نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 55

شب خسته و درمانده ب خانه پناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوباره فرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركم مي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خان هبازگشت
شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر از ترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم و حرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
- قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايد حميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
- شما اين جا چه كار مي كنيد
مادر خنديد و گفت
- هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
- ارام گفتم:
- - خوبم تو چه طوري؟
- دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بد جوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
- اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر با احساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگر نيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
با دلگيري گفت
- تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خوني در صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه تر تصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن در گوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كه چيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانست معلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود و هومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم به دلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودم و سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
- مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
با لكنت گفتم
- اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانم تكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا به حال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رها بازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
- خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
شيرين تر از جانم هستي ام سلام
ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام و ترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشق و نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
خبرم كن.
بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مرا شكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودم كه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
- نامه حيد بود؟
سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
- چه شده ؟ چه نوشته است
- هيچي
- يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
- نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
- يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
- نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
- تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
گفتم:
- نه مادر من چنين قصدي ندارم.
- از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
- هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگر مشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را در قلبت بگيرد
فرياد كشيدم:
- بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد مي كنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهم براي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و من ميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم و به سوي فرهد مي رفتم
مادر نگران گفت:
- اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
چشمانم را تنگ كردم و گفت:
- لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كه فقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقه هاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جا برخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
- امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
دستي به صورتم كشيد و گفتم:
- ممنون ساعت چند است؟
- ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
- فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
- چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
- مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
- همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته و حالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظر توضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
ياسمن عصباني شد و گفت:
- هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كه بگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانع كند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريد در حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشت كردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشد اين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيدا كرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكي هيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تا عمر دارم دلم از او پر كينه است
- تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانم اما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من مي گفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به تو گفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كه او مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
- بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
- اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و به سخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاد در اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
- اجازه مي دهي داخل شوم؟
نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
- خواهش مي كنم.
فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم را بالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد و به انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقش را دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
- انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
- چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
- امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارد دستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر اين اندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواست جانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بي كينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريخته ريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران و متظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
- خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
- يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت را ناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينه دوم من.
صدايش مي لريزد و به بغض نشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
- آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز از كار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت با ارزش تر است.
- درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
- حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
- هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل از كار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقت گوش بده ان وقت قضاوت كن
- و بعد چنين ادامه:
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید