نمایش پست تنها
  #60  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قابله بالای سرم بود. آب جوش می خواست. پارچه تمیز می خواست. راهنماییم می كرد كه چه بكنم. درد از درون، بدنم را منفجر می كرد. هر بار كه درد می آمد، به خود می گفتم كه دیگر نخواهد رفت. این بار طاقت نخواهم آورد. نفسم بند خواهد آمد. در دریایی افتاده بودم و امواج درد از هر سو احاطه ام كرده بود. موجی از پس موجی دیگر. برای نفس كشیدن تقلا می كردم، یك نفس بدون درد. آرزو می كردم زمان به عقب برگردد، مثلا به دیشب. یا به جلو پرواز كند، به فردا شب.

آرزو می كردم زمانی فرا برسد كه آرام بگیرم. رحیم كنارم بود. با چشمانی نگران و معصوم به من نگاه می كرد. موهایش باز روی صورتش بود. عضلات گردنش، رگ گردنش كه از نگرانی و هیجان می تپید. دست زمخت و خشنش كه دستم را در دست داشت. او را می دیدم و نمی دیدم.

در میان غباری از درد صدایش را، نوازش هایش را و كلماتش را تشخیص می دادم. اگر قرار بود آرامشی در كار باشد، اگر امید تسلایی می رفت، تنها به یمن حضور او بود، احساس وجود او در كنارم كه پا به پای من زجر می كشید. انگار می پرسید:

- محبوب خیلی درد می كشی؟

در میان نفس های بریده بریده ای كه از شدت درد و شگفتی از عظمت و فشار آن بر می كشیدم كه حالا مداوم می شد، می گفتم:

- نه ... نه ... زایمانم راحت است.

انگار دویده باشم، نفس نفس می زدم، عرق می كردم و شوهرم عرق از پیشانیم پاك می كرد. مادرم كجا بود؟ چرا كنارم نمی آمد؟ پس كی به بالینم می آیند؟ كی به یادم می افتند؟ اگر امشب بمیرم، دیدارمان به قیامت خواهد افتاد. باز درد باز می گشت.

مادر شوهرم در رفت و آمد بود. قابله یك لحظه از اتاق بیرون رفت.

- رحیم جان، سرت را جلو بیاور.

- بگو، چه می خواهی؟

- انعام خوبی به قابله بده.

- نگران نباش، راضیش می كنم.

پیشانیم را بوسید. دستش در دست من می لرزید. مادر شوهرم وارد شد و این صحنه را دید. با خنده موذیانه ای گفت:

- محبوبه خانم، حالا هم دست برنمی داری؟ بگذار اول درد این یكی تمام بشود، بعد جای پای دومی را محكم كن! خوب سر نترسی داری ها! ....

با نگاه تندی به او نگریستم و بعد به رحیم. ناگهان چشمانم دو كاسه پر آب شدند. رحیم سر بلند كرد و به مادرش گفت:

- مادر، بس می كنی یا نه؟ آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟

در آن حال درد وحشتزده به مادرش نگاه كردم. از این طرز صحبت رحیم یكه خورده بودم. شك داشتم كه مادرش قهر می كند و می رود. نكند به او برخورده باشد؟ نكند بدتر با من دشمن شود؟ نكند چشم ندید مرا پیدا كند؟ در مورد قسمت اول اشتباه كرده بودم. مادرش با بی عاری خندید و گفت:

- چشم، من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد.

در مورد قسمت دوم هم چندان درست حدس نزده بودم. مادر شوهرم چشم ندید مرا پیدا نكرد. او از اول چشم ندید مرا داشت. پرسیدم:

- رحیم، یعنی چه؟ تخم طلا یعنی چه؟

مادر شوهرم در حالی كه خنده كنان از اتاق بیرون می رفت گفت:

- یعنی این كه بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقا جانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یك ده شش دانگ را به اسمت می كند! اگر شش دانگ را نكند! سه دانگش كه حتما روی شاخش است.

رحیم هیچ نگفت و من باز از درد فریاد كشیدم.

_________________
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید