نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 27

مادر به اصطلاح هديه را پا گشا كرده بود در اين موقع كه پاي ابروي مادر در ميان بود نبايد دست از پا خطا مي كرديم چرا كه جيغ و هوار مادر به هوا مي رفت وسواس او آدم را كلافه مي كرد دلش مي خواست همه چيز بي نظير و بي نقص باشد صفيه خانم زير نگاه نگران مادر كريستال ها را از بوفه در مي اورد تا براي مهماني اماده كند از شوق مهماني دلم لرزيد حضورفرهاد دلم را گرم مي كرد.
ساندويچ هاي اماده شده دسرهاي رنگارنگ و غذاهاي اماده در قابلمه ها در چند نوع حسابي سليقه مادر و صفيه خانم را به نمايش گذاشته بود براي اخرين بار خود را در ائينه نگريستم با كمي ارايش ملايم قيافه ام جذاب تر و خواستني تر شده بود بلوز و دامن بلندي به رنگ ابي كمرنگ به تن كرده بودم كه پدر از خارج برايم اورده بود وقتي از پله ها پايين امدم مادر را ديدم كه روي مبل ولو شده بود حاضر و اماده اما از خستگي ناي حرف زدن نداشت نگاه پر مهري به من انداخت و به صفيه خانم گفت:
- بي زحمت براي دختر خوشگلم اسفند دود كن ماشاء ا.. مثل ماه مي درخشد
بعد به چشمانم خيره شد و گفت:
- آخه دلم مي ايد اين ماه را به ماهرخ بسپارم؟... نه نه!
قيافه ام اويزان شد اصلا انتظار چنين حرفي را نداشتم صفيه خانم مشت پر از اسفندش را دور سرم چرخاند و به مادر گفت:
-وا؟ ماشالله آقا فرهاد مثل شاخ شمشاده ! آدم حظ مي كنه قيافه و هيكلش رو مي بيند به هستي جون هم خيلي مي آيد
مادر پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- خدا به ماد رش ببخشدش ! دور هستي را خط بكشد كي مي گويد شاخ شمشاد نيست.
و سريع برخاست تا برود برود كه من فرصت اعتراض نداشته باشم! نمي دانستم دليل رفتار مادر چيست؟ انگار چشم نداشت عمه و پسرش را ببيند خاضر بود مرا به رفتگر محله مان بدهد اما به فرهاد نه!
هديه خود را در آغوش مادر انداخت بيشتر به جاي بوسيدن مادر را مي بوئيد. سپس مرا در اغوش گرفت و گفت:
- الهي قربونت برم هستي در عرض دو سه شب كه از شما دور بودم انگار صد سال است نديدمتان!
مسعود دستم را فشرد و گفت:
- نگفتي؟ فاميل مي شويم يا نه؟
- اگر بميرم هم محال است عروس خاله ات شوم اين را به پسر خاله ات هم بگو
مسعود ابروانش را بالا برد و گفت:
- اوه چه قدر خشن شدي هستي جان!
وقتي فرهاد وارد شد نفسم در سينه ام گره خورد خدايا چه قدر دوستش داشتم جلو آمد و با همه سلام و احوالپرسي نمود روي مبل نشست و به من اشاره كرد كه به اتاقم بروم در يك فرصت خلوت به اتاقم رفتم و ده دقيقه بعد وارد اتاقم شد و گفت:
- واي هستي اخر قلب من با ديدن تو يك روز ايست مي كند
- خدانكند فرهاد
دستش را روي قلبش گذاشت و گفت:
- جدي مي گويم چند وقتي است خيلي درد مي كند فكر كنم از دوري توست.
- كار مشكل شده مامان چپ وراست مي گويد دختر به فاميل نمي دهم جدي مي گويد فرهاد. قبل از امدن مهمان ها با من اتمام حجت كرد و گفت كه اين پنبه را از گوشم در بياورم كه مرا به تو بدهد.
- ندهد! دستت را مي گيرم و فرار مي كنم
- نه بابا بچه شدي؟ مثل بچه ها فرار كنيم؟
- نه بابا شوخي كردم مگر مي تواند مخالفت كند؟ غصه نخور به وقتش راضي مي شود . فردا ساعت چند كلاس داري؟
- ساعت 3
- كي تمام مي شود
- ساعت 5
- خوب است منتظرم باش باهات كار دارم
- چي شده ؟ الان بگو
- نگران نشو موضوعي است كه بايد بهت بگويم فردا مي آيم دنبالت
از پله هاي كلاس پايين آمدم نفهميدم آن دو ساعت را چه طور خط تمرين كردم گوش به زنگ بودم كه زودتر كلاس تمام شود و من بفهمم كه فرهاد با من چه كار دارد؟
فرهاد را ديدم كه منتظر به ماشين تكيه داده بود حواسم ناگاه به دو سه دختري رفت كه آن طرف تر فرهاد را زير نظر داشتند جلو رفتم و سلام كردم جوابم را داد و در ماشين را گشود تا من سوار شوم. نشستم و او ماشين را روشن كرد و گفت:
- چه طوري؟ خوبي؟
- ممنون تو حالت خوبه؟
- مگه مي شود آدم هستي خانم را ببيند و بد باشد؟ خوب كجا برويم؟
- ترو خدا بگو چي شده فرهاد؟
- مي گويم كمي صبر داشته باش
- از شهر خارج شديم فرهاد وارد جاده اي شد كه دو طرف ان را درختان بيد مجنون پوشانده بود و خورشيد در انتهاي ان ارغواني شده بود پاييز بود و هوا كمي سرد شده بود برگ هاي درختان زرد و نارنجي ادم را به ياد كارت پستال هاي مغازه ها مي انداخت فرهاد ماشين را نگه داشت. پياده شديم و روي نيمكتي نشستيم فرهاد خورشيد را نشان داد و گفت
- پاييز خيلي فصل قشنگيه مخصوصا غروب هايش كه خورشيد رنگ خون مي گيرد.
- آره بگو فرهاد بگو كه چي شده؟ تو مي خواهي خبر ناراحت كننده اي به من بدهي نه؟
دستش را پشت من تكيه داد و به طرف من چرخيد و گفت:
- مي داني كه به پيشنهاد اميري جواب مثبت دادم و يك ماهي است كه روي ان فكر كردم. ديروز به كارخانه اش رفتم خيلي خوشحال شد! قرار شد كه يك هفته در كارخانه باشم و با قانون و مقررات ان جا اشنا بشوم و تا 10 روز ديگر به ان ماموريتي بروم كه اميري از ان حرف مي زد يك سفر كاري كه مي تواند تجربه خيلي خوب براي من باشد من هنوز به مادرم هم نگفتم مي خواستم اول از همه تو بداني خودم خيلي مايلم كه به اين سفر بروم نظر تو چيست؟
- نه فرهاد دلم نمي خواهد تو بروي اگر نظر مرا بخواهي مي گويم نه! من فكر مي كردم تو يادت رفته كه اميري چه پيشنهادي به تو كرده! اما مي بينم رها شب عروسي هديه كار خودش را كرده
- منظورت چيه هستي؟ مگر من مي خواهم با رها به خارج بروم؟ در ضمن بدان كه از همان اول در شمال من در فكر سنگين و سبك كردن اين پيشنهاد بودم وقتي به كارخانه اميري رفتم ديدم اين همان كاري است كه با روحيه من سازگار است منطقي باش هستي من هميشه دلم مي خواست كه چنين موقعيتي داشته باشم به فكر اينده مان باش
- اما من چنين اينده اي را نمي خواهم كه چشمم به در باشد و گوشم به تلفن اگر تو دوست داري به خارج بروي چرا از پدرت نمي خواهي كمكت كند او مي تواند چنين موقعيتي را در اختيارت بگذارد
- مگر من مي خواهم براي تفريح بروم المان؟ منظور من موقعيت شغلي است كه با رشته من در ارتباط است من مي خواهم مستقل باشم و روي پاي خودم بايستم مي خواهم زحمت بكشم و پول در بياورم نه اين كه مثل جوان هاي ديگر پول لباس عروسي تو و خرج عروسي ام را از پدرم بگيرم
نه نمي توانستم قبول كنم فكر اين كه ازفرهاد دور باشم ديوانه ام مي كرد فكر اين كه فرهاد به حرف هاي پدر رها اهميت داده و شايد دائم جلوي روي رها باشد ديوانه ام مي كرد بهانه هايم الكي بودند. مي دانستم رها با موقعيتي كه پدرش در اختار فرهاد گذاشته دست از سر فرهاد بر نمي دارد و اين موضوع مثل روز برايم روشن بود.
بغض گلويم را فشرد خيلي سعي كردم كه اشك هايم پايين نريزد اما بي فايده بود فرهاد به انتهاي جاده خيره شده بود بدون اين كه نگاهش را از جاده بر گيرد گفت:
- فكر نكن براي من راحت است فكر اين كه بروم و برگردم و موقعيت تو فرق كرده باشد ديوانه ام مي كند مخصوصا با مادري كه تو داري حاضر است مار غاشيه ببيند و مرا نبيند دلم برايت تنگ مي شود اما خواهش مي كنم اين موقعيت را از من نگير براي من مهم است كه تو موافق باشي هستي من
آه بلندي كشيدم و گفتم:
- اگر دلت شور مي زند كه مادرم مرا شوهر دهد پس براي چه مي روي؟
- مطئن هستم كه تو اگر به من قول بدهي زير ان نمي زني و تو هم قول مي دهي كه فقط به من فكر كني باشد هستي جان
سرم را به طرف او چرهاندم و گفتم:
- چه مدت است؟
- چون بار اول است كه براي اموزش دستگاه هاي مي روم 6 ماه است اما دفعه بعد كمتر است
- 6 ماه؟؟؟؟؟ مگر دفعه بعدي هم وجود دارد؟
به طرفم چرهيد صورتش را نزديك صورتم اورد و نفس گرمش به صورتم خورد بوي عطرش مستم مي كرد چشمان نافذش مسخم مي كرد بله كار خودش را كرد و مراراضي كرد و گفت
- براي خودم هم سخت است كه 6 ماه نبينمت هستي اما قبول كن به نفع هر دومان است به نفع اينده مان
- اينده؟ اگر نيامد چي؟ مي ترسم فرهاد ما كه چيزي كم نداريم مي توانيم مثل خيلي ها عادي زندگي كنيم مثل هديه و مسعود مثل......
- قول بده هستي بگو كه راضي هستي.
- باشد هر چه تو بخواهي فرهاد كي قرار است بروي؟
ده روز ديگر درست پنج شنبه هفته ديگر.
- به عمه گفتي؟
- امشب مي گويم
- پس همه كارهايت را رديف كردي و ديگر مخالف من دليلي ندارد چون تو واقعا تصميمي خودت را گرفتي
- ته دلت راضي هستي؟
- نمي خواهم مانع پيشرفتت باشم اره راضي ام
- افرين دختر خوب حالا بلند شو برويم چيزي بخوريم.
وقتي در ماشين نشستم كلافه از اين كه فرهاد به زودي راهي مي شد از اين كه 6 ماه نمي ديدمش پخش ماشين را روشن كردم و سرم را به طرف پنجره چرخاندم صورتم از اشك هايم خيس شده بود دلم گرفته بود دست خودم نبود باور نمي كردم تا پنج شنبه ديگر فرهاد براي 6 ماه از من دور مي شود. قلبم فشرده مي شد و اشك مي ريختم دستان فرهاد دستم را جستجو كرد ان را در ميان انگشتانش فشرد سرم را برگرداندم و نگاهش كردم صورتش از اشك خيس بود. به چشممانم خيره شد و گفت:
- اتشم نزن هستي اشك هايت ويرانم مي كند قول بده كه منتظرم مي ماني
ميان گريه خنديدم و گفتم:
- براي 6 ماه منتظر بمانم؟ نكند مي خواهي بيشتر بماني و به من گفتي 6 ماه مخالفت نكنم
- من به تو دروغ نمي گويم عزيز دلم اما محض اطمينان اين قول مي خواهم
- قول مي دهم فرهاد زود برگرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید