نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعت یك بار می آمد و می گفت: - چه شكلیه؟ چه شكلیه؟
- بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت كن.
انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در كار باشد. همان طور كه از شازده و مادرش پذیرایی كردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن كرد و یك ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سكوت دردناكی بر سراسر خانه حاكم بود. سكوت كاخ پادشاهان شكست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یك صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو كرده بود.
دایه یك ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم كنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یك صندلی قرار داشت.
یك ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره كنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا كند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با كنجكاوی سراپای او را برانداز می كردند.
لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت كمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا كشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر كلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست كلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین كند. باز هم یقه پیراهن اندكی باز بود. انگار دكمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و كله اش پیدا شد، پدرم تكانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را كه رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می كردیم. متوجه شدم دست های محكم و قویش اندكی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت:
- سلام عرض كردم.
پدرم به خشكی گفت:
- سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بكنی. بیا تو.
انگار خاری در دلم خلید.
وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افكند. كلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی كه اكراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت:
- بگیر بنشین!
خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت:
- آن جا نه، روی آن صندلی.
خجسته پكی خندید و گفت:
- تو این را می خواهی؟
گفتم:
- خفه شو. می فهمد.
ولی دلم چركین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مكدر شده بودم بلكه انتظار هم نداشتم كه او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت كرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می كند؟ و او را با لباس نظامی، با چكمه و كلاه و شمشیر مجسم كردم و دلم ضعف رفت.
پدرم پرسید:
- چند سال داری؟
و او در حالی كه باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید:
- پدرت كجاست؟
- بچه بودم كه مرد.
- كه این طور. پس پدرت فوت كرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟
- بله.
- دیگر چه؟
- هیچ كس.
پدرم، انگار كه می ترسید بیشتر كنكاش كند گفت:
- تو دختر مرا می خواهی؟
سر به زیر انداخت و مدتی ساكت ماند. بعد سرش را آهسته بلند كرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره كه ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه كند. او مرا نمی دید ولی انگار كه من صاف در چشم او نگاه می كردم. گفت:
- بله.
- می خواهی او را بگیری؟

با تعجب به سوی پدرم چرخید:
- از خدا می خواهم.
پدرم با غیظ گفت:
- خدا هم برایت خواسته.
سر به زیر افكند و ساكت شد. دوباره دلم هوایش كرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت:
- خوب گوش كن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یك زندگی برایش درست می كنی؟ یك زندگی درست و حسابی؟
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
- نمی گویم این جور زندگی. ولی یك زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام.
- هر چه در توانم باشد می كنم. جانم را برایش می دهم.
- جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای كه خامش كرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز كن. یك خانه به اسم دخترم می كنم كه در آن زندگی كنید، با یك دكان نجاری كه تو توی آن كاسبی كنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان كمك خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر كوچك ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می كنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاك سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟
- بله آقا.
- برو و خوب فكرهایت را بكن و به من خبر بده.
- فكری ندارم بكنم. فكرهایم را كرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی كشم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید