امروز مادرم از سر کار که برگشت بیسکوییت درست کرد((از اون بیسکوییتهای خونگی خفن که تو شیره و گلاب میزارن تا خوب خیس بخوره خوشمزه !!)) چون چشماش آستیکمات هست نمیتونست خوب برش بده حقیقتش من هم یکم خسته بودم
منو صدا کرد بهم گفت تو که مهندسی یه برش مهندسی بزن غروبی یه بیسکوییتی بزنیم تو رگ !!
من هم جاتون خالی یه گندی زدم که خودم توش موندم ! مامانم هی میومد هیچی نگه نمیشد هی میگفت محمد پسرم دقت کن ! محمد عزیزم دقت کن !! عزیزم حواست کجاست .............. احمق بیشعور اینطوری برش نزن !!! یه پس گردنی زد بهم و من هم مغموم و سرشکسته شدم حالم گرفته شد
شیرینی که درست شد اتفاقاً خوب از آب در اومد . خوشگل شد اما نمیدونم چرا مادرم هی منت میکرد !
بابام هی چشمک میزد میخندید حسابی کفری شدم !
|