خدایا کفر نمیگویم
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود ایی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیندازی
و شب اهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز ایی
زمین و زمان را کفر میگویی
نمیگویی؟؟!!
خداوندا
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری ان طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و ان سو در روان باشد
زمین و اسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟؟!!
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت,از این بودن,از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد ان کس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر علی شریعتی
__________________
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|