یك روز بعدازظهر مادرش باز به خانه ما آمد. من او را با احترام طرف بالای كرسی نشاندم. رحیم چندان اعتنایی به او نكرد و من آن را به حساب پس گرفتن النگو و گوشواره ای كه سر عقد به من داده بود، گذاشتم. اصرار كردم شام بماند، بدون تعارف ماند. مرتب پر حرفی می كرد و می خندید. دندان های سفید و محكمی داشت. اگر رد پای زمان را از چهره او پاك می كردند، همان بینی و لب و دهان رحیم بر جای می ماند. ولی چشم ها ریز و نافذ و مرموز بودند. دیگر گول قربان صدقه هایش را نمی خوردم. دیگر به او اعتماد نداشتم. انگار نه انگار كه گوشواره ها را از گوش من بیرون كشیده بود. با نهایت شهامت به چشم هایم خیره شده بود و از زمین و زمان حرف می زد.
برایم تعریف كرد كه چه گونه دو فرزند بزرگ ترش كه قبل از رحیم به دنیا آمده بودند، از بیماری های مختلف مرده اند. هر دو هم پسر، كه چه طور رحیم همه چیز اوست. قوت زانوی او، نور چشمش و چه قدر آرزوی دامادی او را داشته است. من به احترام مادر شوهرم روبه روی رحیم كه تا خرخره زیر كرسی فرو رفته بود، نشسته بودم.
رحیم غرغر كرد:
- ننه چه قدر حرف می زنی! تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟
آن شب هر سه زیر كرسی خوابیدیم و باز من دلم گرفت. صبح، مثل همیشه رحیم زودتر از من بیدار شد و بساط ناشتایی را كنار اتاق برپا كرد. دلم می خواست از جا بلند بشوم و كمكش كنم. ولی خسته بودم و تنبلی كردم.
موقعی كه پای سماور نشستم تا برای همه چای بریزم، چشمان مادرش برقی زد و به رحیم گفت:
- رحیم، مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟
معنای حرف او را نفهمیدم و پرسیدم:
- چی گفتید خانم؟
رحیم با بی اعتنایی در حالی كه یك آرنج را روی زانو نهاده و چای را در نعلبكی ریخته فوت می كرد، حالتی كه من از آن بدم می آمد، گفت:
- هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه. نخیر، حامله نیست.
مادرش پشت چشمی نازك كرد و گفت:
- آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چای درست كند، پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست. محبوبه جان، رحیم خیلی خاطرت را می خواهد ها! توی خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.
از غیظ آتش گرفتم. توقع شنیدن این حرف ها را نداشتم. در خانه پدری كسی از گل بالاتر به من نگفته بود. چه برسد به نیش و كنایه. با ملایمت و ادب گفتم:
- خوب خانم، من هم در خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.
به قهقهه خندید و به لحن طنزآلود گفت:
- خوب، همین است كه لوس شده ای دیگر، مادر جون.
بغض گلویم را گرفت. آهسته استكان چای خود را بر زمین نهادم و نشستم. دلم می خواست جواب دندان شكنی به او بدهم ولی بلد نبودم. شرم و حیا و احترام به بزرگ تر مانع می شد. ملاحظه ای كه نسبت به رحیم داشتم مانع شد. من این طور بار آمده بودم. نمی توانستم چشم خود را ببندم و دهانم را باز كنم. آن هم سر هیچ و پوچ، آن هم از روی حسادت. مثل این زنی كه مادر شوهر من بود. دلم می خواست رحیم از من حمایت كند. باید این كار را می كرد. من كه نمی توانستم و نباید به مادر او بی احترامی كنم ولی او مثل این كه اصلا متوجه نبود كه من چه قدر ناراحت و دلگیر شده ام. ولی مادرش خوب فهمید و گفت:
- وای الهی بمیرم مادر، چرا تو چیزی نمی خوری؟ زن، تو پس فردا می خواهی بزایی. زن باید بخورد تا جان داشته باشد.
نیش خود را زده بود و حالا آثار جرم را پاك می كرد.
- میل ندارم.
او با اشتهای كامل صبحانه خورد. رحیم هم دست كمی از او نداشت. ناگهان نسبت به هر دوی آن ها احساس خشم و كینه كردم. احساس می كردم در اقلیت واقع شده ام. تنها گیر افتاده ام. دلم می خواست حرفی بزنم. اعتراضی بكنم. از اتاق بیرون بروم و در را به هم بكوبم. به رحیم بگویم جلوی زبان مادرش را بگیرد. به مادرش بگویم خفه شود. ولی حیا مانع می شد. همیشه به گوشم كرده بودند:
« تو خانم باش . »
وقتی كه عاقبت مادرش شر خود را كم كرد و با رحیم كه سركار می رفت از خانه خارج شد، اشكهایم سرازیر شد. نه از روی استیصال، بلكه از غیظ، از بی دست و پایی خودم، از بی توجهی و گیجی رحیم.
_________________
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|