نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهران و من آرام آرام به او نزدیک شدیم و بعد در کنار او قرار گرفتیم مهران او را صدا زد...

-بهرام
صدای ضعیف بهرام بلند شد
-بچه ها معذرت میخوام ممکنه منو تنها بگذارید؟
من و مهران به یکدیگر نگاه کردیم و بعد هر دو جلو او روی زمین نشستیم...
بهرام چهره اش را در میان یک شال بزرگ پنهان کرده و چشمهایش را بسته بود خدای من او شبیه یک جوجه کوچولو در هم رفته بود...من به آرامی گفتم:بهرام تو ما را حسابی ترسوندی ما امروز به تموم پاتوقها سر زدیم .
بهرام مدتی سکوت کرد و بعد دستش را بطرف بطری نوشابه بزرگی که به تنه رخت تکیهداده بود دراز کرد و آنرا برداشت و سر کشید و با همان صدای ضعیف گفت:من از اول شب اینجام ...میخواستم جواب خیلی چیزها را پیدا کنم ...
مهران پیپش را در آورد گوشه لب گذاشت و گفت:خوب به گجا رسیدی؟
بهرام آهی کشید و گفت:هیچ جا آخه جوابی وجود نداره...
مهران خیلی دوستانه و ملایم گفت:ولی حقیقتی همیشه وجود داره ما باید حقیقت را قبول کنیم.
بهرام با چشمان درشت و سیاهش که در صورت لاغرش مضطربتر از همیشه بنظر میرسد به مهران خیره شد و گفت:کدوم حقیقت؟
-حقیقت شکست...حقیقت شکست را بیشتر از هر واقعیتی میشه قبول کرد ...اما شکست برای مرد فقط یگ تجربه اشت تو باید اینو بدونی!
بهرام ناگهان مشتش را گره کرد و روی زمین کوبید و فریاد زد:برای چی؟چرا؟ممکنه یکی از شما ۲ نفر علتشو بمن بگید!
بدبختانه هیچکدام از ما ۲ نفر هنوز هم نمیتوانستیم خودمان را با واقعیتی که نوری ناگهان در مقابل ما قرار داده بود تطبیق بدهیم.مهران ملتمسانه بمن نگاه کرد چون او میدانست که من با نوری حرف زده ام و و من در حالیکه نفسم بند آمده بود گفتم:بهرام من نمیتونم خوب حرف بزنم...ولی حتما برای این سوال تو یه جوابی باید وجود داشته باشه !میدونی من خودم هم میخواستم جواب این سوالو بدونم ...همین سوالو از نوری پرسیدم...
چشمان بهرام از شنیدن نام نوری برق مخصوصی زد و آشکارا خود را جابجا کرد من حس کرم گوشهایش تیز شده است.
-بله منهم همین سوالو از نوری کردم!او فقط یه چیز میگه !میگه من دنبال یه عاشق کاملتر بودم و حالا پیدایش کردم...
بهرام در حالیکه بغض در گلویش گره خورده بود فریاد کشان گفت:عشق کامل!لعنت به این عشق کامل پس اگه من عاشق کامل نیستم پس چی هستم؟و بعد ساکت شد تا دنباله حرفهای مرا بشنود..
-ولی عزیزم تو نباید انقدر زود از میدون خارج بشی من مطمئنم که پرویز فقط نقش بازی میکنه اون خیلی زود چهره حقیقیشو نشون میده...
مهران سرش را به علامت تصدیق تکان داد اما بهرام با بی حوصلگی گفت:نه نه دیگه همه چیز تموم شد همه چیز!
بهرام آنقدر این جمله را با دلزدگی و مایوسانه ادا کرد که من ناگهان اسیر دلهره شدم ...نکند بلایی سر خودش آورده باشد...
-بهرام خواهش میکنم اینجوری حرف نزن من خوب میفهمم تو نوری را کامل و خوب دوست د اری ...بخدا قسم تو کاملترین عاشق روی زمینی...
بهرام ناگهان با همه خشم و خروش جوانی بطری نوشابه را به فضا پرتاب کرد و بعد خنده مخصوصی سر داد!من و مهران به یکدیگر نگاه کردیم حالا هر دو مشکوک شده بودیم هر دو مضطرب بودیم و به تمام حرکات بهرام با سوءزن نگاه میکردیم بهرام در میان خنده های عصبی خود حرفهای مرا تکرار میکرد...
-بله بله من کاملترین عاشق روی زمینم کاملترین عاشق...آه چقدر مسخره س حالا عاشقترین عاشق دنیا میخواد بمیره...
مهران ناگهان و با خشونت دست بهرام را که در فضا گردش میکرد گرفت و او را بطرف خود کشید و بعد با صدای بلند پرسید:بهرام بمن بگو چکار کردی؟بگو؟احمق نشو
بهرام همچنان خنده های عصبی و مقطع خود را سر میداد ...
-ولم کنید...همه آدمها کثیفن همه...از همه تون متنفرم...متنفر...
در آنشب غم انگیز و هراس آور من و مهران لحظاتی بدنبال یک جواب بهم زل زدیم حرکات و رفتار و فریادهای جگر خراش بهرام حکایت تلخی را بازگو میکرد جای هیچ درنگی نبود من سر مهران داد زدم
-برای چی دست دست میکنی؟مگر... میدونی چه بلایی سر خودش آورده؟
مهران با یک حرکت سریع بهرام را از زمین کند انگار بهرام شاخه خشکیده یک درخت بود و او با همه قدرت بهرام را از درخت جدا کرد و خطاب بمن گفت:باید او را به بیمارستان برسونیم یاالله بجنب با اتومبیل بهرام میریم که زودتر برسیم.
همه چیز عجیب شگفت انگیز و اضطراب آور بود در چنین لحظات انسان کور و کر و مسخ میشود نمیداند کیست؟چیست و چه میخواهد و چه میکند؟
همه چیز تاریک است نه تصویری را میبینی و نه ملالی که بخاطر آن بگریی همه چیز سنگ است سخت است نفوذناپذیر است .گویی جهان پیرامون در خاموشی مرگبار قیامت فرو رفته است!گاهی حس میکنی که یک نفر دارد به گونه تو سیلی میزند اندیشه ات انگار که از زیر سنگ عظیمی شانه خالی میکند تا در آسمان خودش جولا ن دهد اما همه چیز سخت و جامد است ریشه هستی ات از زمین کنده شده و تو در هوایی !...و بعد وقتی بخودت می آیی که دکترها بیمار ترا به اتاق مخصوص برده اند ...آنوقت است که از خواب سنگین خود بیرون می آیی میپرسی چه شده؟دکترها چه میکنند؟چه میشود؟
من ناگهان سرم را روی شانه مهران گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم...انگار که با یک موسیقی غمگین و ملایم بر مزار خود میگریستم...
-مهران آیا بهرام زنده میمونه؟
-آروم باش عزیزم ما زود متوجه شدیم اگر چه آن نوشابه کار رو بدتر کرده ولی من خیلی امیدوارم!
نمیتوانستم هیچ چیز را تفسیر کنم اندیشه های من ملال آور زرد و بیشتر یک توهم درد آلود بود یکبار ناگهان از جا بلند شدم و بطرف تلفن رفتم گوشی را برداشتم اما مهران مچ دستم را گرفت و گفت:نه!خواهش میکنم مهتا!تو نباید غرور بهرام را بشکنی!
با نا امیدی گفتم ولی اگر نوری با خبر بشه فورا میاد از بهرام عذر میخواد من مطئنم!
مهران مرا بطرف نیمکتی که در راهرو بیمارستان گذاشته بودند برگرداند و گفت:سعی نکن با ترحم زنی را بطرف مردی برگردانی اگه امروز ما فقط یک در هزار امید بازگشت عشق گسسته شان راداشته باشیم با این تلفن همه چیز تمام میشود خواهش میکنم!
من دوباره روی نیمکت نشستم نمیتوانستم افکارم را جمع کنم و از وقایع بیگانه و درهم یک نتیجه منطقی بگیرم...مدام منظره آن تک درخت و اندام له شده و درهم بهرام که بهد رخت تکیه داده بود بنظرم می آمد و بعد قهقهه های عصبی !کلمات مقطع و هذیانهای بیمار گونه بهرام...
پزشکان می آمدند و میرفتند پرستاران گاهی در رفت و آمدهای خود نیم نگاهی بمن و مهران می انداختند و ما ملتمسانه نگاهشان میکردیم و میخواستیم بدانیم پشت آن در بسته چه خبر است؟
ساعت نزدیک ۵ بامداد بود که پزشک کشیک از اتاق خارج شد بطرف ما آمد و گفت:ممکنه خواهش کنم با من بهدفتر بیایید؟
ما وحشتزده پزشک را نگاه کردیم ولی او خیبی زود متوجه شد که با اینگونه حرف زدن ما را نیمه جان کرده است و بلافاصله گفت:احمدالله خطر گذشت نگران نباشید.
هر دو از شدت شادی به گریه افتادیم و با گریه میخندیدیم پزشک جوان لحظه ای در کنار ما ایستاد او هم از شادی ما به هیجان آمده بود و بعد با لحن ملایمی پرسید:چکاره شماست؟؟
مهران بدون درنگ گفت:پسر عموی ماست.
من با حیرت به چهره مهران خیره شدم ولی او بدون توجه به شگفتی من ادامه داد...
-اسمش احمده...ما برای گردش به شیراز اومدیم پسر عموی من عاشقه شاید هم به همین خاطر از غفلت ما استفاده کرده...
پزشک جوان با دقت به قصه ساختگی مهران گوش میداد...
-ما باید ظهر امروز بطرف تهران حرکت کنیم میدونین اگر حرکت نکنیم خیال میکنند ما تو جاده تصادف کردیم آنوقت وا مصیبتاست
پزشک لبخندی زد و گفت:من نمیگذارم برنامه سفرتون عقب بیفته ساعت ۱۱ صبح میتونین اونو ببرید.
مهران سرش را به علامت تشکر خم کرد
-متشکرم آقای دکتر
دکتر دفتر مخصوص ثبت مشخصات بیمار را جلو روی ما باز کرد و تمام مشخصات ظاهری بهرام را یادداشت کرد و بعد دوباره بطرف اتاقی که بهرام در آنجا تحت معالجه قرار داشت رفت من به مهران نگاه کردم و مهران لبخندی زد و گفت:میدونم چی فکر میکنی ولی دلم نمیخواد نامزدم درباره من تصورات بدی داشته باشه این جور وقایع به آینده آدما لطمه میزنه آنهم واقعه ای مثل خودکشی که پرونده زندگی هر آدمی را چرکین میکنه!من مطمئنم وقتی بهران به حالت عادی برگردد کاملا متوجه اشتباه خودش میشه...
ساعت ۱۱ صبح بود که پزشک کشیک دوباره به دیدن ما آمد و گفت:حال بیمارتون کاملا خوبه میتونین اونو با خودتون ببرین.
مهران دستش را بطرف دکتر پیش برد دکتر با مهربانی بروی مهران لبخندی زد و چیزی در گوش مهران گفت و بعد با ما بطرف اتاق بهرام آمد .بهرام روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش را به سقف دوخته بود من جلو رفتم و شدت هیجان گفتم:سلام حالت خوبه؟
دکتر و مهران به خنده افتادند بهرام بطرفم برگشت و نگاه سرگشته اش را بمن دوخت دکتر جلو آمد و گفت:خوب آقای احمد خان شما مرخصین امیدوارم سفر بهتون خوش بگذره و دیگه هرگز به این فکرای بد بد نیفتین...
بهرام حیرتزده به چهره پزشک خیره شد اما مهران مهلت تفکر به او نداد جلو آمد و لباسهای بهرام را به دستش داد و گفت:زود باش ما باید حرکت کنیم!
چند دقیقه بعد در حالیکه پزشک روی پله های بیمارستان ایستاده بود ما بطرف اتومبیل بهرام میرفتیم...بازگشت بهرام به زندگی آسمان را آبی تر ساخته بود .احساس میکردم زندگی دوباره به تن های خسته ما باز میگردد در نگاه بهرامزندگی شیرین دوباره خانه میگرفت من به مهران نزدیک شدم و گفتم:مهران راستی دکتر یواشکی بتو چه گفت:مهران خندید و گفت:اون بهرامو شناخته بود اما بمن اطمینان داد که هرگز این راز را فاش نمیکنه.
دلم میخواست برگردم و از آن پزشک مهربان و جوان تشکر کنم مهران دستی به پشتم زد و گفت:حرکت کن خانم احساساتی!
چند دقیقه بعد ما در دل روز بطرف خوابگاه خود حرکت میکردیم تا شب رادر چشمان خسته زندگی خود بکاریم!
وقتی در آن موقع روز من بخوابگاه رسیدم آنقدر خسته و کوفته بودم که لا لباس روی بستر افتادم و بخواب سنگینی فرو رفتم و تنها موقعی بیدار شدم که انگشتان نرم نوری در میان موهایم به آرامی بازی میکرد...
نوری سرش را جلو آورد و در حالی که موهای بلند و سیاهش با عطر مستی بخش و همیشگی خود مرا گیج میکرد گفت:عزیزم دیشب کجا بودی؟دلم چقدر شور میزد!
دلم میخواست بلند میشدم و روبرویش مینشستم و تمام ماجرای رقت انگیز دیشب را برایش شرح میدادم ذلم میخواست چشم در چشم او بدوزم و بگویم:نوری نوری بیوفا تو چه خبر داری ؟تو چه میدانی که ما دیشب را چگونه به صبح رساندیم تو چه میدانی که بهرام تو بهرام عزیز و محبوب تو که آنقدر دلت برایشور میزد اگر عطسه ای میز خودت را میکشتی همین دیشب فقط بخاطر تو بخاطر بی وفاییهای تو تا سردابه های سرد مرگ پیش رفت نه!تو چطور میتوانی بفهمی در آن لحظاتی که تسلیم فریبکاریهای پرویز بودی بهرام این مقدس ترین بت تو در آغوش مرگ ضجه میزد...
در آن لحظات دلم میخواست نوری از اتاقم خارج میشد و من به کنار پنجره اتاقم میرفتم و از هر که عبور میکرد میپرسیدم که ما انسانها چرا اینقدر فراموشکار و سنگدلیم؟
چرا وقتی رهگذری اشتباها پایش را روی انگشت پایمان میگذارد فریاد درد میکشیم عربده میزنیم او را سهل انگار لاابالی و بیرحم میخوانیم ولی وقتی خودمان پای عابری را لگدمال میکنیم انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده از همان راه میگیریم و میرویم...
تا ۲ هفته پیش بهرام اگر یک دقیقه تاخیر داشت با اگر خسته بود و نمیتوانست لبخند عاشقانه ای بر لب براندیا اگر جمله دوستت دارم را یک لحظه فراموش میکرد و یا به سلام دوستانه یک دختر همکلاسی پاسخ میداد نوری قلبش رادر مشت میگرفت و فریاد میزد:سوختم!ولی حالا که نوری اینطور راحت و آسوده به دیگری پیوسته و دست در دست او از پله کان هواپیما پایین می آید حتی برای یک لحظه هم به بهرام و به آتشی کهدر قلب بهرام مریزد فکر نمیکند؟
ناگهان همانطور که نوری روی سینه من خم شده بود به صدای بلند گریستم...
ـنه نه خواهش مینم مرا تنها بگذار!
نوری مثل همیشه و خیلی دوستانه مرا در اغوش گرفت و پرسید:چی شده عزیزم ؟ناراحتی؟با مهران حرفت شده؟
خدای من او درباره همه چیز فکر میکند جز درباره بهرام چقدر بی اعتناست این تنها لحظه ای بود که از زن بودن خودم شرمنده شدم و دلم میخواست با همه قدرت فریاد بزنم...
نوری نوری آیا میدانی بر سر بهرامت چه آمده؟م بعد بنشینم و تمامی آن قصه غمگین را حکایت کنم تا بجای اشک از چشمان او خون بگریم اما فقط گریستم ...گریستم... و گریستم...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید