نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بيست و دوم
روز سيزده بدر بود همگي مهمان مسعود در ويلاي شمال بوديم. خانواده مسعود همگي ما را به شمال دعوت كرده بودند. من و ياسي و شهلا از خوشحالي روي پا بند نبوديم به پيشنهاد پدر قرار شد يك روز قبل از سيزده بدر به طرف شمال حركت كنيم خانواده عمو احمد عذر خواهي كرد و نيامدند به قول شهلا بهتر هر چه لادن كمتر برايم قيافه مي گرفت و ريخت او را نمي ديدم بيشتر بهمان خوش مي گذشت.
شب قبل از حركت ياسمن و شهلا به خانه ما آمدند بهانه شان اين بود كه صبح هر سه با هم جمع باشيم و روزهاي پاياني عيد را بيشتر خوش بگذرانيم
آن شب به جاي خوابيدن تا دم صبح بيدار بوديم و از اوقات خوش جواني مان به قول ياسي لذت مي برديم چه روزهاي خوش و قشنگي داشتيم هر سه سرشار از حس جواني بوديم و غم در خانه دل هايمان را نمي كوفت جوانه عشق فرهاد در دل من همراه با شكوفه هاي بهاري گل كرده و معطر شده بود ياسمن و شهلا نيز سرخوش و شاد بودند هنوز هم از يادآوري ان روزهاي زيبا دستخوش هيجان مي شوم چه مي دانستم بعد از ان ايام سرنوشت چه خوابي برايم ديده و روزگار چه معامله اي با من خواهد كرد. معامله اي كه قلبم را مي سوزاند و خاطرم را پريشان مي نمايد
صبح روز حركتمان هر سه از بي خوابي قبل ناي بيدار شدن نداشتيم مادر هر سه مان را به زور سر ميز صبحانه كشاند هنگام صرف چاي هومن با اخم و تخم وارد اشپزخانه شد و بعد از كمي چپ چپ نگاه كردن به ما مشغول صرف صبحانه شد. ياسمن گفت:
- چيه هومن خوب نخوابيدي؟ امروز مي خواهيم به سفر برويم اخم هايت را باز كن و بخند.
هومن گفت:
- چه طور بخندم شما سه نفر ديشب مثل جغد بيدار بوديد و از سر وصدايتان از خنده ها و جيغ و اوازتان تا صبح كابوس مي ديدم. مخصوصا تو شهلا با اون صداي ريز و جيغ مانندت وقتي اواز مي خواندي واه واه اگر صاحب ترانه مي دانست روزي روزگاري ترانه اش را تو مي خواني از غصه دق مي كرد.
شهلا گفت:
- آرام باش هومن جان نفست گرفت اين قدر پشت سر هم حرف زدي اگر انشا الله يه وقت خفه بشوي من ناراحت مي شوم
هومن انتظار نداشت شهلا اين قدر خونسرد و ارام جواب بدهد گفت
- حيف كه يك خانم محترم بين شما دو تا نشسته و من به احترام او هيچي....
ياسمن سرخ شد و سرش را پايين انداخت و من و شهلا از پر رويي هومن خنديديم.
شهلا رو به هومن كرد و گفت
- پاشو برو ديگه مثلا ديشب كابوس ديده و اين قدر اشتها دارد بلند شو تا با اين ابرازعلاقه ات نوني ، چايي چيزي توي گلوي آن خانم محترم گير نكرده، من هم وقتي تو جلوي رويم نشستي نمي توانم چيزي بخورم انگار يك جن جلوي رويم نشسته برو ديگه
هومن با صداي زنگ بلند شد و گفت
- كوفت بخوري تو كه اين قدر شكمويي ، بخور جون بگيري چون امروز و فرداست كه حالتان را بگيرم
و زير لب زمزمه كرد:
- آخ چه مزه اي مي دهد حال اين دختر ها را بگيريم!
شهلا لپ هايش را باد كرد و چشمانش را درشت كرد و همزمان با خالي كردن لپ هايش گفت:
- آخ چه پر رو است اين هومن! اخه ياسمن اين هومن ادمه كه تو دوستش داري؟
من اعتراض كنان گفتم:
- اوه شهلا خانم تند نرو ناسلامتي خواهرش اين جا نشسته و نمي گذارد تو در مورد برادرش اين طور حرف بزني
شهلا اداي مرا در آورد و گفت
- برو بابا دلت خوش است كل اگر طبيب بودي.....
مادر وارد اشپزخانه شد و گفت:
- چه خبره همه آمدند، منتظر شما هستيم بلند شويد اماده بشويد. مي خواهيم را ه بيفتيم.
مشغول اماده شدن بوديم شهلا و ياسمن ساك هايشان را برداشتند و به حياط رفتند . هومن و پدر اثاث ها را در ماشين مي گذاشتند. فرهاد نگاهي به پنجره انداخت برايش دست تكان دادم صورتش صاف و از شادي مي درخشيد پيراهني كه به او كادو داده بودم را به تن داشت چه قدر به او مي آمد زيباتر و جذاب تر از هميشه دل عاشقم را مي لرزاند
به حياط رفتم همه اماده رفتن بودند فرهاد جلوي ماشين ايستاده بود و روغن و اب آن را چك مي كرد تا متوجه حضورم شد سرش را بالا گرفت و به من نگاه كرد و سپس اشاره به تنش كرد و گفت:
- مي پسندي؟
لبخند زدم و با چشمانم گفتم:
- بله.
شاهرخ كه متوجه ما شده بود با صداي بلند گفت:
- فرهاد چه قدر خوش تيپ شدي! سليقه ات تازگي ها خوب شده، لباست را از كجا خريدي؟
- نخريدم هديه است
شهلا گفت:
- هديه كه با مسعود زودتر از همه رفته شمال؟
فرهاد گفت:
- من نمي دانم تو دختر خاله من هستي يا غريبه ؟ بابا تو چه قدر خنگ شدي!
- بگو سليقه يار است و خلاصمان كن
- نه خير تا زندايي را به حان من نياندازيد راحت نمي شويد. آره بابا سليقه طرف است چه كنم خوش تيپي است هر چه بپوشم مي آيد
پدر و مادرهايمان بلاتكليف ايستاده بودند تا ببيند جوانها در مورد مسافرهايشان چه تصميمي مي گيرند. هومن گفت
- شما سن و سال دارها با هم برويد و ما جوان ها هم با هم
و با ابرويش خودش و دختر ها را نشان داد و بعد اشاره اي به فرهاد و شاهرخ و شاهين كرد. شوهر عمه ماهروخ گفت:
- ببخشيد آقاي كارشناس ما بچه ها با كي بياييم؟
شليك خنده به هوا برخاست. مادر و پدر و شاهين و عمه شهين در يك ماشين و آقا كاظم و عمه ماهرخ و شوهر عمه شهين با شاهرخ در يك ماشين ، هومن و فرهاد و من و ياسي و شهلا هم در ماشين فرهاد نشستيم. فرهاد را افتاد و دو ماشين ديگر به دنبال ما روان شدند.
اگر بگويم تا خود شمال چه قدر خوش بوديم و خنديديم دروغ نگفتم. از جوك هاي بي مزه هومن و ويراژهاي فرهاد از سر به سر گذاشتن هومن و شهلا و از نگاه هاي گاه و بي گاه فرهاد كه از آئينه چشمانم را نوازش مي داد و مرا غرق در ارامش مي كرد.
وقتي به رامسر رسيديم بعد از ظهر بود با استقبال گرم مادر و پدر مسغود و هديه به داخل حياط رفتيم. مسعود دوان دوان به استقبالمامن امد و گفت:
- خوش آمديد و رو كرد به مادر و گفت:
- اين دختر شما صحيح و سالم ان قدر گفت دلم براي خانواده ام تنگ شده كه مرا بيچاره كرده است.
هديه مرا در آغوش گرفت و گفت:
- دلم براي همه تان تنگ شده بود مخصوصا خواهر كوچولويم
بيني اش را كشيدم و گفتم:
- من كه حرفت را باور نمي كنم هديه ، مسعود حسابي جاي ما را پر كرده است
مادر مسعود گفت:
- هر گلي بوي خودش را دارد هستي جان و هر كسي به جاي خودش عزيز است
از سر شانه هديه نگاهم به نگاه شهريار نشست. همراه خانم مسني كه بعدا فهميدم خاله مسعود است به بيرون از ساختمان آمدند با تعجب نگاهي به هديه انداختم خنديد و گفت
-يادت رفته ؟ اين جا خانه خاله شهريار هم هست!؟
با چشمانم دنبال فرهاد گشتم مادر و پدر و عمه هايم مشغول تعارف با خانواده مسعود بودند موقع وارد شدن به خانه از جلوي شهريار رد شدم سلام كوتاهي كردم و به همان كوتاهي پاسخ گفتم. تازه متوجه شدم كه فرهاد و شاهرخ مشغول خارج كردن اثاثيه از ماشين هستند. بعد از مدت كمي شاهرخ و فرهاد به داخل امدند. قيافه فرهاد كمي در هم رفته بود بلافاصله متوجه شدم كه شهريار را ديده است. اهميتي ندادم، به من چه مربوط كه به خانه خاله اش امده است. به غير از خاله مسعود مش شعبان و همسرش شهناز خانم هم در رفت امد بودند. ظاهرا انها همان جا س***ت داشتند مادر مسعود گفت:
- اگر گرسنه هستيد بساط عصرانه را در ايوان بياندازيم؟
مادر تشكر كرد و گفت:
- نه ما در راه نهار خورديم و حسابي سير هستيم زجمت نكشيد
مادر مسعود به شهناز خانم گفت:
- بي زحمت اتاق هاي مهمان هاي عزيزمان را نشانشان بده تا هم لباس عوض كنند و هم استراحت كنند و راحت باشند
مادر گفت:
- نه نيازي به استراحت نيست خسته نيستيم اخر حيف اين هوا نيست كه ادم برود بخوابد؟
شهلا با صداي بلند گفت
- وا چه موقع خواب و استراحت است مرغ هم به اين زودي جا نمي رود
نگاه شاهرخ و عمه شهين به هم دوخته شد عمه چشم غره اي به شهلا رفت و گفت
- ببخشيد ترو خدا ، شهلا در صحبت كردن كمي رك است.
مادر مسعود گفت
- خوب راست مي گويد طفلك ، جوانند بايد هم تا آخر شب بيدار باشند و از اين هوا و محيط لذت ببرند.
شهلا برخاست و از اتاق خارح شد . مش شعبان اسباب ما را به بالا برد و من و ياسمن و فرهاد و هومن به دنبالش رفتيم تا آن ها را جا به جا كنيم من و ياسمن اتاقي را كه رو به دريا بود انتخاب كرديم . هومن دست فرهاد را گرفت و اتاق آخر را نشانش داد و گفت:
- اگر بداني شب ها از اتاق اين دختر ها چه سر و صدايي بيرون مي آيد و خواب را به چشم ادم حرام مي كند يك لحظه هم حاضر نيستي اتاق كنار اتاق اين ها را انتخاب كني.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید