نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 26

بعد از تعطيلات عيد تصميم گرتم خودم را تا اعلام نتايج كنكور سرگرم كنم اسمم را در كلاس خوشنويسي نوشتم چرا كه از دست خط خوبي بهره مند بودم و استعداد خوشنويسي داشتم.
عمه ماهرخدر هر ديدار كه يا در خانه خودشان بود يا در خانه ما به من در لفافه ياد آوري مي كرد كه عروسي هديه نزديك است و درس فرهاد نيز رو به اتمام تو هم خواستگار داري. وقتي اين سه معادله را كنار هم مي گذاشتم نتيجه مي گرفتم كه يعني به زودي براي خواستگاري اقدام مي كنيم. در پوست خود نمي گنجيدم عروسي هديه نزديك بود مادر با اين كه شديدا سرگرم تهيه كردن جهيزيه هديه بود باز حواسش شش دانگ به من بود و گاه گاه كه عمه را دور و بر من مي ديد با طعنه مي گفت: فكر به فاميل شوهر دادن از سرت بيرون كن يا من دختر دسته گلم را به فاميل نمي دهم يا ازدواج فاميلي عاقبت خوشي ندارد.
اتفاق جالي كه فكر مرا تا چند روز مشغول كرده بود اين بود كه يكي از روزها كه در تدارك بردن جهيزيه هديه به خانه شوهرش بوديم تلفن زنگ زد از ان طرف صداي خاله مسعود را شناختم و گوشي را به مادر دادم و خودم كنار پله گوش ايستادم مادر با احترام و رودربايستي با خاله مسعود حرف مي زد و در اخر سخنانش گفت
- نتيجه را بعد از مشورت با پدرش اعلام خواهم كرد
بعد از خداحافظي در حالي كه لبخندي بر لبانش بود مرا ديد و گفت
- خاله مسعود بود زنگ زده بود براي فردا شب وقت مي خواست كه به خواستگاري تو بيايند
- براي چه كسي؟
- وا مگه خاله مسعود چند تا پسر دارد؟ شهريار ديگر
وا رفتم دلم به شور افتاد محكم و جدي گفتم:
- وقت خود را تلفن مي كنند
- تو لازم نكرده به تنهايي اظهار نظر كني ناسلامتي اين خانه بزرگ تري هم دارد
صداي زنگ حياط در آمد مادر بعد از باز كردن در گفت
- خاله مسعود مي گفت شهريار براي جواب عجله دارد نمي دانستم شهريار اين قدر به تو علاقه دارد
تا امدم جواب بدهم در سالن باز شد و هومن و فرهاد وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسي مادر جلوي فرهاد به هومن گفت
- داري تنها مي شوي هومن جان اين خواهر هنوز نرفته براي اين خواهرت هم خواستگار امده
هومن گفت
- كي هست هنوز بچه است كه!
- وا بيست سالش شده كجاش بچه اس؟
- حالا كي هست؟
مادر به چشمان فرهاد نگاه كرد و گفت
- شهريار
به فرهاد نگاه كردم سرش را پايين انداخته بود مادر با اب و تاب تماس گرفتن خاله مسعود و عجله شهريار را براي جواب گرفتن براي هومن تعريف كرد و سپس به درون اشپزخانه رفت
هومن نگاهي به من كرد و گفت:
- كاري نداردهستي؟ با يك نه گفتن خودت را راحت كن
لبخندي زدم و به فرهاد نگريستم فرهاد نگران بود مي خواست از چشمانم اطمينان به پاسخ رد را بخواند چشمانم را ارام باز و بسته كردم و لبخندي به لبانش نشاندم اما خودم هنوز از مادر مطمئن نبودم مادر از هيچ كاري براي كم كردن روي عمه كوتاهي نمي كرد حتي اگر لازم بود با بي رحمي پا بر روي قلب و عشق و احساس دخترش بگذارد فرهاد با بي حالاي كه روي راه رفتن خاصش هم تاثير گذاشته بود خود را به دنبال هومن به بالاي پله ها كشاند.
روز عروسي هديه يكي از بهترين روز هاي عمرم بود من و ياسمن و شهلا با هديه به ارايشگار رفتيم هديه با زيبايي خداداي اش بزير ماسك اريش بي نقص و زيبا بود مسعود با شيفتگي تورش را بالا زد و به ما نگاه كرد و گفت
- دختر خانم ها چشم ها درويش
بعد گونه هديه را بوسيد شهلا با صداي بلند گفت
- انشاءالله يك روي براي ما باشد.
مسعود ناباورانه به شهلا گفت
= كاش يك كمي فرمز مي شدي و بعد دعا مي كردي
حياط خانه چراغاني شده بود بوي اسفند و عطرهاي مختلف در هم ادغام شده بود و دل مرا به شور و شادي وا مي داشت همراه عروس و داماد وارد خانه شديم گوسفندي جلوي پاي عروس قرباني شد و پول هايي به سر عروس و داماد ريخته مي شد و بچه ها با سرعت انها را از روي زمين بر مي داشتند نقل هايي به سر و صورت عروس و داماد اصابت مي كرد و من در اين ميان چشمم به دنبال فرهاد مي گشت روبرويم بود درست روبرويم ايستاده بود و به من مي نگريست دستش را كنار ابرويش برد و ارام سلام كرد انگار چشمانم هيچ جايي را نمي ديد فقط او را مي ديدم كه كت و شلوار سفيدي به تن كرده و پيراهني زرشكي و كراواتي هماهنگ با كت و پيراهنش
به طرف عروس و داماد امد طرز راه رفتنش باز هم او را از تمام جوان هاي ان محلس متمايز مي كرد ارام و مغرور همراه با بي قيدي خاصي! يك جور خاصي كه شايد فقط به نظر من مي امد به وضوح چشمان بسيراي از دختران حسرت بار او را دنبال مي كرد وبا مسعود دست داد و تبريك گفت و كنار من ايستاد و گفت:
-داغ كردم هستي خوشگلي ات داره منو مي كشه
بعد از مراسم عقد با ياسمن و شهلا به حياط رفتيم فرهاد و شاهرخ و هومن مثل يك مثلث گوشه هاي ميز نشسته بودند من پيراهني مشكي و بلندي پوشيده بودم كه اندامم را كشيده تر نشان مي داد ارايشگر به طرز زيبايي موهايم را جمع كرده بود و لابه لاي انها نگين كار گذاشته بود رشته مرواريدي كه به گردنم انداخته بودم و النگوهايم تنها وسايل زينتي ام را شامل مي شدند ياسمن بلوز و دامن چسب و زيبايي به تن داشت و موهاي كوتاهش را ازادانه رها ساخته بند و شهلا پيراهن زرشكي كه رگه هاي اكليلي داشت و به او خيلي مي امد هر سه از لباس و ارايشمان راضي بوديم در يك لحظه چشمم به نگاه شهريار افتاد فرهاد خط نگاهم را دنبال كرد و به شهريار رسيد برخاست و به طرف ما امد و ما را به سر ميز خودشان كشاند مي دانستم هنوز از خواستگاري شهريار و برخورد مادرم دلخور است هديه و مسعود براي خوشامدگويي به سر ميزها امدند وقتي به سر ميز ما رسيدند مسعود ارام چشمكي زد و گف:
- فاميل مي شويم؟
قاطعانه گفتم:
- نه! همين كه اين قدر فاميل شديم كافي است
منظورش از فاميل شدن جواب خواستگاري شهريار بود
مادر و پدرم و مادر و پدر مسعود دائم گرم تعارف و خشو و بش با مهمان ها بودند پدر را مي ديدم كه عاشقانه به هديه مي نگريست و هراز چند گاهي گوشه چشمانش را پاك مي كرد مي دانستم پدر هديه را خيلي دوست دارد و از رفتن او خيلي ناراحت است از بس به اين طرف و آن طرف رفتم و با مهمان ها اشنا شدم و تعارف كردم خسته روي صندلي نشستم و پاهايم را از كفش هاي پاشنه بلندم خارج كردم درد در پاهايم پيچيد سرگرم تماشاي مهمان ها و شادي شان شدم فرهاد كنارم نشست و گفت:
0 نفس گير شدي هستي
خنديدم و ليوان شربتش را سر كشيد و گفت:
- كي مي شود چنين شبي براي من و تو باشد هستي؟
نگاهش كردم مي دانستم ده ها جفت چشم ما را نگاه مي كنند وقتش بود كه علاقه ام به فرهاد را به همه نشان ميد ادم همه بايد مي دانستند كه من فقط فرهاد را مي خواهم تا ديگر به خود زحمت خواستگاري ندهندو گفتم:
- انشا ء اله بگو فرهاد خان
پرسيد
- براي خواستگارت چه كردي
- من كه همان موقع جوابم را به مادر گفتم اما فكر نكنم مادر دست از سرش بردارد و به همين راحتي جوابش كند
- چطور؟
- ده ها بار به من گفته من هم مثل هديه بايد به غريبه شوهر كنم و شايد صد بار گفته كه به فاميل دختر نمي دهد
- خوب حق دارد طرف خوش تيپ است پولدار است و از همه مهم تر دكتر
- تو هم خوش تيپ و پولداري و مهندس مي شوي بهتر از همه اين كه قلب تو براي من است و قلب من براي تو
- شوخي كردم! مي دانم كه تو روي حرف خودت هستي اما از زندايي مطمئن نيستم مي دانم كه او شهريار را بيشتر از من قبول دارد
- مادر مي خواهد شوهر كند يا من؟
- نمي دانم هستي دلم بدجوري شور مي زند به اينده خوش بين نيستم الان هم كه من كنارت نشستم مادرت حرص مي خورد شهريار هم همين طور
- به درك
بي اختيار چشمانم مادر را كاويد اما نه مادر مشغول بود مشغول احوالپرسي با اميري و دخترش اما وقتي به شهريار نگا كردم ديدم كه سرگرم حرف زدن با لادن است اما حواسش به ما بود فرهاد با ديدن اميري و دخترش گفت
- بيا با هم برويم و به اميري و دخترش خوشامد بگوييم
- ول كن بابا فرهاد من اصلا حوصله ديدن اين دختره لوس و از خود راضي رو ندارم
- اخرش چي ؟ بالاخره تو ميزبان هستي و چشمت به چشمش مي افتد بلند شو زشت است
برخاستم و با بي ميلي به طرف اميري و رها رفتم و خوشامد گفتم
رها با اشتياق فرهاد را نگاه مي كرد انگار از تماشاي او سير نمي شد ولي بد هم نشد مي دانستم منظور فرهاد اين بود كه رها او را با من ببيند و دست از عشق يك طرفه خود بردارد اما او پر رو تر از اين حرفها بود چرا كه اخر مجلس به طرف فرهاد امد و با طنازي خاص خودش روبروي فرهاد ايستاد و گفت
- فرهاد خان شما جواب پدر مرا نداديد
- پدرتان؟ مگر از من سوالي كردند كه من جواب ندادم؟
- منظورم در خواست همكاري شان در كارخانه بود فكر كنم اين همه فكر كردن نتيجه داشته باشد و البته اميدوارم جوابتان مثبت باشد
- آه بله معذرت مي خواهم خودم باهاشون تماس مي گيرم
و در اخر مجلس زمان خداحافظي اقاي اميري از فرهاد قول گرفت كه به زودي با او تماس بگيرد ان دو دست بردار نبودند و همين براي فرهاد كافي بود كه كسي به اصرار از او بخواهد كاري را انجام دهد اه فهراد احساس اين كه ان شب فرهاد از داماد بيشتر مي درخشيد و تمام وجودش به من تعلق داشت. احساس اسماني و شيريني بود احساس زيبا و دلچسب كه مرا سرشار از عشق ساخت هبود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید