نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مثل بوم غلتان شده بودم. پا به ماه بودم. دایه خانم بیشتر به خانه ما می آمد. مرتب به من سر می زد. از آمد و رفت های مكرر او نگرانی مادر و پدرم را احساس می كردم. هوا سرد شده بود. دست و پای من باد كرده و صورتم متورم بود. پره های بینی ام گشاد و لب هایم كلفت شده بود. از آیینه بدم می آمد. زشت شده بودم.

- دایه جان، چرا این شكلی شده ام؟

دایه با بی حوصلگی می گفت:

- درست می شوی مادر. درست می شوی. رحیم آقا، این آدرس قابله ای است كه بچه نزهت خانم را به دنیا آورد. منوچهر را هم او به دنیا آورده. خیلی ماهر است. بگیرید. لازمتان می شود.

رحیم خندید:

- حالا كه زود است دایه خانم.

- نه جانم. كجایش زود است؟ پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد فورا قابله را خبر كن. دست دست نكنید ها! یك وقت یك نفر دیگر او را زودتر می برد سر زائو.

رحیم گفت:

- دایه خانم، چیزی كه فراوان است، قابله. از دو روز قبل كه نباید این جا زیچ بنشیند. قیمت خون پدرش پول می گیرد.

دایه التماس كرد:

- خوب بگیرد. فدای سر محبوبه. تو را به خدا شما غصه پولش را نخورید. زود خبرش كنید. یك مرد دست تنها كه بیشتر نیستید. یك وقت خدای نكرده كار دستتان می دهد.

دلم می گرفت. سعی می كردم به خودم بقبولانم كه استنكاف رحیم از سر دنائت نیست. از روی مآل اندیشی است. رحیم گفت:

- نترس دایه خانم. اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه كه تا وقت زایمان همین جا بماند.

صبح روز بعد رحیم اتاق آن سوی حیاط را كه انتهای دالان ورودی قرار داشت مرتب كرد و مادرش به طور موقت به خانه ما آمد. راحت شدم. خرید را او به عهده گرفت. جارو و ظرف شستن و آشپزی را تقبل كرد و گویی از این كارها لذت می برد. من به خاطر هر كار صد بار از او تشكر می كردم. می گفت:

- وای كه چقدر تعارف می كنی. خانه پسرم است. نباید مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم كه جلوی رویم دولا و راست بشوند.

بله، می گفت خانه پسرم است!

رختشویی آمد و در زد. مادر رحیم در را گشود. مدتی با او حرف زد و پچ پچ كرد. رختشویی بلاتكلیف كنار حوض ایستاده بود. از وقتی مادر رحیم پیش ما آمده بود و من نمی توانستم لباس های كثیف را در انباری كنار اتاقی كه حالا به تعلق گرفته بود بگذارم. آن ها را تا می كردم و در یك صندوق حصیری كهنه و نیمه شكسته پایین پله های آب انبار می گذاشتم. مادر رحیم از پله های تالار بالا آمد. می خواستم از پنجره صدا كنم و به رختشویی بگویم برود لباس ها را از پاشیر آب انبار بیاورد. مادر شوهرم وارد شد و گفت:

- محبوبه، رختشویی می خواهی چه كنی؟ خوب بده من رخت هایت را می شویم.

- نه خانم. این چه حرفی است. كه دیگر كار شما نیست. او همیشه می آید. پانزده روز یك بار. بعدا كه شما تشریف ببرید دست من بسته می ماند.

پشت چشم نازك كرد:

- وای وای. شماها چه طور پولتان را دور می ریزید! دو تا جوان جاهل، هر چه در می آورید به توپ می بندید.

دلم نمی خواست او دست به لباس های كثیف ما بزند. او مادر رحیم بود، مادر شوهر من، نه رختشوی محله.

رختشوی لباس ها را شست و در حیاط روی بند آویخت و رفت. دو ظهر بود. نزدیك آمدن رحیم. ناگهان دیدم مادر شوهرم طشت كوچكی را پر از آب كرد و لخ لخ كنان به اتاق خود رفت. دو سه تكه از لباس ها چرك و كثیف خود را بیرون كشید و برگشت. كنار حوض نشست و شروع به شستن كرد. نمی فهمیدم چه نقشه ای دارد. چرا لباس هایش را صبح به رختشوی نداده. ناگهان خشم در وجودم زبانه كشید.

سنگین شده بودم. نمی توانستم از پله ها بالا و پایین بروم. از پنجره صدا زدم:

- خانم، پس چرا لباس هایتان را به رختشوی ندادید تا برایتان بشوید؟

قری به سر و گردنش داد:

- خودم می شویم. ننه ام رختشوی داشته یا بابام؟ از شستن دو تا تكه لباس هم كه آدم نمی میرد!

سوءنیت او را به خوبی احساس می كردم ولی نمی دانستم چه واكنشی باید داشته باشم. بی اعتنا به او سفره ناهار را گستردم. صدای پای رحیم را شنیدم. وارد حیاط شد. پشت پنجره آمدم و تماشا كردم. رحیم نگاهی به بند رخت كرد كه سرتاسر حیاط بسته شده بود و نگاهی به مادرش انداخت.

- مگر امروز این جا رختشو نبود؟!

- چرا بود.

- پس چرا تو لباس هایت را نداده ای بشوید؟

- خوب، محبوبه كه به من حرفی نزد. یك كلام هم نگفت اگر لباسی داری بیاور و بده این زن برایت بشوید. عیبی ندارد. دو تا پیراهن كه بیشتر نیست.

بدنم می لرزید. به این موذی گری ها عادت نداشتم. احساس می كردم مادرش قصد آتش افروزی دارد. میل به دو به هم زدن دارد. رحیم متوجه شد یا نه نمی دانم. فقط صدایش را شنیدم كه حرف دل مرا می زد:

- می خواستی خودت بیاوری بدهی برایت بشوید. مجانی كه كار نمی كند؟ پولش را می گیرد. اگر هم می خواستی خودت بشویی، وقتش اول صبح بود نه حالا كه وقت ناهار است. می خواهی مرا عصبانی كنی؟

با پایش به طشت كوبید:

- جمع كن این را. اگر ناراحت هستی برگرد برو به خانه ات.

- اوا مادر جان، من آمده ام كمك زنت، كجا بروم؟

- همین كه گفتم. اگر می خواهی از این اداها در بیاوری، زن من كمك لازم ندارد.7

دلم خنك شد. غائله ختم شد.

از خانه پدرم سیسمونی فرستادند. از مشمع و كهنه قنداق و بند ناف گرفته تا لباس زمستانی و تابستانی و ژاكت و بلوز دست باف. مادرم نهایت سلیقه را به كار برده بود پشه بند نوزاد هم با پروانه های كوچك زینت شده بود. مادر شوهرم از دور دید و اعتنایی نكرد. حتی نزدیك هم نیامد. دلم می خواست زودتر فارغ شوم تا او به خانه اش باز گردد.

_________________
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید