نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 37

روز ها به سرعت گذشتند يك ماه از آمدن فرهاد گذشته بود و مادر ديگر كلافه بود چرا كه مهران اجازه خواستگاري رسمي مي خواست و من چنين اجازه اي را به مادر نمي دادم. مي گفتم اگر پاي مهران يا هر خواستگار ديگر به درون سالن برست به خانه عمه مي روم و ديگر باز نمي گردم. مادر دستش را روي قلبش مي گذاشت اما براي من اهميت نداشت. فرهاد هم دنبال كارهايش بود. تا حرف از خواستگاري مي زدم مي گفت
- بگذار مادرت كمي از يك دندگي دست بردارد تا موقعش برسد. اين وسط من بلاتكليف بودم و هر لحظه اعصابم متشنج مي شد. فرهاد سف و سخت به كارش چسبيده بود و سمت جديدي كه اميري به عنوان معاون مدير عامل كارخانه به او داده بود او را سخت تر از پيش مشغول كرده بود.و فرهاد در يك سوم از سهام كارخانه اميري شريك شده بود و اميري به او سمت معاون مدير عامل كارخانه را داده بود و اين بيش از پيش فرهاد را اغوا مي كرد. دلم شور مي زد انگار كه تمام كارهاي اميري دامي بود براي كشاندن فرهاد به طرف رها اميري بدجور فرهاد را به خود وابسته كرده بود و اين براي من اصلا خوشايند نبود يك تنه جلوي مادرم و رها و پدرش ايستاده بودم مادرم با مخالفت هاي بي مورد و اميري و دخترش با پيشنهادهاي رنگارنگ بين من و فرهاد ايستاده بود فرهاد در يكي از همين روزهاي پر اضطراب به من زنگ زد و گفت:
- تمام موقعيت شغلي ام را مديون صبر و بردباري توام هستي
- نه فرهاد اين از پشتكار و لياقت تو بوده حقت است كه پست مهم تري را به عهده بگيري
با كمي مكث گفت:
- فردا به خانه مان مي ايي؟
- اگر تو بخواهي حتما
- پس منتظرم فردا ظهر خدانگهدار
از شنيدن سخنان فرهاد بي اختيار صدايم بلند شد و گفتم
- اما ته به من قول دادي كه بعد از سفر آخيرت تكليف مرا روشن كني فرهاد ديدي كه من به قولم عمل كردم و مادرم را تا حدودي راضي كردم
فرهاد دست هايش را در هوا تكان داد و گفت
- كمي درك كن هستي من به عنوان معاون مدير عامل بايد در اين سفر همراه اميري باشم تمام دار و ندارم را داده ام و يك سوم سهام كارخانه را خريده ام فكر مي كني او عاشق من شده و اين ست را به من محول كرده ؟ من مسئوليت قبول كرده ام
گيج و بي قرار پاسخ داد:
- مرده شور اميري و كارخانه اش را ببرند كه از وقتي با تو اشنا شده زندگي مرا سياه كرده من نمي دانم من با مادرم اتمام حجت كرده ام كه اگر مانع ازدواج من با تو شود اسبابم را جمع مي كنم و به اينجا مي ايم. حالا كه او كمي نرم شده تو به من مي گويي كه براي پس فردا بليط داري؟
- من خودم هم همين ديروز از رفتنم خبر دار شدم خواهش مي كنم هستي اين دفعه لج نكن من و مادر و پدرم امشب براي خواستگاري به خانه تان مي اييم اگر اين طور كه مي گويي مادرت راضي شده باشد انگشتري نشان مي كنيم تا من بر گردم
سرسختانه مخالفت كردم و گفتم:
- ان موقع كه با هزار منت و خواهش به خاستگاري ام امدي مادر به عشق تو ايمان نداشت چه برسد به امشب كه اين طور با شتاب و عجله و بدون مقدمه چيني مي خواهي مرا نامزد كني! چه سرزنش ها و كنايه ها ازمادرمو ديگر خواهم شد. نكند فكر كردي من دختر ترشيده اي هستم كه روي دست مادر و پدرم مانده ام؟ در ضمن اي ن روز ها مادر دلواپس زايمان هديه است و نگران اوست
- تو بگو من چه كار بايد بكنم.
پوزخندي زدم و گفتم:
- مگر تو كاري هم جز سر كار گذاشتن من داري؟ تقصير خودم است كه گول حرف هايت را نمي خوردم و خواستگارهايم را راحت رد نمي كردم اين طور با غرور له شده جلوي تو نمي ايستادم كه التماس كنم تكليف مرا روشن كن
قرهاد با خشم فرياد كشيد
- اين قدر خواستگارهايت را به رخ من نكش
سپس شروع به راه رفتن در اتاق كرد و ارام گفت
- من قول مي دهم هستي اين سفر سفر آخر من باشد از همين فردا به اينشرط با اميري همكاري مي كنم خوب است؟ فقط اين فرصت را از من نگير
نگاهش كردم و با بي رحمي گتم":
- اگر امدي ديدي من ازدواج كردم از من گله نكن من به تو قولي ندادم كه پايبندش باشم توقع هم انداشته باش كه براي بدرقه يا استقبال به فرودگاه بيايم. گفتم كه وقتي مرا ديدي متلك پراني كني تو هم برو خوش باش اقاي معاون من هم جاي تو بودم رها را اول نمي كردم
از عمد اين طور گفتم مي دانستم همه حرف هايم دروغ است اگر مي دانم محال است كه با كس ديگري ازدوا ج كنم از روي قصد داشتم غرور فرهاد را جريحه دار مي كردم كه از رفتن منصرف شود به زور و زحمت مادر را راضي به اين ازدواج كند. در اخر حرفهايم مادر به من گفت
-خود داني از من زياد توقع داشته باش اين اين تو و اين عمه ات و فرهاد
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید