد. زن ايستاده بود و هيکل بيچاره دولا شده جلال را ورانداز مي کرد. دلش براي او مي سوخت. دوستش داشت. حس مي کرد کس و کارش به او زور مي گويند و او نمي تواند حرفش را به کرسي بنشاند. بعد رفت رو نيمکت پهلوش نشست و دست او را توي دست گرفت و گفت:
«تو مي دوني من چقدر تو رو دوستت دارم. من نمي خوام تو برزخ بشي. هرچه تو بخواهي من مي کنم.»
ـ «مي دانم که اومدن تو به اين سرزمين خودش خيلي فداکاريه. من خجالت مي کشم که يک چنين خواهشي ازت بکنم. اما وقتي من و تو همديگرا مي پرستيم، اين چيزهاي ظاهري چه اهميتي داره؟ تو که خودت مي دوني من به اين چيزها عقيده ندارم.»
ـ «هيچ اهميت نداره. هرچه تو بخواهي من مي کنم و من زندگيم را براي تو مي خوام.»
بعد آخوند آمد و عقد مسلماني کرد و نامش را فاطمه گذاشتند و از اين اسم هيچ خوشش نيامد چون مي دانست که همه زن هاي الجزيره اي که تو پاريس هستند نامشان فاطمه است. وقتي بعد از عقد مادر جلال فاطمه صداش کرد چندشش شد و زير لب گفت merde .
اما وقتي شب خلاي خانه را ديد آن وقت فهميد به کجا آمده. چهار تا پله از کف حياط مي رفت پايين تو گودال تاريکي که يک پرده کرباسي بي رنگ نموک سنگيني از درش آويخته بود. ناگهان هرم تند گاز نمناک خفه کننده اي تو سرش خليد. تکه کاغذ نازکي را که با خودش برده بود بي اختيار جلو دماغش گرفت. نور فانوس نفتي که همراه داشت از دور فتيله تکان نمي خورد و ذراتش مانند گلوله هاي ريز جيوه دور و ور فتيله را گرفته بود و همين نور ضعيف بود که سوس کها و عنکبوت ها و پشه کوره ها را به جنب و جوش درآورده بود. از ته گودال صدايي تو گوشش خورد. بوي عطر «کانوني» که به خودش زده بود با بوي آن جا قاتي شده بود. دردي تو نافش پيچ داد. دلش آشوب افتاد و اق زد. بعد هراسان فانوس را انداخت و فرار کرد. آن شب تا بامداد در تب سوخت و هذيان گفت.
بعد، از خواهر هفت ساله جلال حصبه گرفت و خواهر جلال مرد و او تا لب پرتگاه مرگ رسيد و همه اهل خانه گفتند زن بد قدمي است که با آمدنش مرگ را به خانه راه داده و همه ازش برگشتند و يک «سور» کاتوليک فرانسوي ازش پرستاري کرد و سرش را از ته تراشيدند و بعد که خوب شد يک کبد بيمار و رنگ زرد و چشمان گود رفته برايش به جا ماند و بعد، آن چنان عوض شد که گويي او را بردند و يک آدم ديگري به جايش گذاشتند.
چه شب درازي بود. تمام شب هاي نوئل دراز بود. اما او نمي فهميد، براي اينکه همه اش در جنب و جوش و خريد و آرايش و لباس پوشيدن و درخت درست کردن و شام خوردن و رقصيدن بود. حالا اين شب شوم دراز، سنگيني و سرديش را توي کله اش مي کوبيد.
سرش را از روي ساعت رو دستش برداشت و با چشمان مژه به هم چسبيده اش تو خاکسترهاي بخاري زل زل نگاه کرد. همه چيز سرد و سوت و کور و بي جان بود. به نظرش آمد پيش از اين هم به ساعتش نگاه کرده بود و ساعت دوازده بود. و حالا هم ساعت دوازده بود. گويي پاي عقربه ها را به زنجير کشيده بودند و از جايشان تکان نمي خوردند.
نوئل هاي پيش اينجور نبود. نوئل پاريس خوب بود. آن جا زندگي و قشنگي در آغوش هم مي رقصيدند. چه خوب شبي بود آن شب در«مون مارتر» در «Au Lapin Agile» فانوس هاي رنگين از طاق هاي ضربي آويزان بود و همه بچه مچه ها جمع بودند. آن سيني هاي گنده آکنده از شراب و مارتيني و شامپاني. که پيشخدمت ها جلو مردم مي گرفتند و هرکس هرچه مي خواست برمي داشت و آوازخوان ها يکي يکي مي آمدند و تصنيف هاي عاميانه مي خواندند و مردم دست هاشان را به هم مي دادند و با آهنگ ها تکان مي خوردند و دم مي گرفتند. جلال در پاريس بچه ي خوبي بود چه خوب مي رقصيد. چقدر روشن فکر بود. اما اين جا که آمد جور ديگر شد. شکل و رنگش عوض شد. بويش عوض شد. نگاهش عوض شد. همدردي ها و نوازش ها و عشق ها و قشنگي ها را به چه زودي از ياد برد. تو سرش گذشت: «هرچيز بايد يک روز تمام بشود، و حالا تمام شده؛ همه چيز تمام شده. اين زندگي من بود که تمام شد.»
سردي سوزنده اي تو تيره پشتش خليد. آهسته دست بچه را که دور گردن اسب بود گرفت و اسب را رو کف اتاق پس زد و دست بچه را گذاشت رو سينه او. مدتي بود ويرش گرفته بود که اينکار را بکند و آخرش هم کرد.
بعد پالتوش را از دوش خود برداشت و کشيد رو بچه و آن را خوب دور او پيچيد و لبه هايش را زير او زد.
حس کرد تمام مردم شهر دشمن خوني اويند و بيرون تو برف کمين کرده اند تا به بچه اش گزند برسانند. به لام چراغ نگاه کرد. سوزن هاي دردناک نور چشمش نشست و به مغزش فرو رفت. اما چهار ساعت ديگر از اين ديار مي رفت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نمي کرد. دور و ور اتاقي بود که اين دو سال آخر را در آن گذرانده بود و حالا اثاثيه اش را جلال کنده و برده بود و مثل جاي غارت زده و بمب خورده ولش کرده بود.
از جاش پا شد رفت برابر ديواري که هنوز دوتا ميخ سرکج گنده تا نيمه توش دفن شده بود ايستاد مي دانست که ميخ ها جاي دوتا تابلو باسمه اي کار «سزان» و «مانه» بود. سايه شکسته و بيقواره اش رو ديوار ميان جاي تابلوها افتاده بود که از سر تا کمرش رو ديوار بود و از ناف به پايين، شکسته و کف اتاق افتاده بود. ناگهان برگشت که برود به جايي که سابقا آيينه اي رو ديوار آويزان بود و دلش خواست که صورت خودش را تو آيينه تماشا کند. سرش را برگرداند. ديد آيينه آن جا نيست و مي دانست که آيينه آنجا نيست. دور اتاق راه رفت و به ياد مهماني هايي که در همين اتاق داده بود و به ياد خنده ها و شادي ها و بگو مگوهاي پيشين، دور ور آن را تماشا کرد. تک دماغ و چشمانش سوز افتاد. فکر مي کرد که آيا راستي مدتي تو همين اتاق زندگي کرده يا اصلا هيچ وقت از پاريس بيرون نرفته و شوهر نکرده و بچه نزاييده و همين حالا هم در پاريس است. بعد فکر کرد که اصلا هيچوقت پاريس را در عمرش نديده و هميشه تا خودش را شناخته در تهران بوده و حالا هم يک جاي ديگر است. همه چيز دور و ورش غريب بود. حس کرد که ناگهان همه چيز را فراموش کرده و به نظرش آمد که هيچ گاه زنده نبوده، خيال کرد مرده است.
رفت کنار پنجره و سيگار ديگري آتش زد و دود پرپشتش را تو شيشه پنجره پف کرد. از پشت شيشه به دانه هاي برف و خال خال هاي سياه فضا که برف نگرفته بود تو خيابان نگاه کرد. اتوموبيل ها با چشمان خيره کننده، چون کفشدوزهاي شتابان، همديگر را دنبال مي کردند. خيابان از هر شب شلوغ تر بود. به منظره شهر و گنبد و گل دسته مسجد سپه سالار نگاه مي کرد. ناگهان تو نافش پيچ افتاد. زود از اتاق رفت بيرون تو روشويي. و آنجا روي ناشسته و چشمان مژه به هم چسبيده و موهاي ژوليده گرد گرفته خودش را که تو آيينه ديد يک هو زد زير دلش و تو روشويي بالا آورد.
نصفه سيگاري که تو دستش بود انداخت تو کف لزج سفيدي که هنوز نخش از لب زيرينش آويزان بود. باز هم اق زد. سيگار خاموش نشد و دود مرطوب سوزنده اي ازش بلند بود. بعد سردش شد. همان طور که سرش تو روشويي خم بود به ساعت رو مچش نگاه کرد؛ ديد نيم ساعت از نصف شب گذشته. تو سرش گذشت:
«هرچه جان بکني و مثل لاک پشت فس فس راه بري دو سه ساعت ديگه از اين جا مي رم. فقط آرزو دارم اين سه ساعت بشه سه دقيقه. من هي چوقت تا اين اندازه آرزومند نبودم که اينجوري وقتم آتش بگيره. اما دست کم بچه ام را از اين خراب شده مي برمش تا وقتي بزرگ شد اصلا عکسي از اين پدر و قوم و خويش ها و از اين سرزمين تو سرش نباشه. هيچ وقت نمي خوام بدونه باباش کي بوده. ترجيح مي دم بدونه باباش يکي از آدماي تو کوچه بوده و هيچ پيوندي ميانمان نبوده. فقط اين پوست تاسيده و موهاي سياه فرفريش تا عمر داره مثل داغ ننگ همراهشه.»
سرما سرماش مي شد. برگشت تو اتاق بچه هنوز خواب بود و اسب چوبي صاف و بي تشويق تو صورت بچه نگاه مي کرد. آهسته مي لرزيد و گمان برد بچه هم سردش است. نشست پهلوش. اما تن بچه همچنان داغ بود. دستش را گذاشت رو پيشاني او و از داغي آن دانست که انگشتان خودش چقدر سرد است. بچه از سردي انگشتان زن در خواب چندشش شد و اخم کرد و لب ورچيد. او باز به خودش گفت:
«از هر کس ديگه ممکن بود اين بچه را داشته باشم؛ منتهي يک شکل ديگه بود. من که نمي فهميدم. مثل همين بچه دوستش مي داشتم. شايد سردش باشد. خودم که دارم يخ مي زنم. همه چيز اين جا خشک و فلزي است. آفتابش، سرمايش و آدم هايش همشون. زندگي من تمام شده. حالا بايد جون بکنم اين بچه را بزرگش کنم. يک سيب کرمو که درخت زندگي من داد. اما بايد يک تنفري از اين سرزمين و اين آفتاب سنگين و سيالش تو دلش بکارم که هيچ وقت ياد اينجا و پدرش نکنه. براي زندگي، هم کينه هم محبت، هم دوستي هم دشمني همش با هم لازمه. زمان عيسي مسيح گذشته. تنها برشالوده ي محبت نمي شه زندگي کرد. حالا ديگه نمي تونم هيچکس را ببخشم. ديگه از اين چيزها گذشته. من تو همين دنيا زندگي مي کنم و تکليمفم بايد همين جا معلوم بشه. درسته که کاري از دستم ساخته نيس. اما نبايد دست رو دست بگذارم بنشينم و هر چي به سرم ميارند تماشا کنم و هيچي نگم.»
افسار اسب را گرفت و از ديوان زدش عقب. چرخ هايش غرچ غرچ کرد و خاک رو موزاييک را خراشيد. بچه ناگهان تکان خورد. زن هول شد و اسب را رها کرد. بزاق لزجي لب هاش را به هم دوخته بود. از جاش پا شد و اسب را بغل زد و برد و آهسته گذاشت ميان کاغذ سوخته هاي تو بخاري و بعد کبريت کشيد و گرفت زير يال و دمش.
اسب گر گرفت. زن عقب رفت و دلش خواست که شعله هاي آن بچه را گرم کند. دهن خود را با آستين پاک کرد و رفت نشست رو ديوان پهلو بچه. نگاه نادم و جهنده اش رو شعله هاي آتش بود. دلش شور مي زد. دلش مي خواست آنجا نباشد و دلش مي خواست مدت ها پيش، از اين سرزمين رفته باشد. وقتي بيدار شد بش مي گم «بابات اومد به زور گرفت بردش.» دست کم اتاق يه خرده هوا مي گيره. داريم يخ مي زنيم.
شعله هاي آتش اسب را در برگرفت وچاله بخاري آجري از شعله پر شد و اسب بزرگ بود وکوچک شد و اخم کرد و چلاق شد و پرزد و يله شد و خوابيد. و زن، شادابي و چستي و چابکي و عشق و زندگي و نابودي خود را ميان شعله هاي رنگين آن تماشا مي کرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید