57
- همين براي تمام عمر بس كه با يك اقدام عجولانه و لجوجانه حسرت را براي تمام زندگي ام براي تمام عمرم خريدم خواهش مي كنم فرهاد مجبورم نكن كه دل او را هم بشكنم او منتظر خبر خوشي از جانب من است مي دانم دل مهربانت راضي نمي شود كه چنين معامله اي با او بكنم
خرد شد و روي تخت نشست اري من خردش كردم قلبش را شكستم و هستي اش را به دست ديگري سپردم ارام گفت:
- اين جا كه امدم چنين قصدي نداشتم نيامدم كه تو را از حميد بگيرم امدم كه حرف هاي دلم را به تو بگويم كه يك عمر در شك و نفرت نماني اما وقتي تو را ديدم. نمي توانم... هستي....مي فهمي؟ چگونه بي تو بروم و به خود بگويم كه تو براي هميشه از من جدا شده اي ؟ بگويم كه ديگر هستي ندارم؟
گريه ام گرفت گفتم:
- كاش بيشتر پي قصيه را مي گرفتم كاش تو مرا در جريان بيماري ات قرار مي دادي كاش بيشتر در موردت پرس و جو مي كردم! اه فرهاد چه كنم كه شرمنده رويت هستم.
فرهاد گفت:
- و كاش پيشنهاد اميري را قبول نمي كردم و پايم را در المان نمي گذاشتم زندگي ام تباه شد. يادت مي ايد هستي بار اول كه از ان جا امدم تو از روي اسب افتاده بودي و دفعه دوم كه امدم نشسته بودي و به ساندويچ پر از سس گاز مي زدي و حالا ؟... حالا هم كارت عروسي ات را برايم خواهي فرستاد.
سرم را در دستانم گرفتم و گفتم:
- دلم نمي خواهد ديگر روي زندگي را ببينم.
- خدا نكند هستي ! همين كه بدانم تو از زندگي ات راضي هستي كافي است. نمي خواهم تو را از زندگي حميد بيرون بكشم چون مطمئنم او هم همان طور كه من مي خواهمت به تو نياز دارد و اعتماد كرده است برايت ارزوي خوشبختي مي كنم شايد قسمت ما هم همين بوده مي مي روم هستي مي روم دنبال زندگي ام.
- كجا؟ حالا قصد داري چه كار كني؟
- با يكي از دوستانم قصد داريم در يك شهرستان سرمايه گذاري كنيم. با اميري حساب و كتاب هايمان را كرده ايم يك سوم سهام را هم دوباره به او فروختم با كوروش دوستم مي خواهيم در يكي از شهرستان ها كارخانه اي احداث كنيم طاقت ماندن در تهران را ندارم
چشمان تب دار و افسونگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
- مواظب خودت باش هستي من ! شايد در اينده اي نه چندان دور دوباره با هم باشيم
سپس دست در جيبش فرو بردو جعبه زيبايي را در مقابل رويم گرفت و گفت:
- اين متعلق به توست انگشتر همان گردنبند و گوشواره است گفته بودم روزي انگشترش را برايت خواهم اورد اوردم اما دير اوردم بگير ببين اندازه انگشتت است؟
انگشتر را گرفتم و با گريه در انگشتم نشاندم حسرت و ناكامي در چشمان هر دومان فرياد مي كشيد پرده اشكي چمشان فرهاد را پوشانده بود دستم را گرفت و به طرف لب هايش برد چشمانش را بست تا به خودش مسلط باشد و با بغض گفت:
- اين هم كادوي عروسي ات اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشي عزيز دلم اگر روزي روزگاري به كمك من نياز داشتي بدان كه دلم هميشه براي دلت مي تپد و در خدمتت هستم هستي من تمام هستي من
هر دو سرشار از گريه و بغض بوديم گفتم:
- تو هم مواظب خودت باش فرهاد جان مواظب قلب شكسته و مهربانت هر كجا كه باشم نمي توانم فراموشت كنم تو و صداي ساز غمگينت را
خداحافظي ما سوزناك ترين وداعي بود كه در دنيا وجود داشت او رفت و عطر تنش را در اتاقم به جا گذاشت خاطره سوزناك و ابدي اش را در دلم و حسرت را در زندگي ام
عروسي من زماني بود كه درست از رفتن فرهاد به شهرستان 4 ماه مي گذشت از ياسمن مي شنيدم كه احداث كارخانه فرهاد و دوستش با موفقيت روبرو بوده است و من از موفقيت او خوشحال بودم.
شب عروسي ام حميد خوشحال و شاد دستم را بوسيد و گفت
- مي خواهم برايت مرد ايده الي باشم و غم ته چشمانت را از بين ببرم به من اين طور نگاه نكن هستي دوستم داشته باش
ته دلم به شوره زاري تبديل شده بود كه جز گل حسرت ثمره اي نداشت عروسي بودم كه با وجود فرهاد به عنوان داماد مي توانستم رويايي ترين شب زندگي ام را داشته باشم اما خودم نمي خواستم چرا كه وجدانم اجازه راندن حميد را به من نمي داد شب عروسي ام هم ياسمن و فرهاد نيامدند عمه و اقا كاظم زياد در تير رس نگاهم نبودند شهلا هم مثل هميشه شاد و شنگول بود و لادن هم با شهريار عقد كرده بود
دو سال از ازدواج من و حميد گذشت روزها از پي هم مي گذشت و مهرباني و اخلاق خوب حميد مرا به او وابسته كرده بود ياسمن در شرف ازدواج با عليرضا بود يك بار هومن به خواستگاري اش رفت البته بدون حضور مادر و ياسمن رك و صريح جواب رد داد به نظرم مي خواست تلافي كار مرا سر هومن در اورد اما وقتي عليرضا به خواستگاري اش امد قبول كرد او كه از طرف دانشگاه بورس تحصيلي داشت دست ياسمن را گرفت و به فرانسه رفتند هومن هم بعد از ازدواج ياسمن به پيشنهاد مادر مهسا را ديد و ازدواج كرد وقتي هومن با مهسا ازدواج كرد به من گفت
- من و تو هر دو به خاطر دل مادر دل خودمان را سوزانديم
- مادر نيمي از قضيه بود لجبازي و يكدندگي هر چهار نفرمان به خانم جان خدابيامرز رفته است
خانم جان مادر بزرگمان بود كه به قول همه فاميل مرغش يك پا داشت
وقتي من باردار شدم خبر عروسي فرهادرسيد حالتم گوياي درونم بود انگار داشتم از حسادت به مرز جنون مي رسيدم با خودم مي انديشيدم ((پس فرهاد حق داشت كه در عروسي من حضور نداشت همين حس و حال را در مورد من داشت)) بهانه گير شده بودم مي دانستم از حاملگي است اما باز در وجودم به دنبال علتش مي گشتم حميد مرد فوق العاده منطقي و با جنبه اي بود روز عروسي فرهاد به من گفت
- اگر حس مي كني كه رفتن به عروسي فرهاد ناراحتت مي كند مي توانيم خودمان به افتخار فرهاد جشن دو نفره اي بگيريم
خنديدم و گفتم:
- چرا بايد ناراحت شوم فرهاد پسر عمه من است و دلم مي خواهد در جشن شادي اش شركت كنم
سرويسي كه انگشتر و گردنبندش اهدايي فرهاد بود و نشان ما را به خود اويختم و لباس شيك و راحتي به تن كردم چرا كه بارداري ام قدري نمايان شده بود و خجالت مي كشيدم با لباس هاي عادي در مجلس حاضر شوم موهايم را مثل دوران مجردي ام فقط با سشوار صاف كردم و خيلي ساده ارايش كردم و اماده روي مبل نشستم حميد با ديدنم سوتي كشيد و گفت
- هستي من هميشه زيباست حتي با لباس و ارايش ساده. مخصوصا حالا كه با حس مادر شدن مثل فرشته ها شده اي
- سادگي هميشه زيباست
جلوي رويم نشست و گفت
- اما تو ان قدر معصوم و زيبايي كه ادم به ياد فرشته ها مي افتد.
سپس دستانم را گرفت و به لبانش چسباند و گفت
- ازت ممنونم هستي بابت همه چيز
مي دانستم منظورش چيست از اين كه در ان جشن خود را خيلي نياراسته بودم و لباس و ارايشم ساده بود احساس خوبي داشت . خودم هم دلم نمي خواست به محض ورود به جشن نگاه ها را به خود جلب كنم چرا كه هنوز قصه من و فرهاد در ذهن ها و خاطره ها جا مانده بود
با سبد گلي بزرگي وارد سالن شديم كاظم اقا و عمه و ياسمن كه به تنهايي از فرانسه به جشن امده بود به استقبال امدند خوشحالي و شادي از چهره پدر و مادر فرهاد مشخص بود. با حميد به نزد پدر و مادر و هديه و هومن رفتيم ديدن فاميل و اقوام بعد از مدت زيادي كه من انها را نديده بودم برايم خوشايند بود شهلا كه اكنون پسر سه ساله اي به نام امير داشت دوباره با سر صداي ذاتي خود به طرفم امد نگاهم به لادن خورد كه از كنار شهريار جم نمي خورد تا نگاهش به من و شهلا افتاد چاپلوسانه به طرفمان امد و گونه مرا بوسيد و گفت
- چقدر به خودت رسيده اي هستي تو همين طوري هم جلب توجه مي كني؟
دهانم از تعجب باز مانده بود گفتم
- من نيازي به جلب نظر ندارم اگر تو به اين لباس و ارايش ساده به خود رسيدن مي گويي پس بايد شب عروسي ام از حسودي كور مي شدي
شهلا لبخند جانانه اي زد و گفت
- اره لادن جان امدي حرفي بزني كه هستي را خرد كني كه خودت ضايع شدي هستي هميشه زيبا و دلفريب است
لادن كه تا به حال از من چنين جواب تند و بي تعارفي نشنيده بود نگاه پر نفرتي به من انداخت و راهش را كشيد و رفت
هومن و هديه سرگرم صحبت كردن بودند شاهرخ و فرزانه هم مراقب دخترشان ترانه بودند كه در حين راه رفتن زمين نخورد شاهين براي خودش مرد خوش چهره و جذابي شده بود كه در دانشگاه مشغول تحصيل بود و فرامرز هم به تازگي نامزد كرده بود شهلا و ياسمن كه متوجه نگاه هاي من به جوان هاي فاميل شده بودند اهي كشيدند ياسمن گفت
- يادت است هستي چه روزگاري داشتيم با هومن و فرهاد و فرامرز و ديگران چه عالمي داشتيم الان هم دور هم جمع هستيم اما خيلي متفاوت تر از گذشته.
گفتم:
- اره واقعا يادش بخير هر جا سه نفرمان با هم بوديم چه اتشي مي سوزانديم
هر سه همزمان به خاطره حمام اشاره كرديم و خنديديم شهلا گفت
- حالا چه مثل پير زن ها نشسته ايد و از گذشته سخن مي گوييد مثلا جشن عروسي است خاطرات گذشته براي شما هر چه شيرين باشدشيرين تر از ان عروسي فرهاد است
در همين هنگام سر و صداي موزيك خبر از امدن عروس و داماد مي داد فرهاد در حالي كه دست سحر زير بازويش گره خورده بود وارد سالن شد از ان اول با همه مهمان ها دست داد و احوالپرسي كرد در كت و شلوار مشكي و پيراهن كرم رنگش جذاب تر از هميشه بود مطمئن بودم شايد چشم هايي زيركانه به طرف من چرخيده كه مرا با سحر مقايسه كنند يا مواظب عكس العمل من باشند به همين دليل خونسرد و ارام ايستادم و منتظر شدم تا عروس و داماد به سر ميز ما برسند ياسمن و عده اي مي ر/ق/صيدند و پول به سر عروس و داماد مي ريختند مدت خيلي زيادي بود كه فرهاد را نديده بودم كمي جا افتاده تر و لاغرتر به نظر مي رسيد فرهاد و سحر بعد از اشنايي و خوشامدگويي به سر ميز ما رسيدند سلام كرديم و فرهاد ارام به سحر گفت
- شهلا را كه مي شناسي ايشون هم هستي دختر دايي ام
من و شهلا با هر دو دست داديم و تبريك گفتيم. در هنگام دست دادن با فرهاد نگاهش به روي گردنبندم خيره شد و كمي دستم را در دستش فشار داد حس كردم از داغي گونه هايم اتش گرفته ارام سر جايم نشستم و با نگاهي حميد را كه با علي و مسعود گرم صحبت بود طلبيدم شهلا گفت
- تا حالا سحر را نديده بودي؟
- نه دو سه سالي است كه خود فرهاد را هم نديده ام
- متوجه شدي كه چه طور نگاهت مي كرد
- چه كسي
- سحر را مي گويم فرهاد همه جريان را برايش تعريف كرده مثل تو كه براي حميد گفتي
- تو از كجا مي داني
- خوب ان موقع كه نامزد بودند من چند باري به خانه خاله رفته و متوجه شدم خاله خودش به من گفت
- چرا اين كار را كرد نبايد مي گفت و همسر را روي من حساس مي كرد
- خوب حتما او هم مي خواسته با زنش صداقت داشته باشد هر چند كه من هم با نظر تو موافقم
شب وقتي با حميد از فرهاد و همسرش خداحافظي كرديم غم غريبي در چشمان من و فرهاد لانه كرده بود در راه بازگشت به خانه قلبم سنگين و پر از اندوه شده بود حميد مهربان كاري به كارم نداشت و دركم مي كرد.
|