40
سرماي بدي در تنم خانه كرده بود به نظرم در زمان گفتگوي با مهران زياد در معرض باد قرار داشتم و چون لباس گرمي تنم نبود به شدت سرما خورده بودم. اهميتي ندادم.
چند روز گذشت و به دكتر مراجعه نكردم هر چه مادرم حرص مي خورد برايث اين كه حرفم را به كرسي بنشانم حتي از خوردن يك فرص هم خودداري كردم تا اين كه روز چهارم ضعف شديدي تمام بدنم را گرفت. پاهايم بي حس بودند و قدرت بلند شدن از بسترم را نداشتم اه و ناله هايم را فقط خودم مي شنيدم تا اين كه تب شديدي تمام بدنم را در خود سوزاند انگار كه در عالم ديگري بودم هاله اي از مه در اطرافم بود خسته بودم و ضعف و درد قدرت جسماني ام را كاهش داده بود ان قدر گرمم بود كه دهانم خشك شده بود فرهاد را مي ديدم كه پشت به من كرده و آهسته قدم بر مي دارد دنبالش دويدم مي خواستم تمام عقده هاي دلم را يك حا سرش خالي كنم با شدت تمام دستم را به بازويش چسباندم و به طرف خودم كشاندمش آه خدايا چه مي ديديم؟? فرهاد من قلبي در سينه نداشت و جاي قلبش در سينه خالي بود و به طرز چندش آوري خودنمايي مي كرد وحشت زده فرياد كشيدم و فرهاد را صدا زدم اه سرم به قدر خنك شد انگار كه پاهايم را هم در استخر اب فرو كرده بودم. گيج و سردرگم به دنبال رويايم مي گشتم اما در سرم صداي مادر بود. ناي گشودن چشم هايم را نداشتم اما گوشهايم صداي مادر را مي شنيد كه غمگين و ناراحت با مردي كه دكتر مي ناميدش صحبت مي كرد و دست پر مهر پدر را كه موهايم را نوازش مي داد و آرام قربان صدقه ام مي رفت احساس مي كردم.
بعد از لحظاتي دوباره به خواب عميقي فرو رفتم كه همه متاثر از داروهاي تزريق شده بود يك روز و يك شب هيچ نفهميدم وقتي حالم بهتر شد كاملا زار و زرد شده بودم از مادر شنيدم كه دكتر بيماري ام را تب و لرز همراه با شوك عصبي تشخيص داده است مادر لباس مناسبي به تنم پوشاند و مار روي صندلي تراس نشاند برايم چاي داغي آورد و گفت:
- بعد از سه چهار روز خوابيدن در رختخواب هواي تازه برايت خوب است
حياط سوت و كور از صداي پرندگان بود درختان برهنه و عور خود را اماده خواب زمستاني مي كردند مادر كنارم نشست و ژاكت را محكم تر به دورم پيچيد و بغض كنان گفت
- تا كي مي خواهي با خودت اين طور كني كافي نيست؟
نگاه بي رمقي را به شاخه هاي خشك درختي كه كلاغي روي آن لانه كرده بود دوختم و گفتم:
- گيجم مامان درتس است كه راه مي روم نفسم مي كشم و زندگي مي كنم اما سردرگم و گيجم شما بگوييد من چه كار كنم
- آخر اين چه زندگي است هستي؟ تو داري خودت را از بين مي بري هم خودت را هم من و پدرت را. اين چند روز كه در خواب آه و ناله مي كردي و فرهاد را صدا مي زدي من و پدرت از غصه مرديم اخر چرا بايد دختر دسته گلمان را ببينيم كه اين طور غصه مي خورد تو ديگر وفاداري را به عشقت ثابت كردي اين قدر كه تو غصه خوردي فرهاد به فكر تو بود؟ اگر لحظه هاي اخر رفتن فرهاد راضي شدم كه با او نامزد شوي به خاطر اين بود كه بشناسي اش ولي اگر الان بيايد و جلوي پايم زار بزند محال است كه دستت را در دستش بگذارم.
- چرا؟ براي اين كه بي خبر رفت؟ شايد دليلي داشته مادر چرا كينه شما تمام نا شدني است؟ چرا گناه مادرش را به پاي او مي نويسيد؟
دستش را بي حوصله در هوا تكان داد و گفت:
- من نمي دانم هستي نمي دانم چرا؟ اصلا دلم راضي به اين ازدواج نمي شود
نگاهم را امتداد دادم و به اسمان خيره شدم افتاب بي رمق اخر پاييز دلچسب به پوستم مي خورد سرم را پايين انداختم و با دگمه لباسم بازي كردم تا مادر متوجه پرده اشكي كه چشمانم را پوشانده بود نشود مادر با احتياط و ارام ادامه داد:
- مهران يواشكي چند باز از هومن حالت را رسيده و گفته كه به تو نگويد اين طور كه از گفته هايش پيداست به تو قول داده كه تا خودت نخواهي پيدايش نشود
- پسر فهميده و با شخصيتي است هيچ نمي دانستم اين قدر منطقي است
مادر با اشتياق گفت:
- خوب عزيز دلم اگر پسر خوبي است چرا ردش مي كني ؟ بگذار بيايد جلو باور كن هستي اوست كه تو را مي فهمد و خوشبخت مي كند همين اول كاري ديدي با چه شعور و درك بالايي با تو صحبت كرد؟
- فرهاد....
نگذاشت بقيه جمله ام را ادامه دهم و گفت
- بس كن هستي اين قدر سنگ اين پسره حيله گر را به سينه نزن نديدي چه طور با رها رفت و امد مي كرد؟ بار اخر هم كه خوب براي رها جانش زد و خواند. تو چه قدر ساده اي هستي تو نمي بيني كه با پدر رها و حتي خود رها به المان مي رود مي آيد؟ ان وقت باز هم هوادارش هستي؟ تا كي مي خواهي بنشيني و تماشا كني كه اين طور با احساسات بازي كند دست اخر هم با يك عطر و دو تا بلوز دهنت را ببندد؟ مهران را قبول كن و تو دهني محكمي به فرهاد بزن.
با بي حالي به مادر نگريستم با اشتياق منتظر جواب من بود اما من خسته بودم از غرغرهاي مامان از پيله كردن هايش از نگاه هاي دلسوزانه اش و از كينه تمام ناشدني اش از عمه از همه خسته بودم از خواهش هاي ياسمن كه دائما زير گوشم مي خواند كه نا اميد نشوم از دلسوزي هاي شهلا از سماجت شهريار و مهران و در آخر از بي خبري از فرهاد آه چه قدر قلبم مي سوخت دلم مي خواست مي سوزانمش فكر اين كه الان با رها در المان خوش است و من اين طور نا اميد و خسته در ياس و سردرگمي دست و پا مي زنم و يكه و تنها جلوي همه به خاطر عشقمان ايستادم قلبم را به اتش مي كشيد و دلم مي خواست غرورش را مي شكستم وزماني كه باز مي گشت و من و مهران را با هم مي ديد من غرور و احساس خرد شده اش را مي ديدم و آن قوت تكه هاي غرور و احساس پاك من به هم پيوند مي خورد. مادر منتظر عكس العمل من بود برخاستم و با خونسردي گفتم:
- من موافقم مادر. بگو همين امشب بيايد بي سر و صدا اول خواستگاري و بعد هم نامزدي همين امشب تمام شود مادر همين امشب.
مادر با خوشحالي برخواست و مرا در اغوشش گرفت و گفت:
- خدا را شكر كه سر عقل امدي برو استراحت كن كه براي امشب اماده باشي من ناهارت را برايت مي اورم
مادر را به عقب راندم و با بغض به اتاقم رفتم خودم را در ائينه تماشا كردم
- تو چت شده هستي يعني اين قدر ضعيف شدي كه مي خواهي با كمي فشار مادرت عشقت را بفروشي؟
اشك هايم سر خورد و پايين امدند انگار طلسم شده بودم انگار قلبي در سينه براي فرهاد نداشتم هر چه بود غرور له شده و احساس بازي داده شده و لجبازي بود چشمم به قاب اهدايي فرهاد خورد با مشت به شيشه اش كوبيدم و گفتم:
- لعنت به تو فرهاد لعنت به عشق مسخره ات لعنت به شاه بيت زندگي ات لعنت به تو...
دستم را خون پوشاند و شيشه هاي قاب به روي زمين ولو شده بود مادر ناهارم را اورد و چشمش به قاب و تكه هاي خرد شده شيشه افتاد سرش را تكان داد و رفت وسايل پانسمان را اورد با خودش غر مي زد و به بخت و اقبال خودش و من ناسزا مي گفت
هديه به اتاقم امد هاله را به روي پاهايم خواباند و گفت
- با عجله تصميم نگير هستي مهران پسر خوبي است نمي دانم به اندازه فرهاد دوستت دارد يا نه اما تو چه؟ به اندازه اي دوستش داري كه بتواني مهر فرهاد را از قلبت بيرون كني؟ هر چه باشد تو او را به حريم خودت راه مي دهي ايا حريم تو براي مهران خواهد بود؟ منظورم حريم فكر و ذهن و قلب و دلت است خواهر عزيزم.
به صورتش كه از خوشبختي برق مي زد نگاه كردم چه قدر برايش از احساس من گفتن اسان بود كسي نمي دانست چه به روز من امده بود از وقتي فرهاد با اميري اشنا شده بود زندگي ام به هم ريخته بود. دست هاي كوچك هاله را در دست گرفتم انگشتم را محكم در مشتش گرفت و با چشمان عسلي اش به صورتم نگاه كرد و دست و پا زد بغلش كردم و بوسيدمش هديه منتظر جواب من بود گفتم:
- من راضي ام هديه! عشق را بعد از ازدواج مي خواهم بيابم ديگر به عشق و احساس قبل از ازدواج اعتقادي ندارم شايد مهران بتواند مرا خوشبخت كند و اگر هم چنين نشود حداقل از اين بلاتكليفي و از همه مهمتر از پيله هاي مادر خلاص مي شوم باور كن ديدن قيافه مادر دلم را به شور مي اندازد ديگر حوصله موعظه هايش را ندارم بگذار با مهران نامزد شوم و واقعا راحت شوم
سرش را تكان داد و گفت
-يعني به خاطر مادر داري از عشق و احساست چشم مي پوشي؟
- آره هديه من خودم را كشتم تا مادر دلش نرم شد كه فرهاد جلو بيايد اما چه شد؟ فرهاد بي خبر رفت ديگر خسته شدم مرگ يك بار شيون هم يك بار حوصله عشق و عاشقي را ندارم و بگذار برود پي كارش
هديه گفت:
- اميدوارم خوشبخت شوي
و مرا در اغوش گرفت و كمي نگه داشت سپس شروع كرد به موهايم ور رفتم مادر لباسم را به اتاقم اورد و به تنم پوشاند نمي دانم در عرض يك نصف روز چه طور خانه را تميز كرد و ميوه و شيريني گرفت ودايي و عمو و عمه هايم را دعوت كرد كارهايي كه اگر وقت عادي بود از يك هفته قبل برنامه ريزي مي كرد و وسواس نشان مي داد زنگ تلفن اتاقم خبر از پايان انتظارم مي داد اه نه! كاش به جاي ياسمن كه گريه كنان از من مي خواست اين اشتباه را مرتكب نشوم فرهاد بود فرهاد بود كه مي گفت هستي ما داريم به خانه تان مي اييم اماده باش اما نه ياسمن بود و سپس عمه كه گوشي را گرفت و گفت
- هستي جان فهراد را به من ببخش عزيزم من مطمئنم كه مشكلي برايش پيش امده كه نتوانسته تماس بگيرد كاري نكن كه يك عمر حسرت را براي خودت و فرهاد بخري... هستي؟ چرا جواب نمي دهي؟ هستي؟
گوشي را روي دستگاهش قرار دادم دلم از سنگ شده بود باز هم فرهاد را مي خواستم اما او كجا بود به تنها چيزي كه فكر مي كردم خريدن دوباره ابرو و غرورم بود.
|