نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 39

با زايمان هديه حال و روزم كمي بهتر شد . سرگرمي جديدي كه شيرين و خواستني بود دختر هديه كاملا شبيه مسعود بود هاله اسمي بود كه من پيشنهاد دادم و بالافاصله مورد پسند قرار گرفت مادر با به دنيا امدن هاله هديه را به خانه خودمان اورد هاله موهبتي از طرف خدا بود كه باعث كاهش اندوه من مي شد بي وفايي كه فرهاد در حقم روا داشت بود رنجور و افسرده ام كرده بود به موقعيت شغلي دلخواهش و اعتماد اميري به او ساختن اينده اي زيبا به همه و همه مي خنديدم و از همه بيشتر به ساده لوحي خودم.
دو هفته از زايمان هديه مي گذشت كه مادر دوباره مهماني هايش را به راه انداخت و بهانه اين مهماني و ليمه دادن بچه هديه بود شهلا و ياسمن از ديدنم تعجب كردند كاهش وزنم مشهود بود و قيافه ام به كساني مي ماند كه هستي خود را باخته اند عمه ماهرخ شرمنده و ناراحت در آغوشم كشيد و گفت
0 همه چيز درست مي شود هستي جان عصه نخور
قاطع و جدي گفتم:
- من منتظر درست شدن چيزي نيستم عمه جان براي من همه چيز تمام شده است
ياسمن ملتمسانه گفت
- نگو هستي جان شايد فرهاد دليلي براي كارش داشته باشد بار اولش نبود كه رفت توقبلا اين قدر حساس نبودي كه الان هستي
- حداقل مي توانست به من خبر دهد با يك تلفن كوتاه مي توانست مرا زا رفتنش با خبر كند مي توانست به من بگويد منتظرش باشم يا نباشم
شهلا گفت
- چه حرفي مي زني هستي مگر نمي خواهي منتظرش بماني؟
- من با او اتمام حجت كردم كه اگر برود نه من نه او اما انگارر كه اين حرف من اصلا برايش اهميتي نداشت او غرور مرا به بازي گرفت دو ماه سا تكه رفته اگر مي خواست تماس بگيرد تا حالا خبري ميشد
اشك هايم بي اختيار صورتم را پوشاند و من در خود فرو رفتم.
شهلا گفت:
- خدا بزرگ است هستي جان تحمل كن ببين چه پيش مي ايد نگاهم به لادن افتاد كه پر نفرت نگاهم مي كرد و گاه گاهي با خاله مسعود صحبت مي كرد مادر شهريار را مي گويم. به نظر مي امد كه بدجوري مخ مادر شهريار را به كار گرفته است . در نگاهش مي خواندم كه مي گفت: بي عرضه نتوانستي نگهش داري؟ لياقت تو همين است حيف فرهاد!
مادر با غيظي صدايم كرد كه به كمكش بروم به وضوع سردي رفتارش را با عمه احساس مي كردم هيچ رفتار معيني نداشت و من نمي دانستم با ادم هاي اطرافم چه رفتاريك نم مگر اين همان مادري نبود كه قاطع و محكم مانع وصلت ما بود و حالا كه فرهاد رفته بود خيالش راحت شده و اين طور به عمه بي اع تنايي مي كرد شايد به خاطر من ناراحت بود چرا كه ديدن من كه اين طور بلاتكليف و درمانده بودم ناراحتش مي كرد.
بعد از مدت ها ياسمن به دنبالم آمد كه با همسري به خيابان ها بزنيم مي خواست به بهانه خريد كردن مرا كمي سرگرم كند مي دانستم برايم دلواپس است و همه اين كارها را به خاطر بردارش انجام مي دهد وقتي از در خانه خارج شديم هومن با سرعت زياد جلوي پايمان توقف كرد هومن به همراه مهران پياده شد مهران با نجابت سلام كرد و من و ياسمن همزمان جواب داديم تا به حال درست و حسابي نگاهش نكرده بودم دليلي براي اين كار نداشتم اما حالا دلم مي خواست موشكافانه نگاهش كنم قد و قامت متوسطي داشت. صورتش مردانه و جذاب بود ابروهاي پيوسته و در زير ان چشماني گيرا و دماغ و دهاني متناسب صورتش را ريشي انكارد شده پوشانده بود در واقع براي هر دختري دلخواه و متناسب بود ياسمن به پهلويم كوبيد هومن دستش را جلوي صورتم گرفت و گفت
- كجايي هستي ؟ سوار شو
- نه من و ياسمن مي خواهيم پياده روي كنيم حوصله مان سر رفته
مهران با لبخند گفت:
- اگر اجازه بدهيد من و هومن هم با شما همراه شويم
- برويم سينما
همگي موافقت كرديم و سوار شديم هومن از صندلي جو رويش را به طرف ما كرد و گفت:
- چه عجب هستي بيرون اومدي خسته نشدي اين قدر در خانه نشستي؟
- امروز هم به اصرار ياسمن و مامان امدم و گر نه حوصله بيرون امدن نداشتم
سرم را بهطرف پنجره ماشين چرخاندم و همزمان چشمم به ايينه جلو افتاد كه مهران نگاهم مي كرد. در سينما ازفيلمي كه ديديم هيچ نفهميدم صداي چيپس خوردن ياسي و هومن اعصابم را خرد مي كرد بعد زا ديدن فيلم به پيشنهاد مهران به رسيتوران رفتيم و شام خورديم خوش به حال هومن و ياسمن چه قدر راحت و شاد بودند ولي من انگار تمام كشتي هايم غرق شده اند و مثل بيماران رواني دائما دستمال كاغذي خرد مي كردم چرا كه دائما زير نگاه كنجكاو و نگران مهران بودم. حتي جوك ها و حرف هاي خنده دار هومن فقط لبخند كمرنگي به لبم مي نشاند برخاستم و به بيرون رستوران رفتم . خنكاي دلنواز پاييزي به صورتم خورد. نفس عميقي كشيدم و به طبيعت نيمه برهنه پارك كنار رستوران نظري انداختم دست هايم را بر سينه گره كردم و به ماه خيره شدم. اه خدايا كاش الانفرهاد اينجا بود ان وقت من غمي نداشتم و ان قدر بي حوصله نبودم
دنيا انگار برايم به اخر رسيده بود و فقط خبري از فرهاد مي توانست راه گشاي زندگي بي روحم باشد متوجه مهران شدم كه كنارم ايستاده بود موشكافانه و كنجكاو نگاهم مي كرد گفت:
- مي توانم كمي با شما صحبت كنم؟
- در مورد چي؟
- در مورد خودت به نظر كلافه و عمگين هستي
- تا جايي كه مي دانم رشته شما در دانشگاه داروسازي است
- بله درست است البته تقريبا رو به اتمام است
- پس با اين كه اين موضوع به رشته شما ربطي ندارد مي توانيد حدس بزنيد كه ناراحتي و غم من از چيست؟
- بله حدس مي زنم در دريايي از غم دست و پا مي زنيد و روحتان در گير و خسته است
- خوبه درست حدس زديد اما مي توانيد دقق تر بگوييد روح من درگير چيست؟
- درد عشق
و به چشمانم خيره شد گفتم
- بله درست است پس با اين حساب من عاشقم و مي دانيد كسي كه عاشق است نمي تواند محبت كس ديگري را درقلب خود جاي دهد تعجب مي كنم مي دانم كه درد عشق من همين الان براي شما روشن نشده و خيلي وقت است كه هومن و مادر بيوگرافي مرا در اختيارتان قرار داده اند پس چرا دست از سرم بر نمي داريد و اين قدر سماجت به خرج مي هيد سماجت شما مادر را به جان من مي اندازد
مهران دستي به صورتش كشيد و گفت:
- من سماجت نمي كنم هستي خانم، و به نظر شما كاملا احترام مي گذارم اما منتظر فرصتي مناسب بودم كه شخصا با خود شما در اين مورد صحبت كنم من از وجود شخصي به اسم فرهاد خبر نداشتم گناه هم نكردم كه به شما علاقه مند شدم اگر مي دانستم دلبسته فرهاد هستي به خودم اجازه خواستگاري را هم نمي دادم اما حالا كه او رفته و اين طور كه شنيدم شديدا به كارش در المان وابسته شده و قصد بازگشت ندارد....
بي اختيار فرياد كشيدم:
- كي گفته؟ كي اين مهملات را سر هم كرده ؟ فرهاد بر مي گردد
روي زانوانم نشستم و از ته دل زار زدم
- مي دانم كه با رفتنش مرا خرد كرده اما دلم مي خواهد برگردد اگر چه بازگشتن او ديگر فرقي به حال من ندارد مگر اين كه توضيح قانع كننده اي داشته باشد اما من دوست ندارم او براي هميشه ان جا بماند دل من شكسته مهران اما هنوز نتوانستم در دلم كينه فرهاد را جاي دهم.
مهران كنارم نشست و گفت
- اگر دوستش داري نبايد اين طور در موردش فكر كني دانسته هاي من چيزهاي است كه هومن و مادرت گفته اند من قصد ناراحت كردن تو را نداشتم و ندارم. فقط دلم مي خواهد مرا مثل هومن بداني زندگي هميشه طبق خواسته ادم ها جلو نمي رود. اگر روزي حس كردي كه مي تواني به من اعتماد كني من در خدمتت هستم. خدا را چه ديدي؟ شايد سرنوشت طوري جلو رفت كه روزگاري توانستي مرا مثل فرهاد بخواهي اگر ان روز رسيد خبرم كن من منتظر هستم.
صورت خيس از اشك را به طرف او برگرداندم و گفتم:
- من تازگي ها خيليا فسرده و عصبي دشم و شما باعث شديد دق دلم را سر شما خالي كنم. ببخشيد من واقعا نمي دانستم شما اين قدر منطقي و فهميده هستيد و گر نه در اين مدت از شما در ذهن خود يك هيولا نمي ساختم همه اش تقصير مادرم است او براي اين كه من به فرهاد نيانديشم دائما در خانه حرف از شما و شهريار مي زند من هم دست خودم نيست يا با مادر درگير مي شوم يا در خودم فرو مي رم. بهنظر مادر يا شما يا شهريار ناجي من از اين حالتها هستيد
مهران خنديد و گفت:
- خوب او هم يك مادر است و نگران تو اما روش خوبي را در پيش نگرفته است مي دانم دوران سختي را مي گذراني اما تعجب مي كنم كه مادرت با توجه به عشق عميق شما دو نفر چرا اين قدر مخالفت مي كند و در عين حال نگران تو نيز هست.
- يك رنجش قديمي كه به مرور زمان ريشه دار شده و تبديل به كينه شده مادرم از عمه هايم كينه به دل گرفته و مي گويد وقتي من و هديه به دنيا امديم قسم خورده كه ما را به پسرهاي عمه ام شوهر ندهد. مادر مي گويد ان وقت ها كه كوچك بوديم حتي از اين كه شاهرخ فرهاد و فرامرز با ما بازي مي كردند خوشش نمي امده و حالا از ازدواج من و فرهاد خون خونش را مي خورد چه كنم؟ قسمت من هم اين است تا مادر را راضي كردم البته به هزار زود و تهديد و زحمت، فرهاد گذاشت و رفت و اين براي من يك توهين يك شكست بود مي فهمي مهران؟
مهران اهي كشيد و گفت
- اين قدر خودت را عذاب نده حل تمام اين مسائل را به زمان بسپار از اين كه به حرف هايم گوش دادي ممنونم تا موقعي هم كه خودت نخواهي ديگر نه مرا مي بيني و نه خبري از من مي شنوي اميدوارم اوضاع مطابق ميلت پيش رود
نگاه بسيار مهرباني به او افكندم و گفتم:
- ممنونم مطمئن باش اگر زماني نظرم عوض شد مزاحمت مي شوم اما زياد روي اين حرفم حساب نكن
خنديد و گفت
- مطمئنم
برخاستمي و با هم به طرف ماشين رفتيم هومن و ياسمن در ماشين نشسته و منتظر ما بودند ظرف غذاي يك بار مصرف در دست ياسمن بود با خنده گفت
- غذا كه نخوردي برايت اوردم كه گرسنه نماني
از او تشكر كردم و سر بر شانه اش گذاشتم و گفت
- ياسي من خيلي بدبختم
- خدا نكند خوب چه شد ؟ چه گفت:
- - هيچ خيالش را راحت كردم
- افرين خوب كاري كردي همه اش مي ترسيدم مبادا به سرت بزند و امشب بله را به او بگويي
- نه خيالت راحت
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید