نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 24

- نمي دانم
- تو چه طور؟
- در مورد شخص خاصي صحبت نمي كرديم بحثمان كلي بود
- مطمئني؟
به چشمانم نگاه كرد داشتم مست مي شدم گرماي دستش در ان نم نم باران و هواي تقريبا سرد بهار در رگ و جانم نفوذ مي كرد عشق را برايم جذاب تر و خواستني تر مي كرد گفتم
- برويم فهراد وقتي شب مي شود من از تاريكي و صداي دريا وحشت مي كنم
- دلم مي خواهد آن قدر در بغلم بگيرمت كه ارام شوي و از تاريكي و دريا نترسي؟ تا من را داري از چيزي نترس هستي من!
ان قدر خجالت كشيدم كه از سوزش گون هايم فهميدم حتما حسابي سرخ شده ام به قول مادرم درست مثل لبو عاجزانه گفتم
- برويم فرهاد
نگاه زيركانه اي به من كرد و گفت:
- برويم هستي من
با وارد شدن هر دوي ما به ويلا نگاه ها به رويمان ثابت ماند عمه باز هم ارزومند نگاهم كرد نمي دانمم چرا در نگاه عمه ارزويش را دست نيافتني مي ديدم نگاهم به شهريار افتاد كه گرفته به نظر مي رسيد و داشت شطرنج بازي مي كرد شاهين هم مشغول مطالعه درس هايش بود خبري از شهلا و ياسمن نبود به اتاق بالا رفتم و ديدم كه هر دو حمام كرده اند و موهايشان را خشك مي كنند با صداي طاهره خانم مادر مسعود سفره شام را گسترانده و ما را به شام مي خواند
بعد از شام قصد استراحت كردن داشتيم كه مش شعبان خبر داد آقاي اميري همراه دخترش امده است پدر و مادر مسعود عذر خواي كردند و براي استقبال به حياط رفتند من هم به كمك خاله مسعود به اشپزخانه رفتم و ظرف ها را شستم و به خواهش خاله خانم چاي ريختم و بردم سيني جاي در دستم بود كه وارد سالن شدم سلام كردم همه نگاه ها به طرف چرخيد و همه دست از صحبت كشيدند ورودم به عروسي شباهت داشت كه به خو.استگاري اش امده اند مخصوصا با سيني چاي به فرهاد نگريستم كه در مبل فرو رفته بود و لبخند محوي بر لب داشت اقاي اميري جواب سلامم را داد و دخترش زير لب سلام گفت! عمه ماهرخ گفت
- الهي قربونت برم عمه جون اشاءالله عروسي ات چه قدر خوشگل مي شوي
و به فرهاد اشاره كرد فرهاد برخاست و سيني چاي را از دستم گرفت با خچالت رفتم و كنار شهلا و ياسمن نشستم شاهرخ لبخندي به من زد و اشاره به شهريار كرد خنده ام گرفت مي دانستم كه مي گويد نفس گير شدي هستي احساس من با شاهرخ مثل احساس خواهري به برادر فوق العاده مهربان و دلسوز بود وي دانستم شاهرخ هم همان قدر كه هومن دوستم دارد همان طور دوستم دارد نگاهم چرخيد و به روي رها دختر اقاي اميري ثابت ماند چشم از فرهاد بر نمي داشت ژستي كه فرهاد گرفته بود براي هر دختري جذاب و خواستني بود هر نگاه رها خريدارانه وبا محبت بود بعد از كمي پذيرايي اقا محمود پدر مسعود رو كرد به ما و گفت:
- اميري جان از دوستان دوران تحصيل من در دبيرستان است ايشان يكي از كارخانه داران موفق تهران هستند بعد از سال ها قطع دوستي مان روي نزديك ويلا ديدمش و فهميدم كه همسايه هستيم و خبر نداريم ويلايشان درست روبروي ويلاي ماست
اقاداريوش يا همان اميري فروتنانه گفت:
- در خدمت هستم وقتي ماشين مسعود جان را ديدم حدس زدم كه تشريف اورديد ان هم با مهمان من و رها دو روزي است كه به شمال امديم حالا هم مزاحم شديم كه عرض ادبي كرده باشيم
مادر مسعود گفت:
- پس راحله خانم كجا هستند؟
به جاي اميري رها را عشوه و ناز خاصي گفت
- مامان رفته فرانسه كه به دايي جان سر بزنند ما هم اخر فروردين راهي مي شويم
و در همان حال نگاه پر از عشوه اي به فرهاد انداخت فرهاد با استيل خاصي كه روي مبل لم داده بود به نظر مي رسيد حسابي توجه تازه وارد را به خود جلب كرده است نگاهش كردم بي نقص و جذاب بود در بدو هر اشنايي هر كس مفتون رفتار مردانه و قيافه فوق العاده جذابش مي شد. همان طور كه هومن با بذله گويي و شيطنت هايش توجه هما را جلب مي كرد
اقا محمود و شاهرخ و فرهاد و شاهين و هون را معرفي كرد و در مورد شغل ها و كارهايشان سخن گفت و در اخر هم گفت:
- شهريار جان هم كه معرف حضور شما هست پسر با جناق بنده رو دكتر اينده
اميري لبخندي زد و به فرهاد رو كرد و گفت:
- پس شما مهندس مكانيك هستيد ؟ درسته؟
فرهاد گفت:
- البته كمي از درسم مانده اما در مورد رشته ام بله درست است
- كار هم مي كنيد؟
- نه به ان صورت متداول در واقع شغل اصلي ام نيست اگر پدرم كاري داشته باشد گاهي اوقات كمكشان هستم
- جسارتا ببخشيد پدرجان چه شغلي دارند
- فرش فروشي دارند
واضع بود كه اميري از فرهاد خوشش امده بود پس دوباره گفت:
- ما در كارخانه به افراد متخصص و با اسعدادي مثل شما نياز داريم در واقع نيروي جوان و فعال هم زياد داريم براي افراد كارشناس و تحصيل كرده كه با كارخانه ها همكاري داشته باشند با هزينه خود كارخانه بليط تهيه مي كنيم و ان ها را براي اموزش دست گاه هايمان به خارج مي فرستيم در واقع قرار داد مي بنديم و تا حداقل دو سال براي كارخانه خدمت كنند چون با هزينه كارخانه براي اموزش به خارج از كشور ميروند بديهي است تا حداقل دو ساي بايد در همان كارخانه تجربيات و اموزش هاي خود را مورد استفاده قرار دهند اگر زماني دنبال كار در خور شخصيت و تحصيلاتتان بوديد من در خدمتم نمي دانم چرا؟ ولي از بدو اشنايي مان به دلم نشستيد.
بعد كارتي را از جيب بغل كت خارجي اش در اورد و به طرف فرهاد گرفت. فرهاد خم نشد كه كارت را بگيرد كارت دست به دست گشت تا به دست فرهاد رسيد به نظرم امد كه در خواستش از فرهاد همراه با كمي غلو و تكبر است و شايد فرهاد هم فهميد كه اهميتي نداد و كارت را روي دسته مبل قرار داد
موقع رفتن انها باز هم با سقلمه شهلا به رها نگريستم سرش رابا جذابيتي خاص براي فرهاد خم كرد و خداحافظي كرد هومن خنديد و اهسته به من و شهلا گفت
- اصلا انگار ما ادم نيستيم نگاهي هم به من نيانداخت
شهلا گفت:
- به ياسمن مي گويم ها؟
- برو گم شو از اب گل الود كوسه ميگيرد.
خنديديم جنگ بين شهلا و هومن تمامي نداشت اميري از ما براي ناهار ظهر فردا قول گرفت مادرها چه تعارفي مي كردند راضي به زحمت نيستيم اخه خانه بدون كدبان؟ ولي بالاخره قبول كردند كه فردا ظهر مهمان اميري باشيم دم در رها به فرهاد لبخند زد و گفت
- منتظر هستيم
فرهاد هم لبخندي زد و هيچ نگفت! يك لحظه حرف هاي مونا در ذهنم نقش بست بله همان فرهادي كه از لبخند من به شهريار ديوانه شده بود خود لبخند جانانه اي به رها تحويل داد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید