نمایش پست تنها
  #52  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 53

حميد به دنبالم آمد و گفت
- اول به دربند مي رويم و نهار مي خوريم و بعد به سراغ طلافروشي مي رويم و حلقه و سرويس انتخاب مي كنيم موافقي؟
- موافقم ، برويم.
با هم از سر بالايي دربند بالا رفتيم و صحبت كرديم و در آخر صحبت هايش گفت:
- من از تو توقع ندارم كه با ديدن من عاشقم شده باشي به خصوص اول هاي آشنايي مان را مي گويم كه خيلي سرسخت بودي! به عشق و احساست احترام مي گذارم اما دلم مي خواهد دوستم داشته باشي و در طول زندگي مان اگر لايق بودم دوست داشتنت به عشقي سوزان مبدل شود. براي من ايده از گذشته مهم تر است . مي تواني اين قول را به من بدهي هستي؟
گفتم:
- چه قولي؟ اين كه عاشقت شوم؟
خنديد و گفت:
- نه اين كه وقتي با من ازدواج كردي فقط به من بيانديشي و گذشته ات را دور بريزي اين كه اگر زماني فرهاد بازگشت اتش عشقت خاكسترش را گرم نكند و شعله ور شود.
گفتم:
- به من اطمينان نداري؟
گفت:
- موضوع اطمينان نيست اگر نمي خواستمت با داستن تمام زندگي تو به سراغت نمي آمدم براي من مهم تاييد شدن من است و مهم دل من است كه تو آن را بپذيري من روي حرف تو حساب كردم كه گفتي از عشق پشيمانم
گفتم:
- قول مي دهم حميد. در ضمن بدان كه اين طور كه من فهميدم فرهاد در آلمان با رها نامزد شده است و من نمي توانم به مردي فكر كنم كه همسر دختر ديگري است مطمئن باش
با چشمانش خنديد وگفت:
- ممنونم
با هم ناهار خورديم و به چند طلافروشي سر زديم و حلقه و سرويس و ساعت خريديم. بقيه خريد را مي خواستيم فردا انجام دهيم چون خسته بوديم
شب كه مرا به خانه رساند جلوي در از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار كردم كه به داخل بيايد نپذيرفت و دير وقت بودن را بهانه كرد. به چشمانم نگريست و گفت:
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا كه راه خواب من بسته است
به هر سو چشم من رو مي كند فرداست.
سپس چشمكي زد وگفت:
- شب بخير! خوب بخوابي هستي من!
و رفت . جمله اش مرا به ياد فرهاد انداخت (( هستي من هستي من))
در را بستم و كمي در حياط قدم زدم دم اخر با جمله اش حالم را دگرگون كرده بود. اندام مادر از پشت پنجره روشن اتاق نمايان بود كه با چشمانش در تاريكي به سختي به دنبال من مي گشت. صدايش كردم و دستم را تكان دادم و گفتم:
- من آمده ام مادر اين جا هستم.
مادر فرياد كشيد:
- ياسمن پشت خط است با تو كار دارد
با شتاب به سالن رفتم و گوشي را برداشتم . صداي محزون ياسمن در گوشي پيچيد كه مي گفت:
- هستي ؟ باور كنم كه حميد جاي فرهاد را در قلبت گرفته است؟
جواب دادم:
- نه نگرفته اما تو به جاي من بودي چه كار مي كردي؟ شايد فرهاد به اين زودي قصد امدن نداشته باشد شايد تنها نيايد!
گفت:
- ولي او مي آيد هستي كمي صبر كن.
- صبر كنم كه چه شود؟ بيش از اين تحقير شوم؟ من فكرهايم را كرده ام ياسمن مي خواهم زندگي كنم.
ياسي گفت:
- مشكلي براي فرهاد پيش امده كه اين طور دير كرده كاري نكن كه پشيمان شوي.
با غضب گفتم:
- الان مشكل دارد ، 6 ماه پيش چه؟ مشكل داشت كه بي خبر رفت؟ نه ياسمن او سرش گرم است و از من ترسي ندارد
- از من گفتن بود، مادر اصرار داشت كه به تو بگويم كمي ديگر صبر كن بايد مي فهميديم حميد در سالن كنسرت كار دلت را ساخت اميدوارم خوشبخت شوي خدانگهدار
گوشي را در دستم نگه داشتم داشتم به حرف هاي ياسمن فكر ميك ردم چه خودخواه و پرتوقع بودند! پسرشان ان سر دنيا معلوم نبود چه غلطي مي كرد و آنها اين جا مرا از زندگي منع مي كردند
هر چه به مادر اصرار كردم كه اجازه دهد لباس عروسي نپوشم به گوشش فرو نرفت كه نرفت. حميد هم اصرار داشت كه لباس بپوشم ولي من دلم مي خواست روز عقدم لباس ساده بپوشم و ان لباس پرخاطره را به تن نكنم اما مادر به حميد زنگ زد و گفت:
- فردا صبح به اين جا بيا تا با من و هستي برويم لباس عروس بخريم.
صداي حميد را نمي شنيدم اما مطمئن بودم كه دارد با مادر مي گويد: هستي خودش نمي خواهد لباس عروس بخرد مي گويد با يك لباس ساده مجلس را مي گذراند كه مدرم ان طور اخم هايش را در هم كشاند بود و منتظر بود كه حميد حرفش را به اتمام برساند تا بگويد:
- هستي دارد لجبازي مي كند. نمي فهمد ، بعدا پشيمان مي شود كه چرا لباس بخت به تنش نكرده شما كاري نداشته باش فردا صبح بيا تا برويم و كار را تمام كنيم.
حتما حميد هم با تواضع تمام گفته بود چشم هر چه شما بفرماييد.
كه مادر لبخند رضايت بر لب گوشي را گذاشت و رو به من كرد و گفت:
- مي رويم مغازه آقا رضا فخري خانم مي گفت جديدترين لباس ها را از مدل هاي ژورنال اروپا دارد. تو هم اين پنبه را از گوشت در بياور كه غير از دختران ديگر باشي و ادا و اطوار در آوري عشق و عاشقي و ازدواجت كه مثل همه نبود مي خواهي عقد و عروسي ات هم با ديگران فرق داشته باشد؟ حتما دلت مي خواست روز عقدت با بلوز و شلوار اسپرت سر سفره بنشيني؟
همان طور كه به چارچوب تكيه داده بودم و اماج حرف ها و كنايه هايش مي شدم سرم را تكان دادم و گفتم:
- باشد مادر هر چه شما بگوييد چه قدر سر يك لباس عروس حرض مي خوريد من رفتم بخوابم صبح خودتان بيدارم كنيد.
مادر در حالي كه حرص مي خورد رو به صفيه خانم كرد و گفت:
- مي بيني صفيه خانم؟ مي گويد مرا بيدار كنيد نه شوقي و نه ذوقي انگار به زور شوهرش دادم دارم از دستش ديوانه مي شوم.
صفيه خانم ليوان ابي به دست مادر داد و گفت:
- كاري به كارش نداشته باش پري خانم . طفلك چه كار كند؟ هر دختري يك اخلاق دارد همه كه مثل هم نيستند.
بي حوصله از پله ها بالا رفتم و در تختم دراز كشيدم و خوابيدم. صبح مادر بالاي سرم ايستاده بود و مرا صدا مي كرد. چشمانم را گشودم گفت:
- چهخ قدر صدايت كنم هستي ؟ پاشو حميد يك ربع است كه پايين نشسته و منتظر توست. برخاستم و قصد رفتن به خارج از اتاقم را داشتم كه بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
- كجا؟ اين طوري مي خواهي از نامزدت استقبال كني؟ با اين موهاي ژوليده و چشم هاي باد كرده ؟ لباست را عوض كن و ابي به سر و صورتت بزن و كمي ارايش كن
سپس از اتاق خارج شد. در حالي كه حرص مي خورد و با خودش غر مي زد گفت:
- اخر سر از دست كارهاي اين دختره سكته مي كنم و را حت مي شوم انگار نه انگار عقدش است گيج و منگ است.
لباس مناسبي پوشيدم و سر وصورتم را اب زدم اما ارايش نكردم . از پله هاكه پايين رفتم حميد از جايش برخاست و خريدارانه نگاهم كرد. دسته گل كوچكي را جلوي رويم گرفت و خنديد از او تشكر كردم و به آشپزخانه رفتم تا گلداني اب براي گل بياورم مادرم لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
- برو هستي بيا اين ميوه ها را ببر و كنار حميد بنشين من خودم گل ها را سر و سامان مي دهم.
نزد حميد رفتم نگاهم كرد و گفت:
- ديدي گفتم مادرت موافقت نمي كند. من به خواست تو احترام گذاشتم و خواستم روز جشن هر طور كه مايلي لباس بپوشي اما انگار سنت ها و رسوم براي مادرت اهميت زيادي دارد.
سرم را پايين انداختم و مشغول پوست كندن ميوه براي او شدم و در همان حال گفتم:
- اگر به مادرم باشد كارهايي را كه تمام عمر در حسرتش بوده مي خواهد براي من بكند. پدرم برايش جشن نگرفته و با يك عقد مختصر او را به مسافرت برده . براي همين اين قدر اصرار دارد كه عقد و عروسي مان جدا باشد. تمام ارزوهايش را در من مي بيند.
حميد ميوه را به دهانش گذاشت و گفت:
- چه اشكالي دارد هستي جان؟ مادرت است و ارزو دارد . فكرش را كه مي كنم مي بنم اگر روزي دختردار شوم بهترين ها را برايش مي خواهم.
هومن در همين حال سر رسيد و با شوخي و شلوغي كنار من نشست و بعد از سلام و احوالپرسي با حميد گفت:
- بابا شما چه قدر هوليد! بگذاريد اول عروسي كنيد بعد حرف بچه را بزنيد.
من از خجالت نيشگوني از هومن گرفتم و به حميد نگاه كردم و ديدم تا گوش هايش سرخ شده است خلاصه ان روز هومن هم همراهمان امد مادر ما را از اين مغازه به ان مغازه كشاند و سرانجام با وسواس زياد لباس زيبا و گراني را پسنديد وقتي ان را به تنم امتحان كردم خودش پسنديد و نگذاشت حميد مرا ببيند . چرا كه عقيده داشت مزه اش از بين ميرود.
صبح روز عقدم ديتر از همه بيدار شدم مادر با وسواس و دلهره و نگراني از اين طرف به ان طرف مي رفت و دائم دستور مي داد هديه به اتاقم امد و گفت:
- عروس به تنبلي تو نديدم . بلند شو هستي تا كي مي خواهي بخوابي ؟
بر خاستم و به حمام رفتم و سپس صبحانه ام را خوردم خانه شلوغ و پر رفت و امد بود دكوراسيون خانه عوض شده بود و ميز و صندلي هاي زيادي در سالن چيده شده بود مادر قرآن را بالاي سرم گرفت و پول را به عنوان صدقه برايم كنار گذاشت و در آخر نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
- به خدا مي سپارمت هستي جان ، انشاءا... آن قدر در زندگيت شاد باشي كه به گذشته ات بخندي
و من به جاي خنده حسرت خوردم.
چهره ام را در آئينه آرايشگاه بارها تماشا كردم. از ديدن صورت و قيافه ام سير نمي شدم آه خدايا اين من بودم كه عروس شده بودم؟ عروس چه كسي؟ فر....! نه حميد. لحظه اي سوزش در قلبم حس كردم و بغض گلويم را پوشاند به خودم قول دادم كه ديگر به او نيانديشم و عشق نافرجامش را از قلبم بيرون برانم.
در جشن عقدم همه حضور داشتند حتي لادن و شهريار كه به روزهاي نامزدي شان نزديك مي شدند لادن جلو آمد و با گرمي به من تبريك گفت. از دورويي اش حالم به هم مي خورد حالا كه ديد فرهاد داماد نيست خيالش راحت شده بود شهلا دور و برم مي گشت و ياسمن نبود. به جايش عمه و آقا كاظم آمدند معلوم بود عمه گريه كرده است به من تبريكي گفت و گذشت. به وضوح دلخوري اش را حس مي كردم سر سفره عقد از ائينه چشمم به حميد خورد انگار روي ابرها سير مي كرد چشمانش از شادي مي درخشيد اما با من صحبت نمي كرد شايد مي خواست مرا در اخرين لحظه هاي تجردم محك بزند و ببيند مي توانم بله را به او بگويم اما من قطعا مي خواستم ازدواج كنم اه دل سنگم عشق فرهاد را له كرده بود اما تقصير من چه بود مگر من مي دانستم چه پيش امده خدايا كاش روزهاي رفته بر مي گشت.
مادر سنگ تمام گذاشته بود شام و دسر ميوه و انواع نوشيدني ها براي مهمانان مهيا بود هديه به چشمانم نگريست و گفت
- هستي جان اميدوارم به تمام ارزوهايت برسي
اما مگر من ارزويي داشتم نه! ديگر ارزويي برايم نمانده بود اروزي من او بود و هر چه مي خواستم از او بود اما حالا؟
چه سود؟ من به خودم قول داده بودم كه فكر او را از سر به در كنم. پدر در آغوشم گرفت و گفت:
- من اختيار را به خودت دادم هستي انشاا.. خوشبخت شوي عزيزم اما ته دلم از چيزي غمگين و ناراحتم و ان قيافه گرفته و اندوهناك ماهرخ است. حتما ان قدر برايش عزيز بودي كه با تمام سختي تحمل اين وضع به اين جا امده است.
لبهايم لرزيد و گفتم:
- خواهش مي كنم پدر مرا به ياد خانواده عمه نياندازيد كه اشكم جاري مي شود از اول مجلس سعي كرده ام كه به طرف عمه ننگرم
پدر رويش را از من گرفت و به طرف عمو احمد رفت مي دانستم او هم ته قلبش از نبود فرهاد اندوهناك است.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید