نمایش پست تنها
  #58  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 58

اشتياق و هيجان ديدار فرهاد گلويش را خشك كرده بود بعد از رفتن مريم و مهران به حمام رفت و تن خسته اش را به اب سپرد چشمانش را بست و به فكر فرو رفت مرور زندگي تلخش اعصابش را كمي به هم ريخته بود اب سرد را باز كرد و سرش را زير اب سرد گرفت. تمام بدنش از رخوتي خوشايند پر شد از حمام بيرون امد و بهترين لباسش را پوشيد. از عطري كه روزي براي فرهاد هديه خريده بود به خود زد و پا به خيابان گذارد ترجيح داد از ماشين استفاده نكند و پياده روي كند.
دلشوره و اضطراب به حانش چنگ مي انداخت وقتي به رستوران مورد نظر رسيد از پشت شيشه فرهاد را ديد كه پشت به در نشسته و منتظر اوست باز هم ديدن فرهاد نفس را در سينه اش گره زد سعي كرد به خودش مسلط باشد از اعماق جانش دمي بيرون داد و وارد رستوران شد فرهاد با ديدن هستي از جايش بلند شد و بعد از سلام او را به نشستن دعوت كرد پيشخدمت به سر ميزشان امد و فرهاد قهوه و كيك سفارش داد و سپس دستانش را به عادت هميشگي روي سينه قلاب كرد و يك پايش را روي پاي ديگرش اندات و نفس عميقي كشيد و به هستي كه معذب و ناراحت روبرويش نشسته بود خيره ماند
هستي كمي جا به جا شد و فرهاد نفس عميقي كشيد و گفت
- چه بوي اشنايي! اه ياد هشست سال پيش افتادم هستي ان روز كه تو به من اين عطر را هديه دادي
هستي سر بلند كرد و گفت
- مرور گذشته كافي است فرهاد تا كي مي خواهي مرا زير نگاه خيره خود نگه داري نمي خواهي دليل اين ملاقات را توضيح دهي؟
فرهاد بي توجه به اضطراب هستي پاسخ داد:
- چه قدر دلم براي طرح صورتت تنگ شده بود عجله نكن بگذار خستگي راه از تنت بيرون برود بعد
هستي به قهوه اي كه اورده شده بود لبي زد و گفت
- عمه جان چه طور است؟
فرهاد گفت:
- خوب و سلامت برايت خيلي سلام رساند
- مگر مي دانست كه به ديدن من مي ايي؟
- بله دليل اين ملاقات را اول براي مادرم گفته ام
- به ياسمن زنگ زده ام قرار است كه كارهايش را سر و سامان بدهد و براي تابستان به ايران بيايد
- خبر دارم
- از كجا خبر داري؟
- ان قدر ياسمن شوق زده بود كه روز بعد از تماس تو با خانه مادر تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد به ايران بيايد من هم ان جا بودم
فرهاد گفت:
- تو تقريبا هم هرا از ياد برده اي همه از بودن با تو خوشحال مي شوند
- نمي گويي چه كارم داشتي؟
فرهاد جرعه اي از قهوه را نوشيد و خود را اماده كرد كه رك و صريح حرف دلش را بگويد به همين خاطر صاف روي صندلي نشست و در حاليك ه فنجانش را در دستش مي چرخاند گفت:
- مي داني كه من قلبم را يك بار عمل كرده ام و دكتر تاكيد كرده است كه بايد مواظب باشم و فشارهاي عصبي نداشته باشم و در غير اين صورت يا مجبور به پيوند عضو مي شوم يا قلبم براي هميشه از كار مي افتد مي داني كه يعني سكته و بعد فوت
- دور از جان خدا نكند
فرهاد خشنود از اين اهميت هستي گفت
- خودخواهي ام را ببخش هستي من زن و فرزند دارم اما باور كن در اين چن دسال زندگي با سحر نتوانستم به اندازه اين يك ساعتي كه با تو حرف زدم احساس خوشبختي كنم من مي دانم يا قلبم پيوند مي خورد يا اين كه بالاخره روزي از كار مي افتد در هر دو صورت دوست دارم باقيمانده عمرم را با تو بگذرانم دلم مي خواهد كه از اين به بعد زندگي ام را تو پر كني هستي من مي دانم كه خودخواهم اما يادت باشد كه تو بودي كه اين سرنوشت را براي من ورق زدي و حالا خودت بايد عوضش كني
ان گاه نفس راحتي كشيد و سكوت كرد هستي ناباورانه به دهان فرهاد خيره شده بود لب هايش مي لرزيد و سعي مي كرد خود را ارام سازد اهسته گفت
- تو چه مي گويي فرهاد حالت خوب است تو داري پيشنهاد ازدواج به من مي دهي؟
فرهاد سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله اشكالي دارد هستي؟
هستي گفت:
- خجالت دارد فرهاد مي خواهي من همسر دوم تو باشم؟
- زندگي منو سحر خيلي وقت است كه به بن بست رسيده است ولي تصميم با توست اگر بخواهي طلاق مي گيرد و اگر ....
هستي با خشم گفت:
- فكر نمي كردم تا اين حد نامرد باشي هيچ فكر سينا را كرده اي؟ وقتي بزرگ شد چه جوابي به او خواهي داد؟ وقتي ازت و پرسيد كه چرا سر مادرش هوو اورده اي از شرم اب نمي شوي؟
فرهاد گستاخ و محكم گفت
- كار خلاف نمي كنم مي خواهم با تو ازدواج كنم كاري كه هفت سال پيش بايد مي كردم در ثاني تو دير يا زود بايد ازدواج كني چه بهتر كه ان مرد من باشم دلم نمي خواهد مرد ديگري در زندگيت جاي مرا بگيرد يك بار سرم كلاه رفت بس است
هستي مات و حيرت زده به فرهاد چشم دوخت و صداقت و محبت را در ان چهره بيش از گذشته ديد ولي باز هم باورش نمي شد كه فهراد با داشتن همسر از او تقاصاي ازدواج كند. از اين رو گفت
- به همسرت چه مي گويي فهراد رويت مي شود كه در چشم هايش نگاه كني و بگويي كه به خواستگاري هستي رفته ام؟
- برايم مهم نيست هستي من كه تو را از دست دادم شب عروسي ات ان قدر پريشان بودم كه حتي دلخوش به نفس كشيدن هم نبودم يادت مي ايد شب عروسي ات در يك شب پاييزي بود اسمان ابري بود و هر لحظه احتمال بارش باران مي رفت ان قدر دلم گرفته بود كه دوست داشتم ساعت ها بگريم.
هستي ارام گفت
- مگر تو ان شب در شهرستان نبودي؟
- نه نبودم من تهران در خانه خودمان در اتاقم بودم اگر يادت باشد ياسمن هم به جشن عروسي ات نيامد او به خاطر من نيامد ان قدر حالم گرفته بود كه دل ياسمن به حالم سوخت و ترجيح داد كه در كنار من باشد
- من خيلي منتظر ياسمن شدم وقتي عمه و پدر خدابيامرزت را تنها ديدم جاي خالي ياسمن خيلي توي ذوقم خورد پس تو خانه بودي و نيامدي.
- مي آمدم كه چه شود؟ مي امدم به تو و شوهرت تبريك ميگ فتم؟ در عمرم سخت ترين كاريك ه فكرش را مي كردم همين بود اگر مي امدم بدون شك جلوي شوهرت مي زدم زير گريه همان پيش بيني كه مهران در مورد خودش و تو كرد يادم مي ايد بهم گفتي كه براي مهران سخت است كه در چشمانش زل بزنم و بگويم كه عشقم را دزديده است
- اره همين را گفت:
- هستي كاش حميد و تمام خواستگارانت اين طور به فكر دل من بودند
- گذشته ها گذشته فرهاد از اين كه بنشيني و گور خاطرات را بشكافي چيزي عيادت نمي شود.
- من به اين منظور اين جا نيامده ام امده ام كه كمي در مورد زندگي خاكستري و سردم با تو صحبت كنم تا بهفهمي كه جايت چه قدر در زندگيم خالي است بعد از عروسي تو ديگر مادر به من مجال نداد ان قدر اه و ناله كرد و ان قدر از رازوي داماد كردن من گفت كه دلم به حالش سوخت گفتم كه دلم نمي خواهد تا اخر عمرم ازدواج كنم گفت چرا؟‌به خاطر هستي او سرش به زندگي خودش گرفم شده و تو تنها ماندي فكر خودت باش و ازدواج كن باور كن هستي از اين كه كسي را جاي تو در دلم بنشانم ديوانه مي شدم اما به خاطر دل مادرم مجبور شدم كه سحر را انتخاب كنم پدر سحر يكي از مشترين ما بود دائم در كارخانه رفت و امد مي كرد تا اين كه شنيدم ورشكست شده يك روز كه دخترش براي گرفتن چك پدرش به كارخانه امد من در قسمت انبار بودم و او معطل شده بود بعد از مدتي وقتي به دفترم برگشتم او را ديدم كه عصباني و دلخور منتظر من است امده بود كه با من سر گرفتن چك پدرش معامله كند باور كن هستي وقتي غرور و سر سختي اش را ديدم تو را به ياد اوردم تمام چك هاي پدرش را از طلبكارانش خريد وقتي چند بار به كارخانه امد و رفت فهميدم كه نامزدي اش را با پسر خاله اش به هم زده و او شديدا غمگين است وقتي كه پدرش از زندان بيرون امد به سراغ من امد و از كمك هايي كه دراين مدت به سحر كرده بودم تشكر كرد من هم تمام اين قضاياي را براي مادرم مي گفتم مادر يك روز ازم ن شمار ه تلفن پدر سحخر ار خواست و به او زنگ زد تمام مدت نامزدي و عقد ما يك ماه نشد دلم نمي خواست ان مراسم و ارزوهايي را كه براي تو داشتم در مورد سحر انجام دهم به همين دليل به همان جشن كه خودت شاهد بودي اكتفا كردم هستي باور كن وقتي نامزد شديم من تمام ماجراي خودم و تو را برايش تعريف كردم صداقت مد نظرم نبود كه بگويم مي خواستم با او صادق باشم مي خواستم كه او بداند كه تو در زندگي من بودي و خواهي بود و اين توجه من به تو باعث بدبيني و سوظن و بي تفاوتي او شد زندگي ما از همان اول روي پايه بي تفاوتي و سردي بنا شد نمي گويم از اين كه به او راز عشقم را گفتم پشيمانم اما باور كن تمام گرمي زندگي ما يك بار بود و ان وقتي بود كه سينا به دنيا امد بقيه اش همه بي تفاوتي بود
- هستي ارام گفت
- - گفتي كه به عمه هم گفته اي او چه گفت؟
- چيزي نگفت گفت كه هر دو عاقل و بالغ هستيد و مي توانيد در مورد نزدگي تان تصميم بگيريد او قلبا ارزو دارد تو عروسش شوي ساكت شد و دوباره ادامه داد:
- چيه نكند مي ترسي قلبم جوابگوي زندگي ات نباشد هر چند مي دانم كه اگر تو موافقت كني من از خوشحالي سكته خواهم كرد
هستي سش را تكان داد و گفت
- نه خودت مي داني كه هميشه مرد روياهايم بودي اما چه كنم كه نمي توان م پيشنهادت را بپذيرم فرهاد من ان قدر پست و نامرد نيستم كه پا به اشيانه سحر بكوبم و سقف زندگي اش را روي سرش خراب كنم من براي او احترام زيادي قائلم دلم نمي خواهد كه در دهان ها اسم من بچرخد و مرا باعث ويراني زندگي سحر بدانند نه فراد اگر تنها بودي همين الان به تو جواب مثبت مي دادم اما از زن و بچه ات شرمم مي شود كه با تو ازدواج كنم.
- فرهاد با خشم دستش را به علامت سكوت تكان داد و گفت
-اجازه بده هستي خودت خوب مي داني كه من هر كاري كه بخواهم انجام مي دهم و نظر ديگران برايم مهم نيست يك بار نتوانستم خواسته ام را به اجرا برسانم براي تمام عمر كافي است در ضمن بايد بداني كه در ان مورد تو مقصر بودي
هستي عصباني شد و گفت
- هيچ نمي فهمم فرهاد مرا به اين جا خوانده اي كه از گذشته صحبت كني؟ از ان موضوع 7 سال گذشته نه من هستي 22 ساله ام و نه و نه تو فهراد 27 ساله اي بايد بداني كه جواب من در هر صورت منفي است من به سحر خيانت نمي كنم اصلا بگذار خيالت را راحت كنم من اصلا قصد ازدواج ندارم هيچ گاه شوهر نخواهم كرد تو هم برو به زندگي ات برس و فكر مرا از سرت به در كن به زن و فرزندت محبت كن و اشيانه ات را گرم ساز به خدا اگر بدانم خيال من زندگي ات را سرد كرده خودم را مي كشم و هم تو را راحت مي كنم و هم خودم را
سپس با سرعت كيفش را برداشت و از رستوران خارج شد فرهاد دستانش را به هم قلاب كرد و سرش را روي ان نهاد باز هم هستي با لجبازي و غرورش او را حرص داد اما به او حق مي داد چرا كه گفته هاي هستي با توجه به روحيه لطيف او منطقي بود در ثاني تازه دو سال از مرگ شوهر و فرزندش گذشته بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید