نمایش پست تنها
  #1210  
قدیمی 01-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


در روز و روزگاران پيش، مرد جوان و نجيبي راه سفر در پيش گرفت. با اسب سفر مي کرد. هنوز چندان راهي نرفته بود که يک سوسک طلايي به طرفش پرواز کرد و گفت : سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟
مرد جوان گفت: چرا که نشود، البته که مي‌تواني با ما بيايي.
پس سوسک هم پريد پشت اسب و به راه افتادند. کمي که دور شدند تخم مرغي به طرف آنها قل خورد و به زبان آمد که: سلام مرد جوان، مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا که نشود. البته که مي تواني با ما بيايي.
آنوقت تخم مرغ هم به پشت اسب سوار شد و مرد جوان و سوسک طلايي و تخم مرغ راه افتادند. باز راهي نرفته بودند که خرچنگي سلانه سلانه سر راهشان سبز شد و گفت: سلام مرد جوان، مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي. و خرچنگ هم سوار اسب شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ و خرچنگ راهي نرفته بودند که ابگرداني سر راهشان سبز شد و با التماس گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي تواني با ما بيايي. و آبگردان هم سوار اسب شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ و آبگردان به راهشان ادامه مي دادند که يک چيز نوک تيز يعني يک درفش لي لي کنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي. و درفش هم سوار اسب شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان و درفش به راهشان ادامه مي دادند که يک هاون بزرگ قل قل خوران پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي تواني با ما بيايي و هاون هم سوار اسب شد (بيچاره اسبه!).
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آب گردان، درفش و هاون سوار بر اسب به راهشان ادامه مي دادند که حصيري چرخ چرخ زنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي تواني با ما بيايي. و حصير هم پشت اسب سوار شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون و حصير سوار بر اسب به راهشان ادامه مي دادند که يک زنبه ي چوبي خرامان خرامان در جاده پيش آمد و گف: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا نشود، البته که مي تواني با ما بيايي. و زنبه ي چوبي هم پشت اسب سوار شد (ديگه چي از اين اسب موند!!).
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون، حصير و زنبه ي چوبي سوار بر اسب به راهشان ادامه دادند.
غروب بود که به يک خانه ي کوهستاني رسيدند. مرد جوان در خانه را زد. کسي‌جواب نداد. مرد جوان که صدايي را از داخل خانه مي شنيد در را باز کرد و ديد دختر جواني آنجا دارد زار زار گريه مي کند.
پرسيد: چه شده، چرا داري گريه مي‌کني؟
دختر گفت: ببري در کوه پشت اين خانه است که هر شب از کوه سرازير مي شود و به اينجا مي ايد. اين ببر شب هاي پيش پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم را خورده است و امشب هم نوبت من است. براي اين است که گريه مي‌کنم.
مرد جوان دلش سوخت و گفت: دختر بيچاره. ديگر نترس، من و دوستانم کمکت مي‌کنيم.
آنگاه مرد جوان دوستانش را صدا زد و به هر يک از آنها گفت که بايد چکار کنند: سوسک طلايي در گوشه ي اتاق منتظر مي ماند و تا ببر آمد شمع را با بالهايش خاموش مي‌کند. تخم مرغ در ميان خاکسترهاي‌اجاق پنهان مي شود و تا ببر نزديکش رسيد وسط چشم هايش مي‌ترکد. خرچنگ در ميان لگن آب منتظر مي‌ماند تا به چشم هاي ببر چنگ بزند. ابگردان پشت ديگچه پنهان مي شود و محکم مي زند توي سر ببر. بعد مرد جوان درفش را برد کنار در و زير پادري قرار داد و به آن گفت وظيفه اش اينست که توي پاي ببر فرو رود. بعد از هاون خواست که بالاي سقف برود و به موقع خودش را روي ببر بيندازد و او را له کند. به حصير و زنيه ي چوبي هم گفت که در انبار پنهان شوند و منتظر بمانند تا هر وقت لازم شد بيايند و ببر نيمه جان را دور کنند.
هنگامي که مرد جوان همه ي دوستانش را آماده کرد دختر جوان به اتاقش رفت و شمعي روشن کرد و مرد جوان هم خودش را پنهان نمود.
چيزي نگذشت که ببر از کوه به سوي خانه ي دختر راه افتاد و همينکه داخل خانه شد سوسک طلايي با بال هايش شمع را خاموش کرد.
ببر غرغر کنان گفت: در تاريکي که نمي توانم دختر را بخورم. . رفت طرف اجاق و آتش را فوت کرد. ناگهان تخم مرغ ترکيد و خاکسترهاي داغ را پراند توي چشم هاي ببر.
ببر فرياد کرد: آخ چشم هايم! و دويد به طرف لگن اب تا چشم هايش را با آب بشويد. خرچنگ معطل نکرد و با چنگال هايش جفت چشم هاي ببر را از جا کند. ببر کور شده پس پس رفت و خورد به ديگچه که ناگهان آبگردان بالاپريد و محکم زد توي سر ببر.
ببر وحشت زده دويد طرف در که در آنجا هم درفش فرو رفت به پايش. درد چنان شديد بود که ببر جست زد بيرون و درست همين وقت هاون سنگين از بالاي بام افتاد پايين و او را له کرد.
و بدين ترتيب زندگي ببر به پايان رسيد.
دختر از مرد جوان تشکر کرد و از او خواهش کرد که پيش او بماند. مرد جوان با آن دختر ازدواج کرد و از آن به بعد آندو به همراه دوستان همسفر مرد جوان به خوبي و خوشي زندگي‌ کردند.




__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید