موضوع: صمد بهرنگی
نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اولدوز و عروسك سخنگو
به بچه های قالیباف دنیا
بهرنگ.


چند كلمه از عروسك سخنگو:

بچه‌ها، سلام! من عروسك سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچه‌هایی كه كتاب « اولدوز و كلاغها» را خوانده‌اند من و اولدوز را خوب میشناسند. قصه‌ی من و اولدوز پیش از قضیه‌ی كلاغها روی داده، آنوقتها كه زن بابای اولدوز یكی دو سال بیشتر نبود كه به خانه آمده‌بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلدنبودم. ننه‌ی اولدوز مرا از چارقد و چادر كهنه‌اش درست كرده بود و از موهای سرش توی سینه و شكم و دستها و پاهام تپانده بود.
یك شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل كرد. حرفهایش اینقدر در من اثر كرد كه من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای«بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه كرده بود. چند روز پیش نوشته‌اش را آورد پیش من و گفت: «عروسك سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه كرده‌ام و میخواهم چاپ كنم. بهتر است تو هم مقدمه‌ای برایش بنویسی.»
من نوشته‌ی آقای«بهرنگ»را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصه‌ی خوبی درست كرده اما بعضی از جمله‌هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله‌های او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندیها و تركیب كلمه‌ها و استعمال حرف اضافه‌ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نكنید كه چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد كه بلدش نیست. اما چاره‌اش چیست؟ هان؟
حرف آخرم این كه هیچ بچه‌ی عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه‌ی من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه‌های ثروتمندی كه وقتی توی ماشین سواریشان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یك سر و گردن از بچه‌های ولگرد و فقیر كنار خیابانها بالاتر می بینند و به بچه‌های كارگر هم محل نمی گذارند. آقای« بهرنگ» خودش گفته كه قصه‌هاش را بیشتر برای همان بچه‌های ولگرد و فقیر و كارگر می نویسد.
البته بچه‌های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه‌های آقای«بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه‌ی بچه‌های فهمیده: عروسك سخنگو

عروسك ، سخنگو می شود

هوا تاریك روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده‌اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف میزد:
- «... راستش را بخواهی، عروسك گنده ، توی دنیا من فقط ترا دارم. ننه‌ام را میگویی؟ من اصلا یادم نمیآید. همسایه‌مان میگوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده‌اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانه‌ی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام. گاوم را هم دیروز كشتند. او میانه‌اش با من خوب بود. من برایش حرف می زدم و او دستهای مرا می لیسید و از شیرش به من می داد. تا مرا جلوی چشمش نمیدید، نمی گذاشت كسی بدوشدش. از كوچكی در خانه‌ی ما بود. ننه‌ام خودش زایانده بودش و بزرگش كرده بود... عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من می تركم!.. آره ، گفتم كه دیروز گاوم را كشتند. زن بابام ویار شده و هوس گوشت گاو مرا كرده. حالا خودش و خواهرش نشسته‌اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بیچاره گاو مهربان من!.. می دانم كه الانه داری روی آتش قل قل می زنی... عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من می تركم!.. غصه مرگ میشوم... زن بابام ، از وقتی ویار شده ، چشم دیدن مرا ندارد. می گوید:« وقتی روی ترا می بینم ، دلم به هم میخورد. دست خودم نیست.» من مجبورم همه‌ی وقتم را در صندوقخانه بگذرانم كه زن بابام روی مرا نبیند و دلش به هم نخورد. عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من میتركم!.. من هیچ نمیدانم از چه وقتی ترا دارم. من چشم باز كرده و ترا دیده‌ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم كنی ، دیگر نمی دانم چكار باید بكنم... عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من می تركم!.. دق می كنم... عروسك گنده!.. عروسك گنده!.. من دارم میتركم. حرف بزن! .. حرف...»
ناگهان اولدوز حس كرد كه دستی اشك چشمانش را پاك می كند و آهسته می گوید: اولدوز ، دیگر بس است ، گریه نكن. تو دیگر نمی تركی. من به‌حرف آمدم… صدای مرا میشنوی؟ عروسك گنده‌ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را كنار زد، نگاه كرد دید عروسك گنده‌اش از كنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یك دستش اشكهای او را پاك می كند. گفت: عروسك ، تو داشتی حرف میزدی؟
عروسك سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم.
هوا تاریك شده بود. اولدوز به زحمت عروسكش را میدید. كورمال كورمال از صندوقخانه بیرون آمد و رفت طرف تاقچه كه كبریت بردارد و چراغ روشن كند. كبریت كنار چراغ نبود. چراغ را زمین گذاشت رفت از تاقچه‌ی دیگر كبریت برداشت آورد. ناگهان پایش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شیشه اش شكست و نفتش ریخت روی فرش. بوی نفت قاتی تاریك شد و اتاق را پر كرد. در این وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسك كه تا آستانه‌ی صندوقخانه آمده بود گفت: بیا تو، اولدوز. بهتر است به روی خودت نیاری و بگویی كه تو اصلا پات را از صندوقخانه بیرون نگذاشته‌ای.
صدای باز شدن در كوچه و بابا و زن بابا شنیده شد. زن بابا جلوتر می آمد و می گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نكردم، الانه روشن می كنم.
عروسك باز به اولدوز گفت: زود باش ، بیا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اینجا بایستم و به شان بگویم كه شیشه شكسته ، اگر نه ، پا روی خرده شیشه می گذارند و بد می شود.
وقتی زن بابا پاش را از آستانه به درون می گذاشت ، اولدوز كبریتی كشید و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شیشه‌اش شكست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روی اولدوز بلند كرده بود كه بابا گرفتش و آهسته به‌اش گفت: گفتم چند روزی ولش كن…
وقت كشتن گاو، اولدوز آنقدر گریه و بیصبری كرده بود كه همه گفته بودند از غصه خواهد تركید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو در آورده بود. برای خاطر همین ، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش كند و زیاد پاپی اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دست و پا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن كند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن كرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم می زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون كرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را كنده بود و داشت خرده شیشه ها را جمع می كرد كه خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجی ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست كرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟
پری تكه‌ای گوشت به طرفش دراز كرد وگفت: بچش ببین.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود كه دل زن بابا دوباره به هم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنایی كمی كه به صندوقخانه می افتاد داشتند صحبت می كردند. اولدوز می گفت: شنیدی عروسك سخنگو ، پری چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برایشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خیال می كنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ كرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمی شود.
اولدوز گفت: ‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: یك چیزی از این گاو را هم باید نگه داری. حتماً به دردمان می خورد. این جور گاوها خیلی خاصیت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.

تلخ برای زن بابا ، شیرین برای اولدوز

در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تكه‌های گوشت را یكی پس از دیگری می چشیدند و تف میکردند. هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا یكجا قورمه كنند. بابا تكه‌ای برید و چشید. نپخته‌اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمیدانم پیش از مردن چه خورده كه این جوری شده.
زن بابا گفت: هیچ چیز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ریخته. اكبیری بدریخت!..
بابا گفت: گاو را بیخود حرام كردیم ، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم ، قبول نكردی...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا می افتم. بوی گند دلم را به هم می زند...
پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.
زن بابا روی بازوی پری تكیه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بیاید این گوشتها را ببرد بدهد خانه‌ی كلثوم. بوی گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسایه‌ی دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار می كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكی هم داشت به اسم یاشار كه به مدرسه می رفت. خودش اغلب رختشویی می كرد.
پری دوید طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. می روی خانه‌ی یاشار.
اولدوز داشت برای عروسكش تعریف یاشار را می كرد كه صدای پری صحبتشان را برید.
عروسك سخنگو گفت: اگر میل داری خبر حرف زدن مرا به یاشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، باید بگویم.
آنوقت رفت به حیاط . نور چراغ برق سر كوچه حیاط را كمی روشن می كرد. زن بابا نشسته بود و عق می زد و بالا می آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پای درخت توت. كف دستش روی پیشانی زن بابا بود.
پری به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشینی با آن پسره‌ی لات به روده درازی!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمی خوری؟
زن بابا با بیحوصلگی گفت: مگر توی بینی ات پنبه تپانده‌ای ، بوی گندش را نمی شنوی؟.. برش دار ببر.
پری به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجی ، این گاو وقتی زنده بود هم ، گوشت تلخی می كرد. حیوان نانجیبی بود.
بابا چیزی نمی گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه دید اولدوز تكه‌های گوشت را از قابلمه در می آورد و با لذت می جود و می بلعد. یكهو فریاد زد: دختر ، اینها را نخور. مریضت می كند.
همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا یك بار دیگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمین.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟
پری گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش می رسد می خورد.
زن بابا گفت: آدم نیست كه.
اولدوز تكه‌ای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخورده‌ام.
زن بابا چندشش شد. پری رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطری!.. مزه‌ی كره و گوشت مرغ و اینها را می دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بریزد بیرون. به من چه.
بابا گفت: بس است دیگر، دختر. مریض میشوی. ببر بده خانه‌ی كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار یكی دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پری هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اینور و آنور می رفت و دست روی دلش گذاشته بود و می نالید. بابا و پری كه تو آمدند گفت: بوی گند همه جا را پر كرده.
پری گفت: بوی نفت است ، خانم باجی.
زن بابا گفت: یعنی من اینقدر خرم كه بوی نفت را نمی شناسم؟.. وای دلم!.. روده‌هام دارند بالا می آیند... آ...خ!..
بابا گفت: پری خانم ، ببرش حیاط ، هوای خنك بخورد.
پری دست زن بابا را گرفت و برد به حیاط. اولدوز هنوز نشسته بود پای درخت با لذت و اشتها گوشت می خورد و به به می گفت و انگشتهاش را می لیسید. زن بابا داد زد: نیم وجبی ، دیگر داری كفرم را بالا می آری. گفتم بوی گند را از خانه ببر بیرون!..
اولدوز گفت: مامان بوی گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فریاد كشید: ‌این گوشتهای گاو گر ترا می گویم. د پاشو بوش را از اینجا ببر بیرون!.. دل و روده هام دارد بالا می آید.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه‌ام است.
زن بابا موهای اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داری با من لج می كنی، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسید: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت می رسد. هی به من می گویی با این زردنبو كاری نداشته باشم. حالا ببین چه لجی با من می كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمین گذاشت و حلقه را گرفت و یك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشید و در را باز كرد و پایین آمد. قابلمه را برداشت و بیرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشید: در را نبندی!..

گفتگوی ساده و مهربان

آنشب بابا و زن بابا و پری درحیاط خوابیدند. اولدوز گفت من تو اتاق میخوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه همیشه میگفتی تنهایی میترسی تو صندوقخانه بخوابی ، حالا چه‌ات است كه می خواهی تك و تنها بخوابی؟
اولدوز گفت: من سردم می شود.
پری گفت: هوای به این گرمی ، می گوید سردم می شود. بیچاره خانم باجی! حق داری چشم دیدنش را نداشته باشی.
زن بابا گفت: ولش كنید كپه مرگش را بگذارد. آدم نیست كه. گوشت گندیده را می خورد ، به به هم می گوید.
وقتی قیل و قال خوابید ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپید زیر لحاف اولدوز. دو تایی گرم صحبت شدند.
عروسك پرسید: یاشار را دیدی؟
اولدوز گفت: آره ، دیدم. باورش نمی شد تو سخنگو شده‌ای. باید یك روزی سه تایی بنشینیم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و یاشار به مدرسه نمی رود ، می توانیم صبح تا شام با هم بازی كنیم و گردش برویم.
اولدوز گفت: یاشار بیكار نیست. قالیبافی می كند.
عروسك گفت: پس دده‌اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره های آجرپزی كار می كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو باید از هر كجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن ، یك گاو معمولی نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را می چشید دلش به هم می خورد. اما برای من مزه ی كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. یاشار و ننه‌اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: یاشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بریده. بد جوری. دیگر نمی تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل دیوانه ها داری ور و ور می كنی. هیچ معلوم است چه داری می گویی؟
بابا گفت: خواب می بیند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك یواشكی گفت: بهتر است دیگر بخوابی.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمی آید. می خواهم با تو حرف بزنم ، بازی كنم. تو قصه بلدی؟
عروسك گفت: حالا یك كمی بخواب ، وقتش كه شد بیدارت می كنم. می خواهم تو و یاشار را ببرم به جنگل.
اولدوز دیگر چیزی نگفت و به پشت دراز كشید و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هایی را كه می افتادند ، نگاه كند.



شب جنگل

نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت كوهها در می آمد. روی زمین هوا ایستاده بود ،‌ نفس نمی كشید. اما بالاترها نسیم ملایمی می وزید. سه تا كبوتر سفید توی نسیم پرواز می كردند و نرم نرم می رفتند ، می لغزیدند. زیر پایشان و بالشان شهر خوابیده بود در سایه روشن مهتاب. پر شكسته‌ی یكی از كبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از بامها كسانی خوابیده بودند. بچه‌ای بیدار شد و به مادرش گفت: ننه ، كبوترها را نگاه كن. انگار راهشان را گم كرده اند.
مادرش در خواب شیرینی فرو رفته بود ، بیدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال كبوترها راه كشید و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا می آمد و سایه ها كوتاهتر می شد. حالا دیگر كبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. كبوتر پر شكسته به كبوتر وسطی گفت: عروسك سخنگو ، جنگل ، خیلی دور است؟
كبوتر وسطی جواب داد: نه ، یاشار جان. وسط همان كوههایی است كه ماه از پشتشان در آمد. نكند خسته شده باشی.
یاشار ، همان كبوتر پر شكسته ، گفت: نه ، عروسك سخنگو. من از پرواز كردن خوشم می آید. هر چقدر پرواز كنم خسته نمی شوم. تابستانها خواب می بینم سوار بادبادكم شده‌ام و می پرم.
كبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب می بینم پر گرفته ام پرواز می كنم.
كبوتر وسطی ، همان عروسك سخنگو، گفت: مثلا چه جور؟
كبوتر سومی گفت: یك شب خواب دیدم قوطی عسل را برداشته‌ام همه را خورده‌ام ، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. یك وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور می زدم بدوم ، نمی توانستم. پاهام سنگینی می كرد و عقب می رفت. كم مانده بود زن بابا به من برسد كه یكهو من به هوا بلند شدم و شروع كردم به پرزدن و دور شدن و از این بام به آن بام رفتن. زن بابا از زیر داد می زد و دنبالم می كرد.
یاشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش یكهو زن بابا دست دراز كرد و پام را گرفت و كشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صبح شده و زن بابا نوك پام را گرفته تكانم می دهد كه: بلند شو! آفتاب پهن شده ، تو هنوز خوابی.
یاشار و عروسك سخنگو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!
بعد عروسك سخنگو گفت: آخر تو چه بدی به زن بابا كرده‌ای كه حتی در خواب هم دست از سرت بر نمی دارد؟
اولدوز گفت: من چه می دانم. یك روزی به بابام می گفت كه تا من توی خانه‌ام ، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم می خورد كه هر دوتامان را دوست دارد.
یاشار گفت: من می خواهم چند تا پشتك وارو بزنم.
عروسك گفت: هر سه تامان می زنیم.
آن شب چوپانهایی كه در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه می كردند ، می دیدند سه تا كبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پر می زنند و پشتك وارو می زنند و حرف می زنند و راه می روند و هیچ هم خسته نمی شوند.
ناگهان یاشار گفت: اوه!.. صبر كنید. زخمم سر باز كرد.
عروسك و اولدوز نگاه كردند دیدند خون از پر شكسته ی یاشار چكه می كند. عروسك از كركهای سینه‌ی خودش كند و زخم یاشار را دوباره بست و گفت: به جنگل كه رسیدیم ، زخمت را مرهم می گذاریم ، آنوقت زود خوب می شود.
حالا پای كوهها رسیده بودند. اول دره‌ی تنگی دیده شد. كوهها در دهانه ی دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر كرده بودند. كبوترها وارد دره شدند. یاشار از عروسك پرسید: عروسك سخنگو ، تو هیچ به ما نگفتی برای چه به جنگل می رویم.
عروسك گفت: امشب همه‌ی عروسكها می آیند به جنگل. هر چند ماه یك بار ما این جلسه را داریم.
اولدوز گفت: جمع می شوید كه چه؟
عروسك گفت: جمع می شویم كه ببینیم حال پسر بچه‌ها و دختر بچه‌ها خوب است یا نه. از این گذشته ، ما هم بالاخره جشن و شادی لازم داریم.
دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها ،‌ دراز دراز سرپا ایستاده بودند و زیر نور ماه می درخشیدند. مدتی هم از بالای درختها پرواز كردند تا وسط جنگل رسیدند. سر و صدا و همهمه‌ی گفتگو به گوش رسید. زمین بزرگ بی درختی بود. بركه‌ای از یك گوشه‌اش شروع می شد و پشت درختها می پیچید. دورادور درختهای گوناگون بلند قدی ، سرپا ایستاده بودند و پرندگان رنگارنگی رویشان نشسته آواز می خواندند یا صحبت می كردند. كنار بركه آتش بزرگی روشن بود كه نور سرخش را همه جا می پاشید. صدها و هزارها عروسك كوچك و بزرگ اینور و آنور می رفتند یا دسته دسته گرد هم نشسته گپ می زدند. عروسكهای گنده و ریزه ، خوش پوش و بد سر و وضع و پسر و دختر قاتی هم شده بودند.
آن شب جانوران جنگل هم نخوابیده بودند. دورادور ، پای درختها ، جا خوش كرده بودند و عروسكها را تماشا می كردند.
یاشار و اولدوز از دیدن این همه عروسك و پرنده و جانور ذوق می كردند. هیچ بچه‌ای حتی در خواب هم چنین چیزی ندیده است. ماه در آب بركه دیده می شد. درختها و پرنده‌ها و شعله های آتش هم دیده می شد. همه چیز زیبا بود. همه چیز مهربان بود. خوب بود. دوست داشتنی بود. همه چیز . همه چیز. همه.



طاووسی با دم چتری و پرچانه

طاووس تک و تنها روی درختی نشسته و دمش را آویخته بود. عروسك سخنگو به یاشار و اولدوز گفت: بیایید شما را ببرم پیش طاووس ، باش صحبت كنید. من می روم پیش سارا. صداتان كه كردم ، می آیید پیش عروسكها.
اولدوز گفت: سارا دیگر كیست؟
عروسك گفت: سارا بزرگ ماست.
عروسك بچه‌ها را با طاووس آشنا كرد و خودش رفت پیش دوستانش.
طاووس گفت: پس شما دوستان عروسك سخنگو هستید.
اولدوز گفت: آره. ما را آورده اینجا كه جشن عروسكها را تماشا كنیم.
یاشار گفت: راستی ، طاووس ، تو چقدر خوشگلی!
طاووس گفت: حالا شما كجای مرا دیده اید. دمم را نگاه كنید...
یاشار و اولدوز نگاه كردند. دیدند دم طاووس یواش یواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگی باز شد. در نور ماه و آتش ، پرهای طاووس هزار رنگ می زدند. بچه‌ها دهانشان از تعجب باز مانده بود.
طاووس گفت: بله ، همانطور كه می بینید من پرنده‌ی بسیار زیبایی هستم. می بینید با دمم چه طاق زیبایی بسته‌ام؟ همه‌ی بچه‌ها می میرند برای یك پر من. تمام شاعران از زیبایی و لطافت من تعریف كرده‌اند. مثلا سعدی شیرازی می گوید: از لطافت كه هست در طاووس – كودكان می كنند بال و پرش. حتی در یك كتاب قدیمی خواندم كه ابوعلی سینا ، حكیم بزرگ ، تعریف گوشت و پیه مرا خیلی كرده و گفته كه درمان بسیاری از مرضهاست. شاعران ، خورشید را به من تشبیه می كنند و به آن می گویند: طاووس آتشین پر. در بعضی از كتابهای قدیمی نام مرا ابوالحسن هم نوشته اند. من حتی از جفت خودم زیباترم...
یاشار از پرچانگی طاووس به تنگ آمده بود. اما چون در نظر داشت یكی دو تا از پرهاش را از او بخواهد ، به حرفهای طاووس خوب گوش می داد و پی فرصت بود. آخرش سخن طاووس را برید و گفت: طاووس جان ،‌ یكی دو تا از پرهای زیبایت را به من و اولدوز می دهی؟ می خواهم بگذارم لای كتابهام.
طاووس یكه خورد و گفت: نه. من نمی توانم پرهای قیمتی ام را از خودم دور كنم. اینها جزو بدن منند. مگر تو می توانی چشمهات را درآری بدهی به من؟
اولدوز حواسش بیشتر پیش عروسكها و جانوران بود و به حرفهای طاووس كمتر گوش می دادم. بنابراین زودتر از یاشار دید كه عروسك سخنگو صداشان می زند. عروسك جلدش را انداخته بود و دیگر كبوتر نبود. اولدوز نگاه كرد دید یاشار بدجوری پكر است. گفت: یاشار بیا برویم پایین. عروسك سخنگو صدامان می كند.
طاووس را بدرود گفتند و پركشیدند و رفتند پایین. طاووس تا آن لحظه دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تكان نخورده بود كه مبادا پای زشتش دیده شود. وقتی دید بچه‌ها می خواهند بروند ، گفت: خوش آمدید. امیدوارم هر جا كه رفتید فراموش نكنید كه از زیبایی من تعریف كنید.



آشنایی با سارا و دیگر عروسكها

عروسك سخنگو دستی به سر و صورت اولدوز و یاشار كشید و از جلد كبوتر درشان آورد. عروسك ریزه‌ای قد یك وجب روی سنگی نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اینها هستند ، اولدوز و یاشار.
یاشار و اولدوز سلام كردند. سارا پا شد. بچه‌ها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوش آمده اید. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد می گویم.
یاشار گفت: ما هم خیلی افتخار می كنیم كه توانسته‌ایم محبت عروسك سخنگو را به دست آوریم. و خیلی خوشحالیم كه به جمع خودتان راهمان داده اید و با ما مثل دوستان خود رفتار می كنید. از همه تان تشكر می كنیم.
سارا گفت: اول باید از خودتان تشكر كنید كه توانسته‌اید با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به حرف بیاورید و به این جنگل راه بیابید.
بعد رویش را كرد به عروسك سخنگو و گفت: بچه‌ها را ببر با عروسكها ی دیگر آشنا كن و به همه بگو بیایند پیش من. چند كلمه حرف می زنیم و رقص را شروع می كنیم.
عروسكها تا شنیده بودند عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو می آمدند و بچه‌ها را دوره می كردند و شروع می كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.



خودپسندها چه ریختی اند؟

درد انگشت یاشار شدت یافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوری درد می كند ، یك كاری بكن.
عروسك گفت: پاك یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.
عروسك گنده‌ای پیش آمد و گفت: زخمی شدی ، یاشار؟
یاشار گفت: آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بریده.
اولدوز اضافه كرد: تو كارخانه ی قالیبافی.
عروسك گنده گفت: بیا برویم جنگل. من مرهمی بلدم كه زخم را چند ساعته خوب می كند. بیا.
بعد دست یاشار را گرفت و كشید.
عروسك سخنگو گفت: برو یاشار. عروسك مهربانی است. دواهای گیاهی را خوب می شناسد.
دو تایی از وسط عروسكها گذشتند و پای درختان رسیدند. جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفیدی داشت ساقه‌ی گیاهی را میجوید. عروسك به او گفت: رفیق خرگوش ، می توانی بروی از آن سر جنگل یكی دو تا از آن برگهای پت و پهن برایم بیاری؟
خرگوش گفت: این دفعه زخم كه را می بندی؟
عروسك گفت: زخم یاشار را می بندم. همینجا پای درخت چنار نشسته‌ایم.
خرگوش دیگر چیزی نگفت و خیز برداشت و در پیچ و خم جنگل ناپدید شد. عروسك چند جور برگ و گیاه جمع كرد و نشست پای درخت چناری و سنگ پهنی جلوش گذاشت و شروع كرد برگ و گیاه را كوبیدن.
عروسكهای دیگر از اینجا دیده نمی شدند. فقط شعله‌های آتش كم و بیش از وسط شاخ و برگ درختان دیده می شد.
یاشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را می شناسی؟
عروسك گفت: خیلی هم خوب می شناسم. همه‌اش فیس و افاده می فروشد، پز می دهد.
یاشار گفت: عروسك سخنگو ما را برد پیش او كه باش صحبت كنیم اما او همه‌اش از خودش گفت.
عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پیش او برده كه با چشم خودتان ببینید خودپسندها چه ریختی اند.
یاشار گفت: بش گفتم از پرهاش یكی دو تا بدهد بگذارم لای كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانیها هم نیست كه من گمان می كنم.
عروسك گنده همانطور كه برگ و گیاه را میكوبید گفت: بیخود می گوید.. همین روزها وقت ریختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهی می توانی برداری.
یاشار گفت: راستی؟
عروسك گفت: طاووس هر سال همین روزها پرهاش را می ریزد.
یاشار گفت: آنوقت چه ریختی می شود؟
عروسك گفت: یك چیز زشت و بد منظره. بخصوص كه پاهای زشتش را هم دیگر نمی تواند قایم كند.



شبهای تاریك جنگل و كرم شب تاب

یاشار داشت توی تاریك جنگل را نگاه می كرد كه چشمش افتاد به روشنایی ضعیفی كه از وسط گیاهها یواش یواش به آنها نزدیك می شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ، آن روشنایی از كجا می آید؟
عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم مهربانی است كه توی تاریكی نور پس می دهد. مثل اینكه می آید پیش ما. نمی خواهد ما توی تاریك بمانیم.
عروسك و یاشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب نزدیك شد و سلام كرد.
عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا می خواهی بروی؟
كرم شب تاب گفت: داشتم توی تاریكی جنگل می گشتم كه صدای شما را شنیدم و پیش خود گفتم « من كه یك كم روشنایی دارم ، چرا پیش آنها نرم؟»
عروسك تشكر كرد و یاشار را نشان داد و گفت: برای زخم یاشار مرهم درست می كنیم. پسر خوبی است. باش آشنا شو.
یاشار و كرم شب تاب گرم صحبت شدند. یاشار از مدرسه و قالیبافی و ننه و دده‌اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهای تاریك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبید و حاضر كرد. بعد رفت از یك درختی میوه‌ای كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم یاشار را شست و تمیز كرد.

هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد ، بالاخره روشنایی است.

وصله های سر زانوی یاشار

چند دقیقه بعد خرگوش از راه رسید. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتی چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه‌ای!
كرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش ، من همیشه می كوشم مجلس تاریك دیگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضی از جانوران مسخره‌ام می كنند و می گویند «با یك گل بهار نمی شود. تو بیهوده میكوشی با نور ناچیزت جنگل تاریك را روشن كنی.»
خرگوش گفت: این حرف مال قدیمی هاست. ما هم می گوییم « هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد ، بالاخره روشنایی است.»
عروسك مرهم را روی زخم مالیده ، برگ را روش پیچیده بود. خرگوش از او پرسید: عروسك خانم ، دیگر با من كاری نداشتی؟
عروسك گفت: یك كار دیگر هم داشتم. طاووس نشسته روی درخت زبان گنجشك، كنار بركه. این روزها وقت ریختن پرهاش است. می روی یك كاری می كنی كه یكهو تكان بخورد ، یكی دو تا از پرهاش بیفتد. آنوقت آنها را برمی داری می آری میدهیم به یاشار. می خواهد بگذارد لای كتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: این همان طاووس خودپسند است؟
عروسك گفت: آره.
یاشار گفت: خیلی به پرهاش می نازد.
كرم شب تاب گفت: رفیق یاشار ، عروسك خانم را می بینی چه لباسهای رنگارنگ و قشنگی پوشیده! همه جاش زیباتر از طاووس است اما یك ذره فیس و افاده تو كارش نیست. برای همین هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بیندازد ، باز هم ما دوستش خواهیم داشت. این هیچوقت زشت نیست. چه با لباسهاش چه بی لباسهاش.
یاشار در تاریك روشن وسط درختان ، دستی به وصله‌های سر زانوی خود كشید و نگاهی به آستینهای پاره و پاهای لخت و پاشنه های ترك ترك خود كرد و چیزی نگفت.
عروسك گفت: یاشار ، خیال نكنی من هم مثل طاووس اسیر لباسهای رنگارنگم هستم. اینها را در خانه تن من كرده‌اند. آخر من در خانه‌ی ثروتمندی زندگی می كنم. عروسك سخنگو خانه‌ی ما را خوب می شناسد...
عروسك تكه‌ای از دامن پیرهنش را پاره كرد و دست یاشار را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همینجا می مانم كه رفیق خرگوش برگردد. دنبالتان می فرستمش.
عروسك و یاشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند كه خرگوش به ایشان رسید. دو تا پر زیبای طاووس را به دهان گرفته بود. یاشار پرها را گرفت و راه افتادند.



بهترین رقص دنیا

كنار بركه ی آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف می زد و عروسكهای دیگر ساكت گوش می دادند. اولدوز كناری ایستاده بود.
سارا می گفت: من دیگر بیشتر از این دردسرتان نمی دهم. اول چله‌ی كوچك باز همدیگر را می بینیم. و در پایان حرفهایم بار دیگر از مهمانان عزیزمان تشكر می كنم كه با مهربانیها و خوبی های خودشان عروسكشان را به حرف آورده‌اند. همه میدانیم كه تاكنون هیچ بچه‌ای نتوانسته بود اینقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بیاورد. امیدوارم كه دوستی اولدوز و یاشار و عروسكشان همیشگی باشد. حالا به افتخار مهمانان عزیزمان «رقص گل سرخ» را اجرا می كنیم.
همه برای سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه‌ها را روی سنگ بلندی نشاند و گفت: همینجا بنشینید و تماشا كنید.« رقص گل سرخ» بهترین رقص دنیاست.



رقص گل سرخ. سرود گل سرخ

لحظه ای میدان خالی بود. دورادور جانوران پای درختان نشسته بودند و پرندگان روی درختان و دیگر چیزی دیده نمی شد. بعد صدای نرم و شیرین موسیقی بلند شد و ده بیست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه‌ای ایستادند. بعد قایقی شگفت و سفید مثل برف از ته بركه نمایان شد كه به آهنگ موسیقی تكان می خورد و پیش می آمد. عروسكان سفیدپوش بسیاری روی قایق خاموش ایستاده بودند. صدای نرم و زمزمه وار آب شنیده می شد. مرغابیها و قوهای سفید فراوانی از پس و پیش ، قایق را میراندند و ماهیان سرخ ریز و درشتی دور سفیدها را گرفته بودند و راست می لغزیدند به پیش. ماهتاب هم توی آب بود. قایق كه لب آب رسید ، عروسكهای سفید رقص كنان پا به زمین گذاشتند. مرغابیها و قوها و ماهیها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت می دادند و نرم میرقصیدند. لبه‌ی پیرهنشان تا زمین می رسید. می رقصیدند و به هم نزدیك میشدند و لبخند میزدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز میرقصیدند. یكی دو تا شروع كردند به خواندن. رفته رفته دیگران هم به آنها پیوستند و صدای موسیقی و آواز فضای جنگل را پر كرد.
عروسكها چنین می خواندند:

روزی بود ، روزگاری بود:
لب این آب كبود
گل سرخی روییده بود
درشت ،
زیبا ،
پر پر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا كنده شد
گلبرگهاش پراكنده شد.
كجا رفتند؟
چكارشان كردند؟
مرده‌اند ، زنده‌اند؟
كس نمی داند.
آه چه گل سرخ زیبایی بود؟..

عروسكهای سفید آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوی عروسكهای بنفش ایستادند. كمی بعد عروسك كوچولوی سرخی از پشت درختان رقص كنان درآمد.
عروسكهای سفید شروع كردند به خواندن:

ما این را می شناسیم:
گلبرگ گل سرخ است.
از كجا می آید؟
به كجا می رود؟
كس نمی داند؟

عروسك سرخ كمی اینور و آنور پلكید و از گوشه ی دیگری خارج شد. بعد عروسك سرخ دیگری وارد شد.
عروسكهای سفید شروع كردند به خواندن.

یك گلبرگ سرخ دیگر
از كجا می آید؟
به كجا می رود؟
كس نمی داند؟

عروسك سرخ كمی اینور آنور پلكید و خواست از گوشه‌ای خارج شود كه به عروسك سرخ دیگری برخورد. لحظه‌ای به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند به رقص بسیار تند و شادی. مدتی رقصیدند. بعد عروسك سرخ دیگری به آنها پیوست. بعد دیگری و دیگری تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و می رقصیدند. رقصی تند و شاد. ماه درست بالای سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صدای موسیقی باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.
اولدوز و یاشار روی سنگ نشسته بودند و چنان شیفته‌ی رقص عروسكها شده بودند كه نگو. یاشار حتی پر طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان دیدند لب بركه گل سرخی درست شد. درشت ، زیبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخیدن و رقصیدن. عروسكهای سفید حركت كردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص یواش یواش تندتر و تندتر شد. بچه‌ها چنان به هیجان آمده بودند كه پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطی عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.
عروسكها رقصیدند و رقصیدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و باز میدان خالی شد. لحظه ای بعد عروسكها با لباسهای اولیشان درآمدند.
دیگر وقت رفتن بود. ماه یواش یواش رنگ می باخت.



رفت و آمد كبوترها ، معمایی كه برای زن بابا هرگز حل نشد

هوا كمی روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد دید سه تا كبوتر سفید نشسته‌اند روی درخت توت. كمی همدیگر را نگاه كردند. بعد یكیشان پرید رفت به خانه‌ی یاشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بیرون نیامدند. خواب از سرش پرید. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد دید اولدوز و عروسكش دوتایی خوابیده اند و چیزی در اتاق نیست. خیلی تعجب كرد. كمی هم ترسید. نتوانست تو برود. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد نگران آمد تپید زیر لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمی بعد صدای ناآشنایی از اتاق به گوش رسید. بعد صدای پچ وپچ دیگری جوابش داد. مثل اینكه دو نفر داشتند با هم حرف می زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بیحركت دوخته بود به پنجره. صدای پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسید. این دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنید و پاك ترسید. شوهرش را بیدار كرد و گفت: پاشو ببین كی تو اتاق است. من می ترسم.
بابا گفت: زن ، بخواب. این وقت صبح كی می آید خانه‌ی مردم دزدی؟
زن بابا گفت: دزد نیست. یك چیز دیگری است. دو تا كبوتر سفید رفتند تو اتاق و دیگر بیرون نیامدند.
بابا برای خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه كرد دید اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابیده. برگشت به زنش گفت: دیدی زن به سرت زده! حتی كبوترها را هم توی خواب دیده‌ای! پاشو سماور را آتش كن. این فكرهای بچگانه را هم از سرت در كن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پری هنوز خواب بود. اگر بیدار بود البته می دید كه كبوتر سفیدی از خانه‌ی یاشار بالا آمد و از پنجره ی خانه ی اینها تپید تو ، بعد هم صدای پچ پچ بلند شد.
زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهلیز می گذشت كه صدای گفتگویی شنید:
صدایی گفت: عروسك سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.
صدای دیگری گفت: خوب شد كه آمدی. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توی جلد كبوتر رفتی به خانه‌ات ،‌ بیا جلو از جلدت درآرمت.
صدای اولی گفت: باید برویم خانه‌ی خودمان. اینجا نمی شود.
صدای دومی گفت: آره. بپر برویم. نباید ترا اینجا ببینند.
زن بابا داشت دیوانه می شد. از ترس فریادی كشید و دوید به حیاط. بابا داشت لب كرت دست و روش را می شست كه دید دو تا كبوتر سفید پركشان از پنجره درآمدند و یك كمی توی هوا اینور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حیاط خانه‌ی دست چپی ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: دیگر چرا جنقولك بازی درمی آری؟ مگر از كبوترها نمی ترسیدی؟ اینها هم كه گذاشتند رفتند.
پری به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار دیوار ایستاد گفت: باز هم داشتند حرف می زدند. « از ما بهتران» بودند.
پری هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا یكی بدو می كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر سفیدی پشت هره‌ی بام قایم شده می خواهد دزدكی تو بخزد. این كبوتر ، عروسك سخنگو بود كه از پیش یاشار برمی گشت. وقتی دید كسی نمی بیندش از پنجره تپید تو. اما زن بابا به صدای بالش سر بلند كرد و دیدش و داد زد: اینها!.. نگاه كن!.. باز یكی رفت تو.
بابا دوید طرف پنجره. دید كبوتر تپید به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چیزی ندید. مات و معطل ماند كه ببینی این كبوتر لعنتی كجا قایم شد. یكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا ایستاده بود.
اولدوز چنان خوابیده بود كه انگار چند شبانه روز بیخوابی كشیده و هرگز بیداربشو نیست. بابا نگاهی به او كرد و لحافش را بلند كرد دید تنهاست. فكر برش داشت كه ببیند عروسك را كی برده گذاشته توی صندوقخانه پشت در. زن بابا و پری داشتند جلو پنجره بابا را زل می زدند. زن بابا گفت: عروسك دختره چی شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. كبوتر هم نیست.
زن بابا گفت: به نظرم این عروسك یك چیزیش است. می ترسم بلایی سرمان بیاورد...
زن بابا دعایی خواند و به خودش فوت كرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بیدارش كن...
بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و گفت: د بلند شو دختر!..



یاشار نظركرده ی امامها شده بود

ننه‌ی یاشار ظهر به خانه‌شان برگشت و دید یاشار هنوز خوابیده. كلثوم از صبح تا حالا پیش زن بابای اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گندیده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهای كوچه.
هوا گرم بود. یاشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روی پهلوی چپش خوابیده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه‌اش نگاه كرد دید پارچه‌ی روی زخمش عوض شده ، همان پارچه نیست كه خودش بسته بود ، یك تكه پارچه‌ی آبی ابریشمی بود. یاشار را تكان داد. یاشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار یك كمی بخوابم.
ننه‌اش گفت:پسر بلندشو. ظهر شده. تو از كی اینقدر تنبل شده‌ای؟ این پارچه‌ی آبی را از كجا آوردی زخمت را بستی؟
یاشار نگاه تندی به انگشت شستش كرد ، همه چیز ناگهان یادش آمد. لحظه ای دودل ماند. ننه‌اش نشست بالای سرش ، عرق پیشانیش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتی پسرم این پارچه‌ی تر و تمیز را از كجا آورده‌ای؟
یاشار گفت: خواب دیدم یك مرد نورانی آمد نشست پهلویم و به من گفت: پسرم ، می خواهی زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمیخواهم ، آقا. آن مرد نورانی مرهمی از جیبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بیدار بشوی زحمت هم خوب خواهد شد...
یاشار لحظه‌ای ساكت شد و باز گفت: مرد مهربانی بود صورتش اینقدر نورانی بود كه نگو. وقتی زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببین آن چیست ایستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و دیدم چیزی نیست. اما وقتی به جلو هم نگاه كردم باز دیدم چیزی نیست. مرد رفته بود.
ننه‌ی یاشار با چنان حیرتی پسرش را نگاه می كرد و بی حركت نشسته بود كه یاشار اولش ترسید ، بعد كه ننه‌اش به حرف آمد فهمید كه یخش خوب گرفته.
ننه‌اش گفت: گفتی صورتش هم نورانی بود؟
یاشار گفت: آره ، ننه. عین همان كه آن روز می گفتی یك وقتی بخواب ننه بزرگ آمده بود و پای چلاقش را خوب كرده بود. ببین زخم من هم دیگر درد نمی كند.
ننه‌ی یاشار گریه‌اش گرفت. از شوق و شادی گریه می كرد. پسرش را در آغوش كشید و سر و رویش را بوسید و گفت: تو نظر كرده‌ی امامها شده‌ای. از تو خوششان آمده. اگر دده‌ات بداند!.. گفتی انگشتت دیگر درد نمی كند؟
یاشار گفت: عین این یكی انگشتهام شده. از فردا باز می توانم كار كنم.
آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گیاهی را برداشت زخمش را به ننه‌اش نشان داد. جای زخم سفید شده بود و هیچ چرك و كثافتی نداشت. زخم را دوباره بستند. یاشار پا شد لحاف و تشكش و متكایش را جمع كرد گذاشت به رخت چین و گفت: ننه ، هوا دیگر گرم شده. امشب پشت بام می خوابم.
ننه‌اش بهت زده نگاهش می كرد. چیزی نگفت. یاشار گذاشت رفت به حیاط كه دست و رویش را بشوید. كلثوم داشت توی اتاق دعا می خواند ، شكر می گزارد. یاشار تازه یادش آمد كه پرهای طاووس را تو جنگل جا گذاشته.



مورچه سواره ها

یاشار لب كرت ایستاده بود می شاشید كه چشمش افتاد به پای گاو كه كنار دیوار افتاده بود. گربه ی سیاهی هم روی دیوار نشسته بو می كشید. یاشار از پای گاو چیزی نفهمید ، بعد یادش آمد كه دیشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند.
دیشب وقتی از جنگل برمی گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه‌ات می آید خانه‌ی ما ، پای گاو را می فرستم پیش تو. خوب مواظبش باش.
یاشار گفته بود: برای چه؟
عروسك سخنگو جواب داده بود: این ، از آن گاوهای معمولی نبوده. پاش را نگه میداریم ، به دردمان می خورد. هر وقت مشكلی داشتیم می توانیم ازش كمك بخواهیم.
یاشار تو همین فكرها بود كه صدای جیغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جیغ و دادش می شد شنید كه می گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پری كمكم كن!.. آخ مردم!..
یاشار گیج و مبهوت لب كرت ایستاده بود و نمی دانست چكار باید بكند. ناگهان دوید به طرف پای گاو و برش داشت و یواشكی گفت: زن بابا دارد اولدوز را می كشدش. حالا چكار كنیم؟
صدای ضعیفی به گوش یاشار آمد: مرا بینداز پشت بام. مواظب گربه‌ی سیاه هم باش.
یاشار گربه‌ی سیاه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صدای افتادن پا ، ننه‌اش از اتاق گفت: یاشار ، چی بود افتاد پشت بام؟
یاشار گفت: چیزی نبود. پای گاو را كه برایم آورده بودی انداختم پشت بام خشك بشود.
ننه‌اش گفت: اولدوز داده. هیچ معلوم است پای گاو می خواهی چكار؟
یاشار گفت: ننه ، باز مثل اینكه زن بابا دارد اولدوز را می زند. بهتر نیست یك سری به آنها بزنی؟
ننه‌اش گفت: به ما مربوط نیست، پسر جان. هر كی صلاح كار خودش را بهتر می داند.
یاشار گفت: آخر ننه...
ننه‌اش گفت: دست و روت را زود بشور بیا ناهار بخوریم.
یاشار دیگر معطل نكرد. از پلكانی كه پشت بام می خورد ، رفت بالا. پای گاو گفت: ده بیست تا از مورچه سواره‌هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه‌ی سیاه باش. می ترسم آخرش روزی مرا بقاپد ببرد.
یاشار دور و برش را نگاه كرد دید گربه‌ی سیاه نوك پا نوك پا دارد جلو می آید. كلوخی دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه‌ی سیاه خیز برداشت و فرار كرد.

فلفل چه مزه ای دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز می رسند

حالا برای اینكه ببینیم اولدوز چه‌اش بود، كمی عقب برمی گردیم و پیش اولدوز و زن باباش می رویم.
خانه‌ی بابای اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهلیزی در وسط. یكی اتاق نشیمن بود كه صندوقخانه‌ای هم داشت و دیگری برای مهمان و اینها. اتاق پذیرایی بود. آشپزخانه‌ی كوچكی هم ته دهلیز بود. طرف دیگر حیاط مستراح بود و اتاق مانندی كف آن تنوری بود با سوراخی بالایش در سقف. پلكانی از كنار اتاق پذیرایی ، پشت بام می خورد.
آن روز وقتی ننه‌ی یاشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توی آشپزخانه برای خودش خاگینه می پخت. پری را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سیاه اولدوز را چوب بزند. ته و توی كارش را دربیاورد. زن بابا از همان صبح زود بویی برده بود و فكر كرده بود كه میان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّی هست.
پری بی سروصدا پشت در گوش ایستاده بود و از شكاف در اولدوز را می پایید. بابا هنوز از اداره‌اش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا خیلی كوشیده بودند از او حرف بیرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بیخبری زده بود. وقتی دلش قرص شد كه كسی نمی بیندش ، رفت سراغ عروسكش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بویی برده.
عروسك سخنگو گفت: بهتر است چند روزی از هم دوری كنیم.
اولدوز گفت: خاله پری بد نیست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، یك دقیقه هم نمی تواند صبر كند. تنور را آتش می كند و می اندازدت توی آتش ، بسوزی خاكستر شوی.
پری وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به دست آمد پشت در. صدایی نمی آمد ، از شكاف در اولدوز را دید كه در صندوقخانه را كیپ كرد آمد نشست كنار دیوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازی با آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كی داشتی حرف می زدی؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ می كنم!.. دختره‌ی بی حیا!..
اولدوز دلش در سینه‌اش ریخت. خواست چیزی بگوید ،‌ زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن بابا سوزنی از یخه‌اش كشید و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گریه كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پری گرفتش و نگهداشتش جلو روی زن بابا. زن بابا آن یكی دستش را هم سوزنی فرو كرد و گفت: حالا دیگر نمی توانی دروغ سر هم كنی. من بابات نیستم كه سرش شیره بمالی. بگو ببینم آن عروسك مسخره‌ات چه تخمی است؟ چه بارش است؟ می گویی یا فلفل توی دهنت پر كنم؟
اولدوز وسط گریه‌اش گفت: من چیزی نمیدانم مامان... آخر من چه میدانم!..
زن بابا رو كرد به پری و گفت: پری ، برو شیشه ی فلفل را زود بردار بیار. فلفل خوب می تواند این را سر حرف بیاورد.
پری دوید رفت شیشه ی فلفل را آورد. زن بابا مقداری فلفل كف دستش ریخت و خواست اولدوز را بگیرد كه از دستش در رفت و پناه برد به كنج دیوار. زن بابا به پری گفت: بیا دستهاش را بگیر. من باید امروز به او بفهمانم كه زن بابا یعنی چه.
پری و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روی پاهاش و پری بالای سرش و دستهای اولدوز را محكم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز كرد و خواست فلفل بریزد كه اولدوز جیغش بلند شد صدایش را چنان سرش انداخته بود گریه می كرد كه صدایش تا چند خانه آن طرفتر به گوش می رسید. اولدوز جیغ می زد و می گفت: غلط كردم!.. خاله پری كمكم كن!..
پری چیزی نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته‌ای نمی توانی از دستم سالم در بروی.
اولدوز گریه كنان گفت: من كه چیزی نمیدانم... ولم كنید!.. آخ مردم!..
و تقلا كرد كه خودش را رها كند. زن بابا فلفل را توی دهنش ریخت و گفت: حالا فلفل بخور ببین چه مزه‌ای دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف كرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پری جیغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره‌ای با تمام قوتش گوشت گردنش را نیش می زد. بعد مورچه‌ی دیگری ساق پای زن بابا را گزید. بعد مورچه ی دیگری بازوی پری را گزید. بعد مورچه ی دیگری پشت زن بابا را. چنان شد كه هر دو دویدند به حیاط. آخرش مورچه ها را با لنگه كفش زدند و له كردند. اما جای نیششان چنان می سوخت كه پری گریه‌اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار می زد.
بوی سوختگی غذا از آشپزخانه می آمد.



مهمانان زن بابا و پری

تنگ غروب ، یاشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهایش را آویزان كرده بود و نشستن خورشید را تماشا می كرد. آفتاب زردی ، رنگهای تو در توی افق و ابرهای شعله ور غروب همیشه برایش زیبا بود. هوا كه گرگ و میش شد، ستارگان درآمدند. تك و توك ، اینجا و آنجا و رنگ پریده – كه یواش یواش پر نور می شدند و می درخشیدند. چشمك میزدند.
صدای پری او را از جا پراند. پری جلو پنجره ایستاده بود و به ننه‌اش می گفت: كلثوم ، پاشو بیا خانه ی ما. از شوهرت نامه داری.
چند دقیقه بعد یاشار و ننه‌اش پیش بابای اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پری و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
دده‌ی یاشار نامه‌هاش را به آدرس بابا می فرستاد. در نامه نوشته بود كه كمی مریض است و دیگر نمی تواند كار كند، همین روزها برمی گردد پیش زن و بچه‌اش.
آخرهای نامه بود كه در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر كوچكشان بهرام. از راه دوری آمده بودند. از یك شهر دیگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا كلثوم را نگهداشت كه شام درست كند.
یاشار گاه می رفت پیش ننه‌اش به آشپزخانه ، گاه می آمد می نشست پای پنجره. اما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. البته حرف خیلی داشت، اما گفتنی نبود. دلش می خواست كاریش نداشته باشند و او را بگذارند برود پیش اولدوز.
وسط بگو بخند زن برادر رو كرد به زن بابا و گفت: ما آمدیم تو و پری را ببریم. صبح حركت می كنیم.
زن بابا گفت: نامزد پری برگشته؟
زن برادر گفت: آره. همین فردا عروسی راه می افتد.
آنوقت رو كرد به پری و تو صورتش خندید.

آیا هرگز خواهد شد كسی بداند زن بابا چه بلایی سر اولدوز آورده؟

شام كه خوردند زن بابا پا شد شروع كرد به جمع و جور كردن اسباب سفر و لباسهاش و چیزهای دیگری كه لازمش بود. در صندوقخانه كه باز شد، چشم یاشار افتاد به اولدوز كه به پشت خوابیده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننه‌ی یاشار گفت: این دختر چه‌اش است؟ شام هم كه چیزی نخورد.
زن بابا گفت: مریض است. بهتر است چیزی نخورد.
كلثوم گفت: چه‌اش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
كلثوم و زن بابا توی صندوقخانه حرف می زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنید و در را نیمه باز كرد و اولدوز را دید و رو كرد به بابا، گفت: پس این دختره را هنوز نگه داشته اید، خیال می كردم...
بابا حرفش را برید و گفت: آره ، هنوز پیش خودمان است.
برادر نگاهی به زن خودش كرد و زن نگاهی به شوهرش و دیگر چیزی نگفتند.

كی از تاریكی می ترسد؟ شب پشت بام چه جوری است؟

شب دیروقت بود. كلثوم در آشپزخانه ظرف می شست، دیگران گرم صحبت بودند كه بهرام به مادرش گفت: مامان ،‌ من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو دیگر ، مادر جان.
بهرام گفت: نه من میترسم.
زن بابا رو كرد به یاشار و گفت: پاشو پهلوی بهرام برو...
یاشار خودش هم از خیلی وقت پیش شاش داشت اما یك جور تنبلی او را سر جاش چسبانده بود و نمی توانست پا شود برود بشاشد. دو تایی پا شدند رفتند بیرون. همینجوری كه لب كرت ایستاده بودند می شاشیدند ،‌ بهرام گفت: تو هم مدرسه می روی؟ من كلاس چهارم هستم.
یاشار گفت: آره ،‌ من هم.
باز سكوت شد. یاشار هیچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول كلاسمان هستم. بابام گفته یك دوچرخه برایم می خرد. تو چطور؟
یاشار گفت: من نه...
وقتی خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسید: این پله ها دیگر برای چیست؟
یاشار گفت: پشت بام می خورد. می خواهی برویم بالا نگاه كنیم.
بهرام گفت: من از تاریكی می ترسم. برویم تو.
یاشار گفت: اول من می روم بالا. تو پشت سرم بیا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاریكی نمی ترسی؟
یاشار گفت: نه. من شبها تنهایی می خوابم پشت بام و باكی هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشت بام چه جوری است؟
یاشار گفت: اگر بیایی پشت بام، خودت می بینی.
یاشار این را گفت و پا در پلكان گذاشت و چابك رفت بالا. بهرام كمی دو دل ایستاد و بعد یواش یواش بالا رفت. یاشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توی آسمان یك وجب جای خالی پیدا نبود. همه‌اش ستاره بود و ستاره بود. میلیونها میلیون ستاره.
یاشار گفت: می بینی؟
ستاره‌ای بالای سرشان افتاد و كمانه كشید و پایین آمد. ستاره‌ی دیگری در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سكوت شب عوعو كردند و دور شدند. پروانه‌ای داشت می رفت طرف سر كوچه. شبكوری تندی از جلو روشان رد شد و پروانه را شكار كرد و در تاریكی گم شد. ستاره‌ی دیگری افتاد و خط روشنی دنبال خودش كشید. بوی طویله از چند خانه آن طرفتر می آمد.
یاشار« راه مكه» را بالای سرشان نشان داد و گفت: این روشنایی پهن را كه تو آسمان كشیده شده ، می بینی؟
بهرام گفت: آره.
یاشار گفت: این را بش می گویند« راه مكه».
بهرام گفت: ‌حاجی ها از همین راه به مكه می روند؟
یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بیسواد بش می گویند راه مكه. اینها ستاره های ریز و درشتی اند كه پهلوی هم قرار گرفته اند. خیال نكنی به هم چسبیده اند. خیلی هم فاصله دارند. از دور این شكلی دیده می شوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش می گویند راه مكه؟
یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدمهای قدیمی كه از علم خبری نداشتند ، برای هر چه كه خودشان بلد نبودند افسانه درست می كردند. این هم یكی از آن افسانه هاست.
بهرام با تردید گفت: تو این حرفها را از خودت در نمی آری؟
یاشار گفت: اینها را از آموزگارمان یاد گرفته ام. مگر آموزگار شما برایتان از این حرفها نمی گوید؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را می خوانیم.
یاشار گفت: مگر این حرفها درس نیست؟
ستاره‌ی درخشانی از یك گوشه‌ی آسمان بلند شده بود و به سرعت پیش می آمد. بهرام بدون آن كه جواب یاشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه كن. كجا دارد می رود؟
یاشار گفت: آن كه ستاره نیست. قمر مصنوعی است. از زمین به آسمان فرستاده اند.
بهرام گفت: كجا دارد می رود؟
یاشار گفت: همین جوری دور زمین می گردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداخته‌ای. از خودت حرف در می آری.
یاشار گفت: از خودم حرف درمی آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم می توانی از آموزگار خودتان بپرسی.
بهرام گفت: آموزگار ما از این جور چیزها نمی گوید.
یاشار گفت: لابد بلد نیست بگوید.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چیز بلد است. خودش می گوید. تو دروغ می گویی.
بازار صحبت و بحث داشت گرم می شد كه داد زن بابا تو حیاط بلند شد: كجایید ، بهرام؟
بچه‌ها كمی از جا جستند. بهرام باز یاد تاریكی شب افتاد و خواست گریه كند كه یاشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ایستاده‌ام.
زن بابا صدای یاشار را شناخت و غرید: گوساله ، بچه را چرا بردی پشت بام؟
و معطل نكرد و تندی رفت پشت بام. بهرام را از دست یاشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..
یاشار گفت: قحبه!..
زن بابا از كوره در رفت. محكم زد تو صورت یاشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پایین. یاشار لحظه‌ای ایستاد. آخرش بغضش تركید و زد زیر گریه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روی رختخوابش.
گربه ی سیاه آخرش كار خودش را كرد

یاشار صبح به سر و صدای مسافرها بیدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرمای خوشایندی داشت. ننه‌اش چمدان زن بابا را روی دوش گرفته بود و آخر از همه از در بیرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. یاشار دهن دره‌ای كرد و پا شد از پلكان رفت پیش اولدوز. اولدوز پارچه‌ی جلو دهنش را باز كرده بود ،‌ داشت گوشه و كنار صندوقخانه را می گشت. یاشار صداش زد: دنبال چی می گردی اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند كرد و گفت: تویی یاشار؟
یاشار گفت: آره. چه بلایی سر عروسك آمده؟
اولدوز گفت: نمی دانم. پیداش نیست.
اولدوز سرگذشت دیروزش را در چند كلمه به یاشار گفت. یاشار هم احوال پای گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع كردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبری نبود. یاشار گفت: نكند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چكار می توانیم بكنیم؟
یاشار گفت: مورچه ها می توانند پیدایش كنند. اگر زیر زمین هم باشد ، باز می توانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پای گاو را بردار بیار.
یاشار تندی رفت. پشت بام گربه ی سیاه را دید كه یك چیزی به دندان گرفته با عجله دور می شود. یاشار آمد پایین و رفت سراغ لانه‌ی سگ كه در گوشه ی حیاط بود و پای گاو را آنجا قایم كرده بود. لانه خالی بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه‌ی سیاه هم خبری نبود. باز آمد پایین. باز رفت پشت بام. همین جور كارهای بیهوده‌ای می كرد و هیچ نمی دانست چكار باید بكند. آخرش به صدای ننه‌اش به خود آمد. ننه‌اش داشت لب كرت دست و روی اولدوز را می شست. یاشار هم رفت پیش آنها. ننه‌اش گفت: یاشار ، اگر انگشتت دیگر درد نمیكند ، بهتر است سر كار بروی.
یاشار گفت: ننه ، تو نمی روی رختشوری؟
كلثوم گفت: بابای اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برایش درست خواهم كرد.
یاشار گفت: دده امروز می آید؟
ننه‌اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر می دهم.



عروسكی همقد اولدوز. آواز بچه های قالیباف

دو سه روز بعد دده‌ی یاشار آمد. چنان مریض بود كه صبح تا شام میخوابید و زار می زد. كلثوم و یاشار برایش دكتر آوردند ، دوا خریدند. ننه‌ی یاشار دیگر نمی توانست دنبال كار برود. در خانه می ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت می كرد. گاهی هم روشور درست می كرد كه زنهای همسایه می آمدند ازش می خریدند یا خودش می برد سر حمامها می فروخت.
یاشار قالیبافی می كرد. خرج خانه بیشتر پای او بود. وقت بیكاری را هم همیشه با اولدوز می گذراند. چند روزی حسرت عروسك سخنگو را خوردند و به جستجوهای بیهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسك دیگری درست كنند و زود هم شروع به كار كردند.
اولدوز سوزن نخ كردن و برش و دوخت را از ننه‌ی یاشار یاد گرفت. از اینجا و آنجا تكه پارچه های جور واجوری گیر آوردند و مشغول كار شدند. یاشار خرده ریز پشم و اینها را از كارخانه می آورد كه توی دستها و پاهای عروسك بتپانند. می خواستند عروسك را همقد اولدوز درست كنند. قرار گذاشتند كه صورتش را هم یاشار نقاشی كند. اعضای عروسك را یك یك درست می كردند و كنار می گذاشتند كه بعد به هم بچسبانند. برای درست كردن سرش از یك توپ پلاستیكی كهنه استفاده كردند. روی توپ را با پارچه ی سفیدی پوشاندند و یاشار یك روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و دیگر جاهاش را نقاشی كرد.
بیست روز بعد عروسك سر پا ایستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه‌اش آویزان ، اخمو. نمی خندید. خوشحال نبود. بچه‌ها نشستند فكرهایشان را روی هم ریختند كه ببینند عروسكشان چه اش است، چرا اخم كرده نمی خندد. آخرش فهمیدند كه عروسكشان لباس می خواهد.
تهیه‌ی لباس برای چنین عروسك گنده‌ای كار آسانی نبود. پارچه زیاد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود كار سخت دیگری بود. دو سه روزی به این ترتیب گذشت و بچه‌ها چیزی به عقلشان نرسید.
یاشار سر هفته مزدش را می آورد می داد به ننه‌اش و دهشاهی یك قران از او روزانه می گرفت. روزی به اولدوز گفت: من پولم را جمع می كنم و برای عروسك لباس می خرم.
اما وقتی حساب كردند دیدند با این پولها ماهها بعد هم نمی شود برای عروسك گنده لباس خرید. چند روزی هم به این ترتیب گذشت. عروسك گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ایستاده بود. بچه‌ها هر چه باش حرف می زدند جواب نمی داد.
یك روز یاشار همچنان كه پشت دار قالی نشسته بود دفه می زد فكری به خاطرش رسید. او فكر كرده بود كه عروسك همقد اولدوز است و بنابراین می شود از لباسهای اولدوز تن عروسك هم كرد. از این فكر چنان خوشحال شد كه شروع كرد به آواز خواندن. از شعرهای قالیبافان می خواند. بعد دفه را زمین گذاشت و كارد را برداشت. همراه ضربه های كارد آواز می خواند و خوشحالی می كرد. چند لحظه بعد بچه های دیگر هم با او دم گرفتند و فضای نیمه تاریك و گرد گرفته ی كارخانه پر شد از آواز بچه‌های قالیباف:
رفتم نبات بخرم
تو استكان بندازم
در جیبم دهشاهی هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار كردم
دكاندار سنگ یك چاركی را برش داشت
و زد سرم را شكافت
خون سرم بند نمی آمد
پس برادرم را صدا زدم(1)

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید