بازگشت زن بابا
عصر كه یاشار به خانه برگشت، ننهاش گفت كه زن بابا با برادرش برگشته. یاشار رنگش پرید و برای این كه ننهاش چیزی نفهمد دوید رفت به كوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببیند. شب پشت بام خوابید. ننهاش میخوابید در اتاق پیش شوهرش كه مریض افتاده بود. نصف شب یاشار بیدار شد دید یك چیزی وسط كرت همسایه شان دود می كند و می سوزد ، زن بابا هم پیت نفت به دست ایستاده كنار آتش. یاشار مدتی با كمی نگرانی نگاه كرد ، بعد گرفت خوابید. صبح هم پا شد رفت دنبال كار.
آه ، عروسك گنده! چرا ترا آتش زدند و هیچ نگفتند كه بچهها ترا با هزار آرزو درست كرده بودند؟
حالا كمی عقب برگردیم و ببینیم وقتی زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسك گنده آمد.
اولدوز همیشه وقتی با عروسك كاری نداشت ، آن را می برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قایم می كرد. بنابراین وقتی زن بابا ناگهان سر رسید چیزی ندید. فقط دید كه اولدوز لب كرت نشسته انگشتهاش را می شمارد و كلثوم هم حیاط را جارو می كند. بابا در اتاق شلوارش را اتو می كرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پیش از رفتن كمی با بابا حرف زد. اولدوز كم و بیش فهمید كه درباره ی او حرف می زنند. گویا زن بابا پیش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شكایت كرده بود.
شب ، وقت خوابیدن پیشآمد بدی شد: زن بابا وقتی رختخواب خودش را بر میداشت ، دید چیز گنده و بدتركیبی پشت رختخوابها افتاده. به زودی داد و بیداد راه افتاد و معلوم شد كه آن چیز گنده و بدتركیب عروسك اولدوز است. عروسكی است كه خودش درست كرده. زن بابا عروسك گنده را از پنجره انداخت وسط كرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بیفتی با این عروسك درست كردنت!.. مرا ترساندی. به تو نشان می دهم كه چه جوری با من لج می كنی. خودم را تازه از شر آن یكی عروسكت خلاص كردهام. تو می خواهی باز پای« از ما بهتران» را توی خانه باز كنی، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فكری بود كه عروسك به این گندگی از كجا آمده ، هیچ باورش نمی شد كه اولدوز درستش كرده باشد. گفت: دختر، این را كی درست كردی من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش برای حرف زدن باز نمی شد. زن بابا گفت: برو دعا كن كه با این وضع نمی خواهم خودم را عصبانی كنم والا چنان كتكت می زدم كه خودت از این خانه فرار می كردی.
بابا بهزنش گفت: آره، تو نباید خونت را كثیف كنی. برای بچهات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف این ، ترا تو خانه نگه می دارم. پدر و برادرم مرا برای كلفتی تو كه به این خانه نفرستادهاند.
بابا گفت: بس است دیگر زن. هر چه باشد بچه است. نمی فهمد.
زن بابا گفت: هر چه می خواهد باشد. وقتی من نمی توانم خود این را تحمل كنم، این چرا می نشیند برای اذیت من عروسك درست می كند؟
ناگهان اولدوز زد به گریه و وسط هق هق گریهاش بلند بلند گفت: من... من... عروسك سخنگوم... را... را می ... می خواهم!..
زن بابا تا نام عروسك سخنگو را شنید عصبانی تر شد و موهای اولدوز را چنگ زد و توپید: دیگر حق نداری اسم آن كثافت را پیش من بیاری. فهمیدی؟ من نمی خواهم بچهم تو شكمم یك چیزیش بشود. این جور چیزها آمد نیامد دارند ، پای« از ما بهتران» را تو خانه باز می كنند. فهمیدی یا باید با مشت و دگنك تو سرت فرو كنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص كرد و خیز برداشت طرف در كه برود عروسك گندهاش را بردارد – كه دمرو افتاده بود وسط كرت. زن بابا مجالش نداد كه از آستانه آن طرفتر برود.
چند دقیقه بعد اولدوز تو صندوقخانه كز كرده بود هق هق می كرد و در بسته بود. زن بابا پیت نفت به دست وسط كرت سوختن و دود كردن عروسك گنده را تماشا می كرد. بابا هنوز فكری بود كه ببیند عروسك به این گندگی از كجا به این خانه راه پیدا كرده بود.
در تنهایی و غصه. امید شب چله
روزها پی در پی می گذشت. ددهی یاشار تمام تابستان مریض افتاده بود و دوا می خورد. بچهها خیلی كم همدیگر را می دیدند. در تنهایی غم عروسكهایشان را می خوردند. مخصوصاً غم عروسك سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پیش زن بابا نام عروسك را بر زبان بیاورد. اما مگر می شد او به فكر عروسك سخنگویش نباشد؟ مگر می شد آن شب شگفت را فراموش كند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر می شد به فكر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسكها باز در جنگل جمع می شدند اما دیگر اولدوز و یاشار عروسكی نداشتند كه آنها را به جنگل ببرد.
آه ، ای عروسك سخنگو!
تو با عمر كوتاه خود چنان در دل بچهها اثر كردی كه آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند كرد.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به امید شب چله دقیقه شماری می كرد. یقین داشت كه تا آن شب عروسك سخنگو هر طوری شده خودش را به او می رساند.
زن بابا شكمش جلو آمده بود. به بچهی آیندهاش خیلی می بالید. اولدوز را به هر كار كوچكی سرزنش می كرد.
امیدواری بیهوده. همهی شادیها چه شدند؟
یك روز بابا سیمكش آورد ، خانه سیمكشی شد. بابا یك رادیو هم خرید. از آن پس چراغ برق در خانه روشن می شد و صدای رادیو همه جا را پر می كرد.
امیدواری به شب چله هم امیدواری بیهودهای بود. انگار عروسك سخنگو برای همیشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاك درمانده شد. همه ی شادیها و گفتگوها و بلبل زبانیهایش را فراموش كرد. شد یك بچهی بی زبان و خاموش و گوشه گیر.
یاشار به مدرسه می رفت. بچهها خیلی خیلی كم یكدیگر را می دیدند. بخصوص كه زن بابا یاشار را به خانهشان راه نمی داد. می گفت: این پسرهی لات هرزه اخلاق دختره را بدتر می كند.
قصهی ما به سر نمی رسد. اولدوز و كلاغها
لابد منتظرید ببینید آخرش كار عروسك و بچهها كجا كشید ...
اگر قضیهی«كلاغها» پیش نمیآمد، شاید اولدوز غصه مرگ میشد و از دست می رفت. اما پیدا شدن« ننه كلاغه» و دوستی بچهها با« كلاغها» كارها را یكسر عوض كرد. اولدوز و یاشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت كوشیدند كه توانستند به«شهر كلاغها» راه پیدا كنند.
همانطور كه خواندهاید و میدانید ، قضیهی« كلاغها» خود قصهی دیگری است كه در كتاب« اولدوز و كلاغها» نوشته شده است. قصهی«عروسك سخنگو» همین جا تمام شد.
نویسنده ی این كتاب می گوید:
من سالها بعد از گم شدن عروسك سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان كه خود اولدوز در مقدمهی كتاب« اولدوز و كلاغها» نوشته است. من در ده ننهی اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سیزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستیم عروسك سخنگوی اولدوز را پیدا كنیم. این احوال ، خود قصهی دیگری است كه آنرا در كتاب «كلاغها ، عروسكها و آدمها» خواهم نوشت. از همین حالا منتظر چاپ این قصه باشید.
دوست همه ی بچههای فهمیده و همه ی دوستان اولدوز و یاشار و كلاغها و عروسك سخنگو ـ بهرنگ