نمایش پست تنها
  #1184  
قدیمی 01-09-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تپه‌هاي مجاور آسمان(پاره‌ي دوم)
انريكه كونگرائينس مارتين[1]


... چند بچه‌ي هم‌سال او در پیاده‌رویی بازی می‌کردند. استبان در چند متری ‏ایستاد تا رفت و برگشتِ توپ‌ها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچه‌ها ‏رفتند، به جز یکی‌شان که تقریباً هم‌سال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.


- اهل این جایی؟



‏- مال كجایي؟

‏- آن جا، بالای تپه.

‏- اگوستینو[2]؟


- بله، همان‌جا.

این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمی‌نامید. آلونکی که ‏عمویش ساخته بود د‏ر محله‌ي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود ‏که این را می‌د‏انست.
بچه‌ي ديگر پس از لحظه‌اي گفت:
‏- من خونه‌ای ندارم.

‏- تف، خونه‌ای ندارم.


‏- پس کجا زندگی می‌کنی؟

‏- تو بازار؟ مواظب میوه‌ها می‌مونم و بعضی وقت‌ها هم می‌خوابم.
و د‏وستانه اضافه کرد:
‏- اسمت چپه؟
‏- استبان.
‏- اسم منم پدرو[3] است.


‏- ببین چی پیدا کرد‏ه‌ام.


- اوه، کجا پیداش کرد‏ی؟

‏- نزد‏یك تپه.
‏- می‌خواي چی کارش کنی؟
‏- نگهش می‌دارم.

‏- چه جور معامله‌ای؟

‏- هزار جور معامله می‌شه کرد. تو چند روز، هر کدوم می‌تونیم ده سول ‏بیشتر داشته باشيم.

‏- ده سوله بیشتر؟

‏- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
‏- نه، اهل تارما[4] هستم.


‏- تو لیما خیلی معامله‌ها می‌شه کرد. مثلاً مجله و داستان‌های مصور خرید و فوراً فروخت. امشب می‌تونیم پونزده سوله داشته باشيم.

‏- پانزده سوله؟
‏- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ‏ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
ادامه دارد ...
‏از استبان پرسید: ‏استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چه‌طور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آن‌جا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی می‌کند.
‏و محلی را که از آن آمده بود نشان داد. ‏استبان لبخندزنان جواب داد: ‏استبان پرسید، ‏با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آد‏م د‏یده می‌شد، بیش از پیش خانه بود، د‏ر خیابان بیش از پيش ماشین ‏دیده می‌شد. ‏استبان که اسکناس را به ‏دوستش نشان می‌داد ‏گفت: ‏پدرو ضمن این‌که اسکناس را می‌گرفت پرسید: ‏اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله می‌کردم. قسم می‌خورم. ‏استبان با حیرت پرسید: ‏ورودش به لیما، خانه‌هاي پای دامنه‌ي‌ تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آن‌جا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود ‏خودش در جوار آسمان قرار گرفته. ‏پدرو گفت:
‏بچه‌ي دیگر پرسید: ‏تيله‌ای به زمین انداخت و با شدت گفت:
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید