56
آن روز كه تو در خانه ما از من قول گرفتي كه از همكاري با اميري استعفا بدهم قصد گول زدنت را نداشتم اما تو آن قدر مغرور و لجباز بودي كه حسابي كلافه ام كردي از يك طرف پيشنهاد كلان اميري وسوسه ام مي كرد و از يك طرف لجبازي تو و مادرت حرصم را در مي اورد و از طرف ديگر...
مكثي كرد و ادامه داد:
- پرورنده پزشكي قلبم در المان نيمه كاره مانده بود هستي من بار دوم كه به المان رفتم و به تو قول دادم كه خود را به يك متخصص نشان دهم اين كار را كردم و پزشك با دارو و دوا مرا تسكين مي داد اما عقيده داشت كه بايد قلبم را عمل كند و تاكيد داشت كه اگر قلبم اذيتم كرد حتما بايد ان را عمل كنم و من بيشتر به خاطر عمل قلبم به المان رفتم اگر مادرم برايت تعريف كرده باشد به تو گفته كه سه چهار ساعت قبل از پرواز رها تماس گرفت ومرا به رفتن تشويق كرد او مي دانست كه من بايد اوضاع قلبم را سر وسامان بدهم او و پدرش از ناراحتي قلبي من خبر داشتند و دكتر وقت عمل قلب مرا براي همان ماهي داده بود كه بايد به المان مي رفتم اما تو اصرار داشتي كه نروم رها تشويقم كرد كه به المان بروم و بعد از عمل برگردم كاري به نيت او ندارم مي دانم كه در دلت چه خواهي گفت اما بان كه او نگران من بود و بيشتر نگران دل خودش بود اصرار رها براي رفتن من تو و خانواده ام را به اين شك انداخت كه حتما براي او و به خاطر رها رفته ام در حالي كه اين طور نبود اگريادت باشد تا دو روز بعد از دعوايمان با تو تماس نگرفتم. چراكه حسابي از تو دلخور بودم يادت هست در چه وضعيتي مرا رها كردي و از خانه خارج شدي اگر مادر و ياسمن به دادم نرسيده بودند شايد الان فرهادي وجود نداشت كه ائينه دق ات شود بعد از رفتن تو قلبم به مرز اتمام رسيد ان قدر درد گرفت و سوخت كه از حال رفتم اما تو چه كردي حتي زنگ نزدي حالم را بپرسي امدنت را نخواستم تو مرا جتي قابل يك تلفن كردن هم ندانستي چرا هستي؟ چرا تلفن نكردي چرا مرا از پله هاي يكدندگي و لج پايين نياوردي چرا مرا ارا نكردي تا من از لج تو به المان نروم تا ان جا وسوسه هاي اميري كار دستم ندهد و رها به پر وپاي من نپيچد؟ اگر تو كمي با ملايمت با من رفتار كرده بودي من همين عمل را در كشور خودم انجام مي دادم نه در غربت تو پرستارم مي شدي نه يك زن اخموي فرنگي چهار ماه تمام در بيمارستان بستري بودم و تو منتظر بودي كه من به تو زنگ بزنم و برايت از كارم توضيح دهم اگر تو هستي اگر كي از يكدندگي ات دست بر مي داشتي وقتي زنگ مي زدي رها با تو ان طور صحبت نمي كرد و اين دروغ ها را تحويلت نمي داد
- به ميان حرفش پريدم و گفتم:
-دروغ؟ يعني تو با رها نامزد نكردي؟
خنديد خنده اي تلخ و غم انگيز و گفت:
- تو چه طور باورت شد هستي و اين قدر به من بي اعتماد بودي ؟ ان روز كه تو زنگ زدي من با اميري به بيمارستان رفته بودم كه دكتر مرا چك كند. رها در هانه عمه اش بود من شماره را به ياسمن دادم كه به تو بدهد و تو زنگ زدي و ساده لو خانه تمام آن دروغ هايي را كه رها از روي حسادت و حرص برايت بافت باور كردي رها تمام عقده هايش را از كم محلي هاي من جمع كرد و به سر تو ريخت و باور كردي كه من با او نامزد كرده ام و به زودي عقد مي كنم و تو از لح من با حميد نامزد كردي . و همه جا جار زدي كه فرهاد مرا بازي داده و با احساس من بازي كرده و ديگر باز نمي گردد
- وقتي من توانستم قواي از دست رفته ام را پيدا كنم قصد امدن داشتم اما رها با بيرحمي تمام مانع شد و حرف هايي را كه به تو گفته بود جور ديگري تحويل من داد : او به من گفت:
- (( هستي با مهران نامزد كرده و زنگ زده و گفته كه من كاري با فرهاد ندارم اگر هم برگردد نگاهش نخواهم كرد
- التماسم كرد كه با او ازدواج كنم و در اتمام اين كه ديد نه مي تواند با زود و نه با مهر و عشق نمي تواند مرا براي خود داشته باشد به كشور ديگري رفت و با يك پسر خارجي ازدواج كرد و از المان رفت.به خاطر اين كه من نتوانستم مثل تو كه از دل و چشمانت عشقت را مي خواندم چنين كاري را با و بكنم. طاقت نياورد چون اون من را دوست داشت و من دوستش نداشتم . امدم از ان كشور لعني ، كه ببينم شايد شايعه ازدواج هستي با حميد مثل ازدواج با مهران دروغ باشد . اما امدم و ديدم كه تمام هستي ام را باخته ام
- صدايش كه به بغض نشسته بود رها شد و گريست. بلند بلند گريست و من همراهش شدم. سرم را روي زانوانم گذاشتم و ناليدم. از حسرت و پشيماني اه كشيدم و گفتم
- - چرا من احمق نفهميدم؟ رها به من گفت كه تو خودت مرا نمي خواهي ، خدايا چرا گول خوردم ؟ فرها؟ چرا به من نگفتي كه قلبت را عمل كردي ؟ چرا؟ بايد حداقل به من زنگ مي زدي
- ناليد:
- - بارها تلفن كردم اما قطع بود كسي گوشي را بر نمي داشت روز نامزدي ات به مهران به خانه مان زنگ زدم و وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم و دو روز توي بستر افتادم براي همين ديگر دلم نمي خواست به ايران بازگردم
- - تو چه مي داني كه به من چه گذشت ؟ همه مي گفتند تو بر نمي گردي مي گفتند وسوسه هاي المان و اميري و عشوه ها ي رها كار خود را كرده و تو را براي هميشه ان جا ماندگار كرده . كاش در ان دو روز به ديدنت مي امدم و به پاهايت مي افتادم كه نرو كاش عمل قلبت را در ايران انجام مي دادي يعني ما اين قدر غريبه بوديم فرهاد. تو مقصري تو هم مقصري فرهاد. تو به من قول دادي كه همان شب با عمه به خواستگاري ام بيايي و انگشتر به انگشتم كني. وقتي نيامدي مطمئن شدم كه به المان نمي روي براي همين به ديدنت نيامدم از تو حرص شديدي داشتم
- فرياد اتاق را پر كرده بود فرهاد بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد:
- - من همين قصد را هم داشتم اما رفتار تو هم ان روز خيلي بد و زننده بود به تو گفتم كه به المان نمي روم پس چه دليلي داشت كه به قول خودت همان شب عجولانه مثل يك دختر ترشيده به خواستگاريت بيايم گفتم فرصت زياد است برو از مادرم بپرس قرار بود كه شب جمعه همان هفته به خانه تان بيايم اما وقتي تو به من اهميت ندادي وقتي نه تو و نه هيچ كس ديگر نفهميد كه من يك روز و يك شب تمام در اتاق Ccu خوابيدم و هر لحظه چشمم به در خشك شد كه تو به ديدنم بيايي چه انتظاري داشتي كه كارت را تلافي نكنم و بي خبر به سفر نروم اما باز هم مي گويم اگر مي دانستم لجبازي من و تو به قيمت تباه شدن اينده مان تمام مي شد همان شب به خانه تان مي امدم و به دست و پاي تو و مادرت مي افتادم هستي تو مرا شكستي خردم كردي غرورم را هيچ انگاشتي همه فاميل مي دانستند كه من عاشق تو بودم و تو را از جانم بيشتر مي خواستم الان مرا ريشخند مي كنند كه شايد شب عروسي ات به تو و حميد دسته گلي را تقديم كنم مي داني چه قدر سخت و غير قابل تحمل است هستي تو مرا نابود كردي
- دستش را روي قليش گذاشت و ناليد صداي عمه از پشت در اتاق شنيده مي شد كه گريه كنان به فرهاد مي گفت:
- - الهي قربان قلب شكسته ات شوم مادر مواظب خودت باش تو تازه عمل شده اي هستي نگذار اين قدر حرص بخورد نبايد عصبي شود
- به كنارش رفتم و دستم را روي پيشاني عرق كرده اش گذاشتم و گفتم
- - هر چه بود تمام شده اين قدر به خودت فشار نياور مي خواهي برايت لبوان ابي بياورم؟
- دستم را گرفت و ارام كنارخ ودش نشاندم و گفت
- - نه خوبم بنشين
- كنارش نشستم كمي فكر نمود و گفت
- - ازدواجت را به هم بزن هستي مي تواني؟
- ان قدر درمانده و مايوس بود كه دلم به حال خودم و او به شدت سوخت جوابي براي سوالش نداشتم چه مي توانستم به او بگويم
- پرسيدم
- - چرا نخواستي در ايران قلبت را عمل كني؟
- به چشمانم نگريست و گفت
- - دلم مي خواست اما نشد دفعه دوم كه بالمان رفتم دردهايش بيشتر شد به طوري كه دستم بي حس مي شد به پيشنهاد اميري به پزشك مراجعه كردم و پزشك تاكيد كرد كه بايد قلبم را عمل كنم دفعه اخر كه خودت با خبر هستي چه قدر از دردش رنج كشيدم وقتي رها و پدرش فهميدند كه نمي خواهم به المان بروم رها از طرف پدرش پيغام داد كه حداقل به خاطر بيماري ات به المان بيا و بعد از چك اپ برگرد. من هم به همين منظور رفتم بيشتر دلم مي خواست اگر قلبم نياز به عمل دارد ان جا عمل شود طاقت نداشتم جلوي چشم تو و مادرم به اتاق عمل برومدر ضمن قصد داشتم موضوع را يك دفعه به تو بگويم كه بتواني راحت تر تصميم بگيري كه مي تواني با يك مرد عمل كرده و داغان ازدواج كني يا نه؟
- اشك هايم ان چنان پي در پي بر روي صورتم روان بود كه انگار بارش چشم هايم پاياني نداشت فرهاد بي رمق و ارام اشك هايم را با سر انگشتانش پاك نمود و گفت
- - دلم نمي خواهد هيچ گاه اين دو چشم زيبايت را ابري و باراني ببينم هستي جان!
گفتم:
- بميرم فرهاد چه طور خود را ببخشم چه مي دانستم كه تو انجا چه مي كشي ؟ اگر مي دانستم خودم را به تو مي رساندم و مرهم دلت مي شدم رها به من گفت كه تو حالت خوب است گفت كه قصد دارد عقد كنيد و بهتر است غرورم را بيش از اين خرج نكنم و دست از تو بكشم گفت كه تو و پدرش و او در خانه عمه اش با هم زندگي مي كنيد چرا نيامدي كشور خودمان كه ما در كنارت باشيم يعني من و مادرت نمي توانستيم مثل رها و عمه اش از تو پرستاري كنيم؟
فرهاد گفت:
- عمل قلب اورژانسي انجام شد من اول در هتل اقامت داشتم اما وقتي در پي حمله قلبي ام كارم به بيمارستان كشيد دكتر سريعا دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. در ضمن رها و عمه اش از من پرستاري نكردند اميري و با حقوق خودم برايم پرستار پير و اخمويي را استخدام كرد:
- - پس رها دروغ مي گفت نه؟
- - بله رها همه حرفهايش دروغ بود روزي كه با هم مفصلا دعوا كرديم و به من گفت كه چه دروغ هايي به تو تحويل داده من هم از ناراحتي سيلي به گوشش زدم خيلي به او برخورد هر چه ناسزا بود بار من و تو كرد و سپس سوار ماشينش شد و رفت
- يك هفته بعد عمه اش به من خبر داد كه با دوست پسر خارجي اش از كشور المان رفته و قصد ازدواج با او را دارد ، او مرا دوست داشت و هر كاري كرد كه من به او توجه كنم اما نمي توانستم و من فقط به تو فكر مي كردم هستي نقنش صورت تو را در چهره پرستارم ديدم و سعي مي كردم كه با ضفم با بيماري ام بجنگم رها دو بار پرستا ر را مرخص كرد كه خود از من پرستاري كند اما نتوانست او مرا براي خودم نمي خواهد .
- در آخر حرف هايش با التماس گفت:
- - طلاع بگير هستي يك ماه نشده كه عقد كردي بايد طلاق بگيري مرا بفهم. من بدون تو مي ميرم تو با من چه كردي هستي؟
- آرام گفتم
- - هستي و تمام هستي اش فداي قلب شكسته ات چه بگويم كه جز ندامت تا اخر عمر هيچ چيز ندارم
- - چرا حسرت ؟ بايد طلاق بگيري خواهش مي كنم هستي به حميد بگو كه من بدون تو مي ميرم
- ندامت و حسرت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گفتم:من متواهلم فرهاد . دور از انصاف است درك كن نمي توانم برنجنمش او شوهر من است من به او قول دادم .
- ناليد :
- - پس دل من چه هستي؟
|