62
هستي خسته تر از هميشه گفت:
- من خودم مي دانم كه سلامتي در كار نيست
فرهاد دست هستي را روي قلبش گذاشت و گفت
- به خاطر اين قلب كه عاشقانه دوستت دارد كمي اميدوار باش روحيه تو خيلي مهمتر از بيماري است . من هميشه با توام هستي. فداي ان اشك هايت به خدا توكل كن عزيز دلم
هستي سرخوش از اين كه بار ديگر اين نجواهاي عاشقانه را مي شنيد لبخندي زد و گفت
- برو به ياسمن بگو بياد پيشم كارش دارد
فرهاد گفت
- صداي قلب من با قلب تو كوك مي شود هستي من ! پس به خاطر قلب من و دل من هم كه شده روحيه داشته باش و مبارزه كن
سپس سر هستي را در دستانش گرفت و پيشاني او را بوسيد و گفت
- دراز بكش هستي جان، الان ياسمن را صدا مي زنم
و هستي را ارام خواباند هستي نگاهش را به دور اتاق به چرخش در اورد و باز قاب عكس خود را ديد كه روي ميز فرهاد خودنمايي مي كند. زير لب شعر ان را دوباره زمزمه كرد
هميشه در خيال من
ز شعله گرم تر تويي
چه گرم دوست دارمت
ساز گيتار فرهاد روي كمدش خاك مي خورد نگاه هستي به ساز خورد و تمام ترانه هاي شاد و غمگيني كه فرهاد به هر مناسبت با سازش اجرا كرده بود را به ياد اورد و در مغزش يادآوري نمود دلش چه قدر براي ساز زدن و خواندن فرهاد تنگ شده بود چه قدر دلش مي خواست فرهاد دوباره برايش ساز بزند ارام و با درد بسيار از جايش بلند شد و به سوي ساز رففت دستانش را روي سيم هاي ان كشيد و با هر ناله ساز ناله اي پر درد از دل داغديده اش بيرون داد فرهاد پشت در اتاق آ«د و وقتي صداي يك در ميان سيم هاي گيتار را شنيد اشك ديدگانش را پاك كرد و با خود انديشيد
حيف اين دختر آه خدايا حيف اين موجود دوست داشتني او هم مثل من با خاطره هايش زخمه به دل مي زند
پشت در نشست و از بيماري هستي كه به سختي گريبان جواني اش را گرفته بود گريست فكر اين كه هستي او را تنها بگذارد ديوانه اش مي كرد بي امان و بي صبر از خدا سلامتي هستي را طلبكرد
هستي ارام و پر درد در ااق به گردش امد و قاب عكس فرهاد را كه كنار قاب عكس خودش بود برداشت و به نزديك چشم هايش برد چشم هايش به شدت ضعيف شده بودند و قدار به تشخيص درست از فاصله دور نبود قاب عكس فرهاد را درلباس سواركاري نشان مي داد با ابهت و جذاب روي اسب نشسته بود و افسار اسب را در دست گرفته بود لبخندي جادويي به لب داشت كه دل هستي را مي لرزاند
هستي به طرف كمد فرهاد رفت در ان را گشود و تمام وسايل او را بيرون ريخت البوم هاي فرهاد به نظرش امد تمام عكس هاي فرهاد كه در المان گرفته شده بود تنها بود. گاه گاه همراه دو سه مرد جوان بود كه هستي فكر كرد بايد همكارا يا دوستانش باشند به ياد بددلي خودش اتاد ان زمان كه فكر مي كرد فرهاد به همراه رها المان را مي گردد و در گوشه گوشه شهرهاي المان در پارك ها و اثار باستاني بارها عكس مي اندازند چه قدر زود به پايان زندگي اش نزديك شده بود چه قدر زود جواني اش به سر امده و او هنوز به ميان سالي نرسيده اين طور ضعيف و بي جان و داغان شده بود ضعف تمام وجودش را در بر گرفت افتاب بي رمق و كمرنگي از پنجره به درون مي تابيد و هستي مي دانست كه غروب نزديك است تمام بدنش درد مي كرد و سرش سنگين روي بدنش مي افتاد به سوي تخت رفت و روي ان دراز كشيد
ياسمن در را گشود و به داخل امد فكر كرد هستي خواب است اما وقتي چشمان هستي گشوده شد ياسمن دستش را پشت هستي گذاشت و او را بلند كرد و نشاند ليوان شير را به دهانش نزديك كرد هستي ارام شير را خورد و دوباره خوابيد
ياسمن كنار تخت روي زمين نشست و دستان كم جان هستي را در دست گرفت به سيماي معصوم دختر دايي زيبايش زل زد و در دل زاري نمود هستي چشمانش را ارم گشود ياسمن لبخدي زد و گفت
- چيزي لازم داري هستي جان؟ اه نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود
- منتظر بودم كه با شكمي بر امده ببينمت ياسي قصد مادر شدن نداري؟
ياسمن لبخند تلخي زد و گفت
- من مادر شده ام هستي دو ماه است كه مادر شده ام
خنده شاد و از ته دل هستي لبخند روي لبان ياسمن نشاند ارام گفت
- خوشحالم ياسي خدارا شكر نمي داني چه قدر دلم براي هومن مي سوزد تو او را بخشيده اي نه؟
- آره مطمئن باش جالا كه وقت اين حرف ها نيست.
هستي نفس عميقي كشيد و گفت
- از تو خواهشي دارم ياسي دلم مي خواهد اين حرف ها و صحبت هايي را كه با تو م كنم تا زماني كه زنده ام به كسي نگويي
- چه حرف ها مي زني هستي جان؟ مگر قرار نبود كه تو با من به فرانسه بيايي من به همين خاطر امده ام امده ام كه موقع زايمانم تنها نباشم.
هستي ارام دستش را بالا اورد و گفت
- تعارف نداريم ياسمن دلم مي خواست اين وصيت را به مادر يا پدر و يا هومن مي كردم اما مي دانم كه انها طاقت شنيدن را ندارند ياسمن من خود مي دانم كه به چه درد لاعلاجي مبتلا شده ام روزي كه پدر با گريه جريان را براي عمو احمد شرح مي داد داشتم گوش مي كردم حالا ا تو خواهشي دارم كه دلم مي خواهد خوب گوش بدهي بلند شو و شماره مطب دكترم را بگير مي خواهم با دكترم صحبت كنم.
ياسمن با هراس گفت:
- براي چه هستي؟ تو نبايد عصبي شوي دراز بكش و بخواب
هستي لجوجانه در جايش به سختي نشست و گفت
- اين قدر از من حرف نكش نفسم دارد بند ميايد به حرفم گوش كن ياسي خواهش مي كنم خودت متوجه مي شوي
ياسمن ناجار برخاست و گوشي را به دست گرفت و كارت مطب را از كيف هستي در اورد و شروع به صحبت با منشي دكتر كرد هستي كم جان و خسته اماده بود كه ياسمن گوشي را ه او بدهد ياسمن گوشي را كنار گوش سالم تر هستي گذارد هستي ارام با دكتر صحبت كرد نفسش بالا نمي امد و در سرش درد عجيبي مي پيچيد گوشش به وضوح صداي دكتر را نمي شنيد ارام گفت
- دكتر من از جريان و روند بيماري ام اطلاع دارم مي دانم كه نهايت زندگي ام مرگ مغزي است و داوطلبانه حاضرم كه اعضا بدنم اهدا شود اقاي دكتر من جلوي روي دختر عمه ام به شما و او كه شاهد من است وصيت مي كنم كه اگر مرگ مغزي شدم اول از همه قلبم را در صورت لزوم به پسر عمه ام پيوند بزنيد اين طور كه فهميدم قلبش نياز به پيوند دارد
نفس عميقي كشيد و ادامه داد
- من شما را وكيل خودم مي دانم قلب من در سينه فرهاد ارام مي گيرد دكتر
اشك مجالش نداد و ارام خود را روي بالش انداخت يك عمر او تمام هستي فرهاد بود و حالا مي خواست قلبش را كه تمام هستي خودش بود به او اهدا كند تمام بدنش در بي حسي و در عين حال درد فرياد مي كشيد ياسمن گريه كنان به سوالات پي در پي دكتر جواب مي داد وقتي تلفن قطع كرد رو به هستي كرد و گفت
- هستي
هستي دستش را به صورت خيس ياسمن كشيد و گفت
- گريه نكن ياسي من از همه چيز خبر دارم اين پدر و مادرم اصرار دارند عمل شوم و دكتر به خاطر انها و روحيه خودم دستور عمل داده است خوشحالم كه حميد و نازنين را به زودي ملاقات مي كنم
دوباره نفس عميقي كشيد و با خنده گفت
- دلم مي خواهد قلبم در سينه فرهاد باشد مطمئنم كه جايش امن است دوست دارم قلبم را به او ببخشم تا ديگر از قلب شكسته اش درد نكشد اگر چه اميدوارم هيچ گاه فرهاد به اين پيوند نياز نداشته باشد ياسي تو شاهد هر وصيت من به دكتر هستي اگر لازم باشد اين وصيت را كتبي مي كنم هر چند كه دستم ياري قلم گرفتن ندارد دكتر گفت خودش همه كارها را جور ميك ند
ارام شد كمي به سقف زل زد و ارام ناليد
- دكتر عجيب ترين موجودات هستند خونسرد و منطقي ان قدر منطقي با مرگ برخورد ميك نند كه ادم متعجب مي شود ياسي گريه مي كني؟
ياسمن به صورت هستي زل زد و گريست بي محابا گريست و در خود شكست. هستي ساكت شده بود و ياسمن از نفس كشيدن ارامش فهميد كه او زياد به خود فشار اورده و زياد صحبت كرده و خسته است سينه پر تلاطم هستي ارام بالا و پايين مي رفت و او خوابيده بود.
|