بچه طفل معصوم می زد زیر گریه. مادرشوهرم چشم ها را در کاسه می چرخاند و با رنجش می گفت:
- وا؟ چه اداها؟ تا بچه به طرفش می رود او را می چزاند. اشکش را در می آورد. بیا ننه، بیا بغل خودم.
بچه قهر می کرد و می رفت بغل او. رحیم با خونسردی به مادرش می گفت:
- خوبه دیگر. تو هم روغن داغش را زیاد نکن.
و خطاب به پسرم ادامه می داد:
- خوب، این دلش می خواهد بگویی خانم جان. تو بگو خانم جان و خلاصمان کن. هی ننه ننه می کنی، تخم سگ!
حکایت غریبی بود. خون می خوردم و دم برنمی آوردم. چه کسی باید این بچه را ادب کند؟ چه کسی باید این مادر و پسر را ادب کند؟ کوشش های من فایده نداشت. همان قدر که من از رفتار آن ها تعجب می کردم، آن ها هم از ایرادهای من حیرتزده می شدند. زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم.
شبی رحیم به مادرش گفت:
- ننه، دلم هوای کله پاچه کرده. فردا بخوریم؟
مادرش ذوق زده گفت:
- آره ننه. پول بده برایت بگیرم.
گفتم:
- وای خانم چه کار مشکلی است! تمیز کردنش که خیلی سخت است. ول کنید.
رحیم با لحنی جاهلانه که نمی فهمیدم چرا روز به روز غلیظ و شدیدتر می شد گفت:
- زکی. ننه ام که خودش نمی پزد. صبح می رود از بازار می خرد.
روز بعد، روز تعطیل بود. رحیم ساعت نه بیدار شد. مادرشوهرم قبلا صبح زود رفته و کله پاچه را نمی دانم از کجا خریده بود و آن را در مطبخ روی زغال گرم نگه داشته بود. از جا برخاستم و دو قاب چینی از ظروف جهیزیه ام برداشتم. به سوی آشپزخانه می رفتم که دیدم مادر رحیم کله پاچه را در سینی مسی دمر کرده و آن را هن هن کنان از پله ها بالا آورد و روی سفره کنار نان سنگک و ترشی گذاشت. ظرف در دست ماتم برد. گفتم:
- خانم، من تازه داشتم قاب ها را می آوردم. چرا توی سینی کشیدید؟ ظرف ها که هست!
رحیم چنان با ولع می خورد که اصلا حرف های مرا نمی شنید. مادرش هم دست کمی از او نداشت. خنده کنان پسرم را کنار خودش نشاند و گفت:
- الماس جان، بیا کله پاچه بخور جان بگیری. بببین چه خوشمزه است!
یک لقمه کوچک درست کرد و به دهان او نهاد. بچه گریه کرد و دست او را پس زد. مادرشوهرم لقمه را به دهان خود گذاشت و گفت:
- نخور، بهتر. خودم می خورم.
آرام نشستم و پسرم را در آغوش گرفتم. دست و صورتش را پاک کردم. شوهرم گفت:
- تو نمی خوری محبوب؟
- نه میل ندارم.
خندید:
- چه بهتر، خودم می خورم.
از طرز رفتار آن ها دلزده بودم. وقتش رسیده بود حرفی را که مدت ها سر زبانم بود بیرون بریزم. دیگر گفت و گو و به گوشه و کنایه کافیست. باید مسئله حل شود. گفتم:
- رحیم جان بالاخره چه تصمیمی گرفته ای؟
با تعجب در حالی که لقمه ای را به دهان می نهاد پرسید:
- چه تصمیمی؟ راجع به چی؟
پرسیدم:
- مگر وضع کارت خوب نیست؟ از دکانت راضی نیستی؟
- چرا، چه طور مگر؟
- خوب، قرار شاگرد بگیری. قرار بود بروی توی نظام. نمی خواهی بروی یک سر و گوشی آب بدهی؟
در حالی که لقمه را با ولع می جوید گفت:
- اوهوم، می روم. یک روزی می روم.
مادرش پوزخند تمسخرآمیزی زد. پافشاری کردم:
- آن روز کی است رحیم؟ هر کاری وقتی دارد. تا جوان هستی باید بروی. می گویند درس خواندن دارد. خوب، پس چرا زودتر نمی جنبی؟
رحیم گفت:
- می گذاری یک لقمه بخوریم یا می خواهی زهرمارمان کنی محبوبه؟
مادرش سیر از جا برخاست و پشت بساط چای نشست و با دست چرب چای ریخت و برای این که موضوع را عوض کند گفت:
- ول کن محبوبه جان. کله پاچه که نخوردی. بیا اقلا چای بخور.
با غیظ گفتم:
- نمی خواهم.
از جا بلند شدم. به اتاق خواب خودمان رفتم و در بین دو اتاق را محکم به هم زدم. صدای مادرشوهرم را شنیدم که با لحنی مظلوم، ولی با صدایی که من هم بشنوم گفت:
- وا! این چشه؟ چرا همچین می کند؟
رحیم گفت:
- ولش کن ننه. چای بریز. لابد دلش از جای دیگر پر است.
صدای هورت کشیدن چای را می شنیدم. مادرشوهرم گفت:
- دلش از جای دیگر پر است سر من خالی می کند؟
صدای مادرشوهرم حالت پچ پچ به خود گرفت. باز داشت زیر گوش رحیم می خواند و او را پر می کرد.
ناگهان در اتاق به شدت باز شد و یک لنگه آن محکم به دیوار خورد. مادرش را دیدم که کنار پسرم ساکت بغل سماور نشسته و برق پیروزی در چشمانش می درخشید. رحیم پیراهن سفید و شلوار و جلیقه به تن داشت. می خواست پس از صبحانه بیرون برود. کجا؟
نمی دانستم. کت او به میخی بر دیوار اتاق آویخته بود. ابتدا فکر کردم آمده تا آن کت را بردارد. مثل همیشه دکمه های یقه و آستین هایش باز بود.
نگاهی به کت و نگاهی به او کردم. کنار پنجره ایستاده بودم. با لحنی خشمگین پرسید:
- تو چته؟
به آرامی چرخیدم. دست ها را به سینه زدم و به او نگاه کردم. دست های چرب، یقه گشوده، نامرتب، با موهای آشفته و غضبناک. ساکت بودم.
- چرا چیزی نخوردی؟
- دلم نخواست.
- دلت نخواست یا عارت آمد؟ این اداها چیست که از خودت در می آوری؟ ما نباید بفهمیم؟
گفتم:
- نمی فهمی؟ نمی فهمی که من خسته شدم؟ که این زندگی نیست؟ که زندگی فقط کله پاچه خوردن و خوابیدن نیست؟ که عمرت به باد می رود و باز تنبلی می کنی؟ نمی خواهی یک کار درست و حسابی بگیری؟ به فکر این بچه نیستی؟ کی باید او را تربیت کند؟ به همین زندگی حقیرانه راضی هستی؟ ....
با دست به اتاق و حیاط اشاره کردم.
دست راست را به چهارچوب در گرفت. پیش خودم گفتم الان در چرب می شود. نعره زد:
- چرا نمی گذاری آدم توی خانه خودش راحت باشد؟ چه از جانم می خواهی؟ چرا بهانه می گیری؟ بچه یک ساله ادب می خواهد؟ معلم می خواهد؟ من که نمی فهمم تو چه می گویی. درست حرف بزن ببینم ته دلت چیست؟ من همینم که هستم، مگر از اول ندیدی! من که دنبالت نیامده بودم، آمده بودم؟ آمدی. دیدی. پسندیدی.
پسرم از وحشت فریادهای او به گریه افتاده بود. رحیم با دست به سینه لخت خود زد:
- تو زن من شدی، من، رحیم نجار. چه از جانم می خواهی؟ اول همه چیزم خوب بود. یقه بازم، دست زبرم، موی آشفته ام، لباده ام، قبایم، گیوه ام. حالا چه طور شد که یک دفعه همه چیزم اخ شد؟ من همان نبودم که:
« حال دل با تو گفتنم هوس است؟ »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|