نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي

باز سر ماه شد و دایه ام آمد. سی تومان را آورد و از احوالم پرسید. پدر و مادرم سلام نرسانده بودند. از من پرسید كه راضی هستم؟ خوشحال هستم یا نه؟البته كه بودم. وقتی كه نشست:

- دایه جان، تعریف كن خانم جانم چه طور است؟ آقا جان حالش خوب است؟ منوچهر، خجسته، فامیل، همه خوب هستند؟

- آره ننه، خوب هستند. الحمدلله. خجسته سلام رساند.

- نزهت چه طور است؟ شوهرش، پسرش؟

دایه خندید:

- الهی آتش به جان نزهت نگیرد. با آن دسته گلی كه به آب داده!

هیجان زده گفتم:

- چه كار كرده دایه جان، چه كار كرده؟

- هیچی. از همان كارهای همیشه. از همان كلفت هایی كه همیشه می گوید.

- به كی گفته دایه جان؟ برایم تعریف كن. چه كار كرده؟

دایه ام سرحال و سردماغ گفت:

- هیچی. رفته بود یك جا مهمانی. اتفاقا دخترز عطاالدوله هم آن جا بوده، كه برادرش خواستگار تو بوده. یادت هست؟

- آره، آره كه یادم است. همان دختری كه خیلی هم زشت بود؟

- بعله ... همان كه انگار از دماغ فیل افتاده بود. وقتی صحبت خوب گل می اندازد، دختر عطاالدوله از آن طرف اتاق بی مقدمه جلوی همه بلند بلند به نزهت كه این طرف اتاق بوده می گوید:

« خوب نزهت خانم، به سلامتی، شنیدم محبوبه خانم عروس شده اند. مبارك باشد. »

نزهت می گوید فورا فهمیدم می خواهد نیش و كنایه بزند، گفتم:

- سایه شما كم نشود و شروع كردم با خانم بغل دستی صحبت كردن. ولی او دست برنمی دارد و می گوید:

« گویا خاطرخواه هم شده بودند. نزهت هم با كمال پررویی می گوید: بعله .... چه جور هم خانم. یك نه صد دل عاشق شده بودند. »

بعد خواهر شازده می گوید:

- ما اول كه شنیدیم اصلا باورمان نشد. بدتان نیایدها .... ولی آخر حیف از محبوبه خانم نبود؟ با یك نجار؟ ما كه خیلی تعجب كردیم.

نزهت می گوید من كه از اول خودم را آماده كرده بودم، تكانی به هیكل خودم دادم ... ماشاالله هیكل نزهت جانم هم كه به قاعده خمره ....

دایه خندید. من هم خندیدم و گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. این حرف ها چیست كه می زنی؟

ولی بدنم از اندوه و خشم می لرزید. به روی خود نیاوردم. دایه جانم گفت:

- مگر دروغ می گویم؟ قربانش بروم عیالواری است دیگر .... بعله، همان طور كه نشسته بوده هیكلش را می چرخاند و كجكی، پشت به او می نشیند. نه می گذارد، نه برمی دارد، و جلوی همه می گوید:

- وا! چرا باورتان نشد خانم؟ كار تعجبی كه نكرده، با یك جوان ازدواج كرده. حالا نجار است باشد. كار كه عار نیست. شما كه توی شازده ها هستید باید چشم و گوشتان از این حرف ها پر باشد. تعجب كار طاهره خانم دارد كه قصه خوشنامی اش!! مثنوی هفتاد من كاغذ است!

گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. همین طور گفته؟ جلوی همه؟ خواهر زن عطاالدوله را گفته؟ خاله دختره را؟! او چه گفته؟

او؟ چی داشته بگوید؟ صدایش در نیامده. بعد هم سردرد را بهانه كرده، بلند شده رفته. خانم جانتان نزهت را دعوا كردند و گفتند خیلی بد حرفی زدی. ولی نزهت جانم برگشت گفت:

- چرا؟ مردم خودشان هزار ننگ دارند انگار نه انگار. حالا من بنشینم دختره بد تركیب بوزینه جلوی همه ریچار بارم كند؟ نه خانم جان. من مثل شما نیستم كه دائم ملاحظه این و آن را بكنم و توی دلم خون بخورم. من مثل شما از این و آن نمی خورم. بگذار بگویند نزهت بی چاك و دهن است. بگذار از من حساب ببرند. این مردمی كه كور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقشان همین است.

چه قدر با دایه خندیدیم. چه قدر نزهت برایم عزیز بود. خوب حق او را كف دستش گذاشته بود. گفتم:

- دایه جان، از طرف من نزهت را ببوس. آن لپ های تپلش را محكم ببوس. بگو دستت درد نكند. خوب حقش را كف دستش گذاشتی. بگو دلم برایت تنگ شده است.

چانه ام لرزید كه گریه آغاز شود. جلوی خودم را گرفتم. وقتی دایه می رفت او را بوسیدم. انگار آقا جانم را می بوسم. مادرم را می بوسم. نزهت و خجسته و منوچهر را می بوسم. خاك كوی دوست را می بوسم.



_________________
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید