افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد
قسمت نهم
بهرام که از وضعيت اسفناک مردم شمال شرقی و عدم توجه درباريان ناراحت بود و احساس مسئوليت می کرد، نامه هايی به اقصی نقاط کشور فرستاد و 18اسواران را به پيکار عليه مهاجمان فرا خواند. بعد از تلاش های فراوان عده ای حدود سه هزار نفر در اطراف او جمع شدند. تعداد شان اندک بود اما همگی از دلاوران و نام آورانی بودند که در آن موقعيت در مقابل مملکت خود احساس مسئوليت می کردند. آن ها خود را برای رفتن به ميدان جنگ آماده نمودند. اما برای عزيمت احتياج به فرمان همايونی بود. بهرام خود اعلام آمادگی نمود و به ديدار شاهنشاه رفت. او ابتدا به نزد مقامی که رياست تشريفات را بر عهده داشت رفت و از او خواست تا با شاهنشاه ملاقات کند. رياست تشريفات از شاهزاده فرصت خواست تا از شاهنشاه کسب تکليف کند. بهرام به انتظار ايستاد تا او باز گردد. پس از چند دقيقه، رياست تشريفات بازگشت. بعد از ادای احترام به بهرام گفت:
_ شاهنشاه شما را به حضور می پذيرند.
بعد از ظهر کسل کننده ای بود. شاپور روی تخت فرمانروايی نشسته و درباريان در حضورش ايستاده بودند. قباد که دوباره مقام سابق خود را به دست آورده بود، جهت رسيدگی به مسئله ای در آن جمع حضور نداشت و به مأموريت رفته بود. دربان ورود بهرام را اعلام کرد. در سالن بزرگ باز شد و بهرام وارد گرديد. سپس با قدم های استوار در حالی که تمام درباريان به او می نگريستند، به سمت تختی که برادرش روی آن نشسته بود، رفت. در چند قدمی تخت ايستاد. تا کمر خم شد و به برادر ادای احترام نمود. شاپور با صدايی سرد و بی تفاوت از او پرسيد:
_ چه می خواهی؟... آيا مستمری تو کفاف اموراتت را نمی دهد و می خواهی من آن را زياد کنم؟
بهرام که لحنی استوار و فوق العاده موجز داشت، به شاپور پاسخ داد:
_ نه برادر. آمده ام تا از تو خواهش کنم، اجازه دهی برای کمک به مردم سرزمين های شمال شرقی به آنجا بروم و مرز های سرزمینمان را از وجود متجاوزان پاک نمایم.
درباريان گوش ها را تيز کردند تا بهتر بتوانند سخنان بهرام را درک کنند.
_ اخبار وحشتناکی از اوضاع آنجا به من رسيده که باعث ناراحتی و نگراني فراوان است. خون اصيل مردان آريايی بر زمين ريخته می شود، کودکان به اسیری می روند، زنان در زیر اهریمن بیگانه می خوابند، اموال مردم به تاراج رود و شهر های زیبا ویران گردد.
بهرام روی خود را به طرف درباريان کرد و ادامه داد:
_ وظيفه ی هر اشراف زاده ايست... که در اين موقعيت خطرناک سلاح برگرفته... به کمک مردم رنج کشيده ی کشورش رود... و از آن ها در مقابل دشمن سفاک حیله گر دفاع نماید.
با شنيدن سخنان بهرام، شور و هيجانی در درباريان غافل که گويی در طول حمله ی ترکان به خواب رفته بودند، به وجود آمد. بهرام روی خود را به طرف شاپور برگرداند و ادامه داد:
_ من سه هزار سوار جمع آوری کرده ام. همگی با ميل و اراده ی شخصی آماده اند تا جانشان را در راه وطن فدا کنند و برای دفاع از مردمان شربت ناگوار مرگ را مزه مزه نمایند. حالا هم به اينجا آمده ام تا از شما بخواهم که اجازه دهید پايتخت را ترک کنم و برای مبارزه با مهاجمان به سرزمين های شمال شرقی بروم.
بهرام به طور ناگهانی به خاک افتاد و در مقابل برادر سجده کرد. سپس با صدايی استوار گفت:
_ خاکسارانه خواستارم جوهر بر فرمان همایونی بیفشانید، به مهر تاج نشان مزین فرمایید، و به من اجازه دهید.
شاپور از جای خود برخاست. حرکات بهرام او را در بهت و حيرت فرو برده بود. چند دقيقه ای به سکوت گذشت تا اينکه سرانجام شاپور که تحت تأثير قرار گرفته بود، با لبان لرزان گفت:
_ بسيار خب... من... من حکومت سرزمين های شمال شرقی را به تو می بخشم... از اين پس... کوشانشاه لقب تو خواهد بود... برو و مهاجمين را از کشورمان بيرون کن.
اشک از چشمان بهرام جاری شد.
_ سپاسگذارم سرورم.
بهرام همانطور در حالت سجده باقيمانده بود. چند دقيقه ای گذشت تا اينکه سرانجام او توانست از جای برخيزد