نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 38

آه چه مي دانستم اين بازي جز لجبازي فرهاد نا فرجامي عشقمان حاصل ديگري نخواد داشت
فرهاد ناباورانه به من خيره شد و گفت:
- حرف آخرت همين است؟ پس تمام حرف هاي قبلت دروغ بود؟ قولت چه مي شود هستي؟
- من به تو قولي ندادم هر باز كه خواستي از من قول بگيري من از قول دادن طفره رفتم. حالا گيرم قول هم دادم تو چي؟ تو به قولهايت عمل كردي؟ من به تو اعتماد داشتم اما از روزگار و سرنوشت مي ترسيدم و حالا مي بينم كه حق داشتم. اميري و المان و كارخانه اش و .... رها به قدر كافي دل از تو برده اند ديگر من چه كاره ام كه با پيشرفت تو مخالف باشم
با صداي بلند غريد:
- فكر كردي من اين قدر عوضي ام؟ تو ديوانه شدي هستي! اعصابم را خرد كردي و به من توهين مي كني؟
دستش را روي قلبش گذاشت و ارام ناليد:
- خيلي بي انصافي هستي! حال كه من به موقعيت شعلي ثابتي و دلخواهم رسيدم اين طور لجبازي مي كني و چشم به روي اينده قشنگمان ميبندي.
- آره آينده زيبا اره! اما اين اينده زيبا را هم مي توانستي در كنار درت داشته باشي تو به رها فكر مي كني و پدرش برايت جاده ثاف مي كند.
برخاست و به طرفم امد به چشم هايش زل زدم و گفتم:
- خودم شنيده ام كه پدرش پيشنهاد ازدواج با او را به تو داده چه غمي داري! هم دامادش مي شوي هم پسرش و هم جانشينش. هلو برو تو گلو. در ضمن كور نيستم كه نگاه هاي عاشقانه و پر از تمناي رها را نبينم حودت بدت هم نمي ايد برايش ساز بزني و اواز بخواني....
دستش را بالا برد تا به دهانم بكوبد دوباره با صداي بلند فرياد كشيدم:
- بزن بايد هم به خاطر ايك دختر مكار و حيله گر و پر ادا و اطوار به دهن من بكوبي. ته مانده عشمان را زير پايت له كن فرهاد هستي تو مرد فرهاد براي هميشه هستي تو مرد فهميدي!!!!!!!!!!!!
رويش را از من برگرداند و مشتش را به ديوار كوبيد و گفت:
- باشد هر چه تو بگويي اگر فكر مي كني من به خاطر رها به سفر مي روم همين فردا براي هميشه استعفا مي دهم از كارخانه از اميري از همه چيز جدا مي شوم چون تو مي خواهي مي روم و كنار پدرم مشول به كار مي شوم تا خيال تو راحت شود راضي شدي؟
برخاستم و كيفم را برداشتم و همان طور كه پشتم به او بود گفتم:
- حسم به من دروغ نمي گويد در المان چيزي است كه در ايران نيست. شايد رها و پدرش و كارخانه بهانه باشد. اما بدان فرهاد اگر در اين ميان تو بخواهي با حساس و غرور من بازي كني من دور اين عشق را خط مي كشم براي هميشه من به قيمتي پاي اين عشق مي ايستم كه تو نفروشي اش.
با ناله گفت:
- گفتم كه فردا همان كاري را مي كنم كه تو مي خواهي حالا برو و راحتم بگذار
به روي زمين نشست و قلبش را در دستانش گرفت رنگش پريده بود اه خدايا چرا دلم از سنگ شده بود ان قدر دل زده و عصباني بودم كه فكر نكردم ممكن است بلايي سرش بيايد و من نبايد او را تا اين حد عصباني مي كردم عجيب بين مادر سر سختم و فرهاد گير كرده بودم بايد تكليف خود را روشن مي كردم هر دو يك دنده و لحباز بودند دوان دوان از پله ها پايين رفتم و به عمه و ياسمن گفتم
- حال فرهاد بد است
عمه و ياسمن هراسان بالا رفتند و من از خانه شان خارج شدم. مثل ادم هاي گيج تا منزلمان پياده رفتم و به زندگي خودم و فرهاد فكر كردم.
روزبعد از اين جريان وقتي يادم مي افتاد كه فرهاد مهربان من مي خواست به صورتم سيلي بزند غرف در اندوه مي شدم ولي وقتي به ياد قولش مي افتادم كه گفت به خاطر تو من از اميري جدا مي شوم مي توانستم ببخشمش البته بدجوري عصباني شده بودم و كنترل درستي روي رفتارم نداشتم تنها كاري كه كردم به ياسمن زنگ زدم و حال فرهاد را پرسيدم ان روز حال درست و حسابي نداشت و من در بد وضعيتي رهايش كرده بودم ياسمن گفت:
- بعد از رفتن تو داروهايش را خورد و از منزل خارج شد و تا اخر شب برنگشت
- حالش بهتر شد؟
- اره بهتر شد اما خيلي عصباني
- كار سفرش به كجا كشيد؟
- من از برنامه اش اطلاعي ندارم از كارهايش چيزي به ما نگفته است.
- بليطش براي فردا است؟
- اين طور كه خودش مي گفت بله فردا ساعت 11 شب
- ممنون ياسمن به عمه سلام برسان
- به من نمي گويي نتيجه چه شد؟ نتيجه صحبت هايتان؟
- من تا جايي كه مي توانستم تلاش خودم را كردم ديگر بستگي به خود فرهاد دارد كه چه تصميمي بگيرد
آه بلندي كشيد و گفت
- نمي دانم چرا از عاقبت اين موضوع مي ترسم مواظب خودت باش هستي
- باشد خدانگهدار
ساعت 10 شب بود دلم شور مي زد در ترسا نشستم و به تاريكي حياط زل زدم اگرفرهاد قصد سفر داشت بايد الان درفرودگاه باشد. تا يك ساعت ديگرپرواز داشت و من مطمئن بودم كه فرهاد نرفته است. اما دلتنگي و اضطراب حالم را دگرگون مي كرد ديوان حافظ در دستانم مي لرزيد هيچ كاه فرامو نمي كنم كه آن لحظات چه قدر به من سخت گذشت با يك تماس با خانه عمه مي توانستم از موضوع اطلاع بيابم ببينم فرهاد به حرفش عمل كرده است يا نه؟ ديوان حافظ را با فاتحه اي گشودم و خواندن اين شعر تمام غم هاي عالم را به دلم ريخت
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جانسوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين كرد و چنان كرد
عدو با جان حافظ ان نكردي
كه تير چشم ان ابرو كمان كرد
در همين لحظه به طرف تلفن خيز برداشتم و شماره خانه عمه را گرفتم. صداي گرفته و محزون عمه از پشت خط غم به دلم نشاند سلام كردم و گفت:
- خوبي هستي جان؟ مادر و پدرت چه طورند؟
- چه شده عمه صداتون چرا گرفته؟
عمه زير گريه زد و هق هق كنان گفت:
- فرهاد رفت هستي دو ساعت پيش رفت فرودگاه هر چي بهش اصرار كردم به قولي كه به تو داده عمل كند زير بار نرفت. مي گفت به اميري قول دادم و مسئوليت قبول كردم هستي جان من شرمنده ام وقتي داشت ميرفت حال و رزوش هم خوب نبود از بابت قلبش خيلي نگرانم من هم نرفتم بدرقه اش اقا كاظم و ياسمن رفته اند.
بهت زده گوشي را در دستم فشردم و گفتم:
- اما او به من قول داد كه نرود. گفت كه اگر قرار شد برود براي خواستگاري اقدام مي كند گفت حالا كه مامان راضي شده حتما براي نامزدي نشان مي اورد باورم نمي شود كه رفته باشد ان هم بدون خداحافظي
عمه گفت
- اصلا قرار نبود برود وقتي تو رفتي به من گفت كه مي خواهد انگشتر بخرد و با هم به خانه تان بياييم امروز ظهر اين دختر اميري زنگ زد و يك ساعت با او صحبت كرد بعد هم تند تند وسايلش را جمع كرد و رفت. گفتم پس هستي چي؟ گفت: خودم بهش زنگ مي زنم و علت رفتنم را توضيح مي دهم
قلبم فشرده شد . دنيا بر سرم خراب شد پس اين دختره دوباره زير پايش نشسته و هوايي اش كرده بود از عمه خداحافظي كردم و درمانده سرم را روي پاهايم گذاشتم و گريستم خدايا اين چه سرنوشتي بود اين چه عشقي بود؟ حسي در درونم مي گفت فرهاد بر نمي گردد و اگر هم برگردد مال تو نيست.
مادر را در اتاقم ديدم گفت
- چي شد رفت؟ ديدي چه قدر سنگش را به سينه مي زدي؟ خيالت راحت! ان رها ديگر نمي گذارد فرهاد برگردد
- خواهش مي كنم مادر اين قدر ذهن مرا خراب نكن لطف كن و تنهام بگذار
- تنهايت بگذارم كه چه شود؟ بنشيني و براي كسي كه قدر محبت و عشق تو را ندانست زار بزني؟
- هنوز كه چيزي نشده مادر گفته كه زنگ مي زند و خودش برايم توضيح مي دهد
- اين همه براي من خط و نشان مي كشيدي كه راضي شوم نامزد كنيد كو؟ امد خواستگاري و نامزدت كرد؟
جوابي نداشتم كه بدهم مادر از اتاق خارج شد . مشت هايم را به در و ديوار كوبيدم و به زمين و زمان ناسزا گفتم. به نظرم منطقي ترين دلايل فرهاد برايم غير قابل توجيه بود اخر چه طور توانست مرا گلو بزند؟ به من بگويد كه نمي روم و حالا رفته؟
هر روز به انتظار تماس گرفتن فرهاد به شب مي رسيد و من سردر گم و مايوس تر از هر روز به خانه عمه تلفن مي كردم اما متاسفانه عمه هم از او خبري نداشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید