نمایش پست تنها
  #1185  
قدیمی 01-09-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خوش به حال آدم و فرشتش
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رودلش .
یه روزآدم عاشق دریا شد .
اونقدر که باتموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تودریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .




خدادل آدمو ازدریاگرفت و دوباره گذاشت تو سینش.





آدم دوبارهآدم شد .
ولی امان از دست این آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کردمیون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی.




خدادیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد.




این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی کهنداشت عاشق آسمون شد.
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کردمیون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .




نه دیگهخدا گفتاین دلواسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.




خدااین بار که دل رو گذاشتسرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه.




آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده.
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچینکه از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد.




روزها و روزها گذشت وآدم بااون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زدو اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که میریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون.
تا شاید دل خداواسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.




ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که.
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقوبرداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دیدخدازیر پوستشچه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......




خداازون بالا همه چی رو نیگامی کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت ومالید به دریاوآسمون وجنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریاپر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.




همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شبآسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .




آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون ودریا وجنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد وفرشته رو نگاه کرد.




دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود.
خواس دلشودربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که ازبین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تادستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .




خداازون بالا فقط نیگا می کردبا یه لبخند رو لبش .




آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشا ی آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم وچشاشو بست .




آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد واز ته دلش دست خدارو بوسید .
اونجا بود که برای اولین باردل آدم احساس آرامش کرد .




خدا پرده آسمونو کشید وآدموبا فرشتش تنها گذاشت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید