نمایش پست تنها
  #1194  
قدیمی 01-11-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض كمربند صاعقه

بيشتر آرتيست‌هاي سريال يك كمربند پهني داشتند كه وسطش علامتي بود. من در تمام آن سال‌ها كه هيچ‌كدام از وسايل آرتيستي را نداشتم، فكر كردم كه شايد آسان‌ترين آن‌ها فراهم كردن اين كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرميِ قالب سر و عينك پهن خلباني را نداشتم. گير نمي‌آمد. در هيچ جا نمي‌شد سراغ گرفت. كمربند خودمان يك كمربند نازك قهوه‌اي بود. اما شايد مي‌شد كمربند پهن و سياه آرتيستي را يك جايي گشت و پيدا كرد و يا درست كرد. جاهايي را كه كمربند مي‌فروختند سر كشيده بودم. هيچ‌كدام كمربند آرتيستي نداشتند، يا كمربندهايي مثل كمربند خودم براي آدم‌هاي حقير گمنام، بچه مدرسه‌اي‌هاي محكوم به چوب و فلك، كارمندهاي محكوم به دفتر و دستك و دامادهاي محكوم به عروسي داشتند كه كمر سياه مي‌بستند. كمربند بزرگواري و دلاوري، كمربند آرتيستي در هيچ‌جا نبود. نمي‌دانم به چه مستمسكي، با چه دروغ و بهانه‌اي، يكي از خواهرها را كه همراه‌تر بود راضي كردم كه از پارچه‌ي سياهي كمربند پهني براي من درست كند. كمربند براقِ چرمي نمي‌شد، ولي يك اميدواري بدبخت دوري، يك اميد به معجزه‌اي داشتم كه شايد اين كمربند برق صندلي‌هاي چوبي قهوه‌اي سينماي سريال، بوي سينماي سريال و ذوق و التهاب تاريكي تالار سينما را با خودش بياورد، چيزي از رنگ‌هاي خاكستري، سياه و سفيد براق فيلم را در خودش داشته باشد، چيزي از دشت‌ها و دره‌ها و جاده‌هاي آسفالت را، برق بال‌هاي هواپيماها را، برق آسمان سريال را در عينك خلباني قهرمان‌ها، برق لبخند آرتيسته را در لحظه‌اي كه دختره را پشتِ پناه مي‌گرفت، چيزي از موج موج يال سفيد اسب يكه‌سوار را، چيزي از آن همه دلاوري و سرزندگي را كه در ميان رخوت و خفت خاكستري زندگي يك دم مي‌درخشيد و باز برچيده مي‌شد و باز آسمانِ سياهِ سنگ‌شده به جا مي‌ماند، چيزي از آن جادوي جاري در تالار سينماي فقير سريال را باز بر سرهاي ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهاي ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم اين همه خوف و حقارت و غم و فقر بي‌امان يك ذره، يك جرعه درمان شود. اين خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتياق مي‌پروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شايد روياي خلبان‌هاي جذاب بلندپرواز را داشت) راضي كردم كه از چيزي به رنگ سياه، هرچه مي‌خواهد باشد، كمربند پهني برايم درست كند. بهش گفته بودم كمربند بايد به جاي قلاب كمر، چيزي، نقشي مثل يك دايره‌ي بزرگ داشته باشد، يك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكسته‌اي، و اين حلقه و صاعقه، در قبال سياهي كمربند به رنگ سفيد درخشان بايد باشد، خيلي سفيد، به رنگي كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها.

كمربند پهن درست شد. پنهان از چشم‌هاي ديگران هم درست شد. رازي بين من و خواهر مهربان بود، يك بازي شوخ كه خواهر را به بچگي برمي‌گرداند. كمربند را با پارچه‌ي كلفت سياهي، مخمل سياهي شايد، درست كرد. قلاب‌دوزي و اين‌ها را دوست مي‌داشت و بلد بود. كمربند پهني، گفته بودم، كه پشت كمرم بايد بسته شود، كه گره يا قلابش از جلو معلوم نباشد. اين جلو، به جاي گل كمر، حلقه‌ي بزرگي از پارچه‌ي پاكيزه‌ي سفيد درست كرد. پارچه را روي مقواي كلفتي دوخت و علامت صاعقه را، فلش شكسته را وسط حلقه نشاند كه سر و ته‌اش به پيرامون حلقه متصل مي‌شد. كار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال كرده بودم. روزي كه كمر آماده شد اشاره كرد، پنهان از ديگران (روز تعطيلي بود؟) از او گرفتم. دستم را به سينه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جايي كه در خانه‌ي شلوغ و پر از آدم گاهي مي شد تنها ماند، و در آن‌جا پيت حلبي بساط زندگي من بود، كتاب و كتابچه‌ها بود و گاهي مي‌گذاشتند كه آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پرده‌ي دختر ترسا و شيخ صنعان با خودش خلوت كند.

صندوقخانه، نزديك به سقف، زير سقف، سوراخ گردي مثل يك پنجره به خانه‌ي همسايه يا به هرجاي ديگري كه پشت اين خانه بود داشت؛ يك پنجره‌ي گرد كه شيشه‌اي، چيزي نداشت و زمستان‌ها آن را با چيزي مثل دم‌كني مي‌بستند كه سرما نيايد، و تابستان‌ها باز مي‌كردند كه دختر ترسا در برابر شيخ صنعان در پيچ و تاب رقصي دائمي باشد. شيخ، انگشت در دهان، پيش پاي دختر نشسته بود و حيران نگاه مي‌كرد. نور شيري رنگ ملايمي، مثل نور زير سقف حمام، صندوقخانه‌ي تاريك را كمي روشن مي‌كرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخمل‌پوش مادربزرگ و يخدان بنشن و خوراكي‌هاي پنهان كه قفل بود، فضاي نيمه‌تاريك صندوقخانه را محدودتر مي‌كرد. عطر جوزقند و نعناي خشك بود. چادرشب ياد بام تابستان را مي‌آورد. صندوقخانه امن‌ترين و زيباترين مكان خانه‌ي قديمي بود.

در خلوت نيمه‌تاريك معبد صندوقخانه، كتِ خانه‌ام را درآوردم. كمربند را كه زير كت پنهان كرده بودم باز كردم. با تمام طول قامتِ سياهِ نويِ قشنگش آويخته شد. در ميان دو بازو، در طول دو بازوي از هم گشوده نگاهش كردم. پشت و پيشش را نگاه كردم. حلقه‌ي سفتِ سفيد و در وسط آن علامت پاكيزه‌ي صاعقه، درست همان چيزي بود كه آرزو كرده بودم (و اميد نداشتم) كه از كار دربيايد. كمربند را با آهستگي و ملايمتي كه در خور آداب عزيز است به دور كمر پيچيدم. دو انتهايش را با دو سگك سياه كه به اندازه‌ي كمرم نشان شده بود، محكم كردم. كمربند بر پيكرم، دور كمرم محكم ماند. من حالا نه فقط صاحب كمربند كه لايق كمربند بودم و تمامي بدنم از نژاد كمربند بود.

در صندوقخانه بودم و مكلف به ديوارهايي كه به خانه مي‌رسيد كه خويشانم آن را انباشته بودند. اين را تا اين سنِ عمرم، ده، يازده سال، با تمام وزني كه خانه‌ي قديمي در محله‌ي قديمي داشت، در خواب و بيداري سنجيده بودم. پرده‌ي شيخ صنعان را در روزها و شب‌هاي تب، در ساعت‌هاي بي‌انتها، بسيار نگاه كرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذري مي‌شناختم. اما كمربند را كه بستم بازوهايم به اقتضاي عمر جديدشان كمي از بدنم فاصله گرفتند. پاهايم بر زمين محكم‌تر شد. با شادي و ناباوري به رويش بازوهاي ستبرم، به ساق پاهايم كه مثل كرم ابريشمي در پيله‌اش، گرداگردش بلوز سياه چسبان، شلوار و پوتين‌هاي سياه چسبان، بافته مي‌شد نگاه كردم. سرم را انباشته از موهاي تابدار، به سوي پنجره‌ي كوچك بلند كردم. به حسب دوره‌هاي عمرم، آن سوي پنجره بيابان ديوها، دشت، جنگل، مزرعه‌ي گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگ‌هايشان محو بود. قلبم در جريان نسيم و سپيده‌دمي كه در تنم مي‌وزيد، با سلامت و شوق، تندتر مي‌زد. خون در رگ‌هايم آزادتر و آوازخوان مي‌تپيد. گرداگرد، محو، چهره‌هاي خردسالانِ خوابگير تالار نيمه‌تاريك سينما را مي‌ديدم كه غرق تحسين پيكر من هستند. خودم هم در بين آن‌ها محو بالاي بلند اين پيكر برومند بودم كه در وسط طول قامتش صاعقه مي‌درخشيد و باراني نقره‌اي و جان‌بخش بر پيكرش مي‌باريد. درنيمه تاريك گرداگردم، نيمه تاريك تالار سينما را مي‌ديدم. بوي بنشن به بوي بدن‌هاي بچه‌ها و بوي «نا»ي تالار پيوسته بود كه آن‌قدر و به آن شكل ناگفتني از جنس آن ماشين‌هاي تازان، طياره‌هاي پشتك‌زنان، از جنس در و ديوار انبارهاي متروكي بود كه در آن هر لحظه مي‌رفت كه نقاب‌پوش دلاور، در ميان جمع دزدان ظهور كند و صداي ضربه‌هاي مشت زير سقف تيره‌ي تالار سينما طنين‌انداز شود. برق تيره‌ي دسته‌ي صندلي‌هاي قهوه‌اي سينما را زير اين نور شيريِ اندك صندوقخانه مي‌ديدم. نور اندك انتهاي صندوقخانه، نور آپارات بود. شيخ صنعان از پيش پاي دختر برخاست. دختر حيران بود. باد جامه‌هايش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شيخ با صداي زنگوله‌ها به پشت تپه گريختند. شيخ برگشت. صورتش، صورت شاد «علي بابا» بود، كه سربندي مرصع داشت و يك ريش كوتاه چهره‌اش را تزيين مي‌كرد. اسب سفيدي آمد. شيخ دست بر پشت زين بالا رفت. دختر گريان شد.

به صاعقه‌ي سفيد وسط كمربند دست كشيدم. بازارچه، از پشت ديوار، طراوات و اعجاز اولين قدم‌هاي لرزان كودكي‌ام را داشت كه هوا هميشه هواي دم عيد، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوي خودم بازوها را باز كردم. ديوارها فرو ريخت. اسبي آمد سياه. دست بر پشت زين سوار شدم. دختر براي آخرين بار چشمان گريانش را به سوي من برگرداند. وظيفه از عشق مهم‌تر بود. صداي زنگوله‌ي گوسفندها پشت تپه محو مي‌شد.

پرده آشفته شد و ديوارها از انتهاي صندوقخانه پيش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بيرون صدايم مي‌كردند. صدا كه ابتدا محو بود مشخص‌تر مي‌شد: «كجا هستي؟ به سنگ بكنن! ناهار يخ كرد ...»

كمربند را به سرعت باز كردم. جايي لاي چادرشب رختخواب پنهان كردم. لبخند «علي بابا» را از چهره‌ام ستردم. نگاهي به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور مي‌شد. با دست از اسبم خداحافظي كردم. پرده را كنار زدم و به اتاقي قدم گذاشتم كه بوي آبگوشت در فضايش بود و صداي گوشت‌كوب كه در باديه با ضربه‌هاي يكسان مي‌كوفت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید