نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من هرگز اجازه نداشتم بهرام را در پیش روی دختری که او را چون قطعه سنگی زیر پا انداخته و رفته است تحقیر کنم ...به نوری جواب دادم -چیزیم نیست نوری همینجوری دلم گرفته بگذار گریه کنم.

نوری با حیرت پرسید:ولی دیشب چی؟کجا رفته بودی؟
-خواهش میکنم نوری...خواهش میکنم از من سوال نکن..
شاید برای اولین بار بود که نوری در اتاق من خود را بیگانه و غریبه حس میکرد...مدتی نشست به اطراف خیره شد و بعد هم مرا بوسید و رفت.
از آنروز اگر چه وقتی ما به هم میرسیدیم سلام میگفتیم حتی درباره خیلی از مسائل حرف میزدیم اما بیگانه بودیم و هر دو خوب میدانستیم که چقدر نسبت بهم سرد و بی اعتنا شده ایم.
آن ستاره های روشن بخش آسمان دوستی خاموش شده و یک یک از طاق آسمان فرو ریخته بودند اما من و مهران تمام تلاشمان این بود که بهران را تنها نگذاریم.
غرو دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم روی یکی از نیمکتهای باغ ارم تنها نشسته بود و کتابی پیش رویش باز کرده بود اما نگاه گنگ و ماتش را به نقطه نامعلومی فرستاده بود من به آرامی کنارش نشستم و سلام گفتم بهرام همانطور که خیره خیره به آن نقطه نامعلوم نگاه میکرد جوابم را داد:
-سلام مهتا.
-حالت خوبه بهرام؟
بهرام لبخند تلخی زد و من سرم را پایین انداختم این چه سوال احمقانه ای بود که من از بهرام کرده بودم بهرام مدتی طولانی همچنان سکوتش را حفظ کرد و بعد ناگهان به صدا در آمد .حالا هر وقت به یاد بهرام میافتم تمام کلمات و جملات بیمارگونه ای را که آنروز غروب برایم گفت بخاطر می آرم...
-دارم خفه میشم انگار که رودخونه ای از غم و اندوه در تموم رگهای من جاریه که هرگز تمومی نداره...گذشته های گرم خوب و این روزهای تلخ و تاریک در ذهنم بطرز رقت انگیزی قاطی شده ...به زحمت میتوانم اونارو از هم جدا کنم...یکسو صدای خنده و شادی نوری آواز شیرین یه عشق داغ و محبتی که مدان مثل بارون بر سر و روی هم میریختیم و در سوی دیگر اندوه کشنده و مسخره امروز...
از صبح تا حالا همینجا نشسته ام و مثله دیوونه ها با خودم حرف میزنم حتی اگر مسخره ام نکنی دلم میخواد یه دفترچه خاطرات برای خودم درست کنم و مثل پسر بچه ها دفتر خاطرات بنویسم یا حداقل یه رهگذرو صدا بزنم و با او درد و دل بکنم...نمیدونی چقدر نفس کشیدن در این هوای سربی و سنگین برام مشکله...انگار که ریه هامو با تیغ میتراشن ...گاهی وقتها به خودم میگم پیش از من و نوری در زیر این آسمون آبی عشاق زیادی بودن عشاق خوب و مهربون عشاق حسود و سنگدل آدمهایی که حتی به سایه همدیگه حسودی میکردن اما هرگز اینطور مثل ما بیدلیل و احمقانه از هم جدا نشدند...تموم روزو اینجا نشستم و از خود میپرسم موضوع چیه؟
وقتی که نمیدونی طوفان از کدوم طرف میوزه خیالم میکنی که توی یه توده ابر سیاه و تاریک پرواز میکنی هر لحظه منتظری که به یه سنگ یا به یه درخت بخوری یا به عمق دره سرازیر بشی...همین تشویق و اضطرابه که تو رو از پا میندازه درست موقعی که مثل یه درخت جوون خودتو تو زمین محکم کردی از پا میافتی...گاهی بخودم میگم همه اینها فقط یه کابوسه یکساعت دیگه نوری مثل همیشه از راه میرسه و با دستهای قشنگ و لطیفش چشمامو میبنده و میگه آقا بگو من کیستم؟جوابش میدهم:نمیدونم ولی اگر اجازه بدین من دستهاتون رو لمس کنم...نوری میگه چون تو پسر خوب و مرتبی هستی اجازه میدم فقط دستهامو لمس کنی...اونوقت من کورمال کورمال دستهای نرم نوری رو با او پرزهای مخملیش نوازش میکنم ...درست مثل اینکه گلبرگهای باغچه خونمون رو نوازش میدم نوری با بیقراری پاهاشو به زمین میکوبه و میگه:زودباش زودباش بگو من کیستم...
من جواب میدم:پیدا کردم یه دختر بلند قد...به بلندی سروهای شیراز...نوری میگه:به به غیب گفتی عزیزم بازم نشونی بده...میگم:دختری مثل پری های خوشگل قصه مامان بزرگ با یه جفت چشم که مث دو تا ستاره تو صورت قشنگش میدرخشه دختری که تنش مث گل همیشه بهار خوشبوست...نوری حرفامو قیچی میکنه و میگه:بس کن آقا تو داری دختره رو لوسش میکنی ولی آقاجون بازم نشونی هات ناقصه کاملش کن...زود باش بگو...میگم:ئختر جون صبر کن یه نشونی دقیقتر دارم تو دختری هستی که در زیر عاج سینه ات عاشقترین قلب دنیارو پنهون کردی مگه نه؟
نوری میگه:عشق کی؟یاالله زود باش اسمشو بگو...اونوقت من دستهاشو میگیرم و با یه حرکت از رو چشام رد میکنم و میگم:تو عشق بهرامی.بله مهتا من هر لحظه منتظرم بیتابم و پیش خودم میگم نوری من دوباره برمیگرده و میگه بهرام بهرام من از عشق تو مردم یه فکری کن آخه بابا دختر مردم ازدست رفت ...از پشت هر بوته گل سرخ رو هر شاخه سبز از میان هر جویباری که از این باغ میگذره من صدای آشنای نوری را میشنوم ولی وقتی چشمامو باز میکنم همه چیز محو میشه همه چیز...نمیدونم تا حالا شده که مهران با تو قهر بکنه و تو فکر کنی دیگه هرگز برنمیگرده؟اگر چنین روزای سختی رو گذروندی میدونی من چی میگم همه در نظرت تیره و خاکستریه همه جا...آسمون زمین پرنده ها حتی درختان سبز را هم خاکستری میبینی حس میکنی با یه سرنگ بزرگ اکسیژن هوا را از رگت بیرون کشیده ن داری خفه میشی...هزار هزار نفر گلوشونو گرفتن و جلو پات میافتن و جون میدن تو هم داری میمیری چون دیگه دلیلی برای زندگی کردن وجود نداره...حس میکنی داری با همه وداع میکنی...با آدمای خیابون با رهگذران مست و خشن با سگهای ولگرد با آسفالت خیابانها چارغهای نئون و با خودت...در آن لحظه ای که شعله هستی تو خاموش میشه هزار سوال مثل هزار مته فلزی را از تو مغزت بیرون میکشی آنوقته که به زمین و آسمون بدبین میشی کلمه چرک و زرد خیانت توی تموم رگهات مثل میلیونها کرم میلوله و از خودت میپرسی آیا واقعا ممکنه؟ممکنه دختری که تموم هستی خودشو بتو هدیه کرده بود دختری که نفست رو از سینه میگرفت و فرو میداد ناگهان تو را با دیگری عوض بکنه؟
وقتی برای این سوال جوابی پیدا نمیکنی دلت میخواد سرت را روی خاک سرد خیابان بگذاری و آنقدر گریه کنی که در همون خاک مرطوب جون بدی در این دنیای بزرگ میلیونها و میلیونها انسان زندگی میکنن اما تو فقط یه نفرو دوس داری یه نفره که به خاطرش حاضری زندگیتو با مرگ تعویض کنی اما وقتی جلوی پای اون زانو میزنی و قلبت را بر سر دست میگیری تا به او هدیه کنی میبینی او دیگر نیست و تو در آن لحظه مرگبار نمیدونی با قلب خونین خودت چه بکنی.قلبی که از سینه خارج کردی هرگز نیمتونی دوباره در سینه کار بگذاری و مجبوری که اونو کثل یه تکه گوشت روی زمین بندازی و بعد همه عمر بدون قلب زندگی کنی...
گاهی وقتها فکرای احمقانه بسرم میزنه مثلا یادته آنروزی که به پیک نیک رفتیم به نوری گفتم:عزیزم بالاخره یه روز تو رو مث یه پرنده خشک میکنم تو اتاقم میگذارم تا هیچکس نتونه تو رو ببینه و از دست من بگیره ...حالا فکر میکنم چرا من اینکارو نکردم راستی چرا؟
من مثل افسون شدگان نشسته بودن و به هذیانهای تب آلود بهرام گوش میدادم و نمیدانستم در مقابل این توده عظیم احساسات سر خورده چه بگویم؟...هر نوع دلداری و حتی همدردی کاملا مسخره بنظر میرسید بهرام به سمت من چرخید باز هم لبخندی زد و گفت:مثل دیوونه ها شدم نه؟باید با خودم بجنگم باید این حرفها رو زیر خاک کنم .حتما مهتا اینکارو میکنم خواهی دید.و بعد بهرام از جا بلند شد باز هم لبخند تلخی زد و خداحافظی کرد و رفت.و من متفکر و مضطرب بطرف خوابگاه برگشتم فشار درسها زیاد شده بود من میبایست دو سه تحقیق را کامل میکردم در حالیکه عملا از درس دور مانده بودم.حالا پیش خودم میگفتم مهتا دیگه برو دنبال کار خودت تو هزار جور گرفتاری داری تو نمیتوانی شب و روز تحت تاثیر ماجراهای عشقی دیگرون افکارتو پریشون بکنی!
وقتی به خوابگاه برگشتم انگار که از تشییع جنازه یکی از عزیزانم باز گشته بودم هوای سرد و غم انگیز غروب قارقار کلاغها و یکنوع آوای شوم که از حلقوم منجمد زمستان بیرون می آمد مرادر انزوای خود بیشتر فرو میبرد...
روزها از پی هم می آمدند و میرفتند بازی زندگی روی صحنه تماشاخانه بطور خسته کننده ای تکرار میشد و ما چون مورچگان در خانه خود همچنان بالا و پایین میرفتیم وقتی مقابل هم میرسیدیم شاخکهایمان را به حرکت در می آوردیم و از هم جدا میشدیم فشردگی دروس ما دانشجویان را نسبت بهم بیگانه کرده بود .زمستان همیشه با بحران مطالعه و درس همراه است دیگر آن جلسات دوستانه از آن شعر خوانیها شوخیها خنده ها و گریه ها خبری نبود.احساسات عاشقانه در پنهانی ترین زوایای قلبها فرو رفته بود و همه چیز تحت تاثیر درس قرار داشت حتی من و مهران کمتر همدیگر را میدیدیم و نوری هم در اتاقش را بروی من بسته بود .ما چون دو بیگانه در یک فلت زندگی میکردیم صبح و شب و یا هر موقع دیگر که همدیگ را میدیدم سلامی میدادیم و میرفتیم...در روزهای این بیگانگی و جدایی نوری آنقدر در پرویز غرق بود کمبودی رادر خود جبران میکرد...اغلب آنها دست در دست هم میدیدیم که سوار اتومبیل شده و از نظرها محو میشدند ...یکروز وقتی مشغول نظافت فلت بودم نوری لحظه ای مقابلم ایستاد او دامن کلفت مشکی و بلوز پشمی تیره ای پوشیده بود و موهایش را از وسط فرق باز کرده و پشت سر جمع کرده بود حس کردم که چهره اش تکیده و لاغر شده و چشمانش درشتر از همیشه به نظر میرسید غمی گنگ و تیره در چشمان قشنگش سایه زده بود من استادم در او خیره شدم و بعد گفتم:راستی خوش میگذره؟
نوری سرش را پایین انداخت و گفت:تو منو بکلی فراموش کردی!
و قبل از اینکه حرفی بزنم نوری به سرعت از در فلت خارج شد.بهرام را هم کمتر میدیدم خیلی کمتر ...میتونی بهرام را اینطور پیش خود مجسم کنی!
یک آدم شاد و سرحال و شوخ و شنگ در یک زمستان کنار استخری ایستاده و مشغول خواندن و ادا در آوردنست که ناگهان یک نفر از عقب سر او را به داخل استخر هول میدهد وقتی او را از اب بیرون میکشند دیگر از آن شوخی و سرمستی اثری در او نیست بلکه از شدت سرما پیکرش کوچکتر شده سرش را میان شانه هایش فرو کرده و پشتش تا شده و فقط چشمانش از برق انتقام میدرخشد .هر وقت بهرام را میدیدم یا در حال خوندن بود یا دستها رادر جیب کرده و متفکر قدم میزد بارها وقتی از شدت خواندن خسته میشدم کتاب را هم میگذاشتم و خطاب به مهران میگفتم مهران هرگز ندیدی که بهرام با دختری اینطرف و آنطرف بره؟
مهران جواب میداد :پس میخواستی به این زودی همه چیز رو فراموش کنه؟
-نه اتفاقا نه تنها چیزی را فراموش نکرده بلکه این سکوت داومی و کسالت بار منو خیلی هم میترسونه!
مهران با تعجب پرسید:از چی میترسونه؟
-نمیدونم ...یعنی دلیلی هم که برات تو ضیح بدم ولی چطوری بگم مثل اینکه همیشه دنبال وسیله ای برای انتقام گرفتنه...
مهران خندید و بعد مثل همیشه با حالتی فیلسوفانه گفت:مهتا ج.ن تو از آن دسته آدمهایی که اغلب خواسته ها و تمایلات خودشونو در مغز دیگرون میگذارند
-آقا صبر کن ببینم باز هم من خوکچه آزمایشگاهی تو شدم؟
-من فدی این خوکچه آزمایشگاهی اگر عصبانی نشی توضیح بیشتری میدم.
-نه لازم نکرده میدونم میخوای چند تا مثال برای اثبات عقیده ات بزنی اما تو رو بخدا برای یک مرتبه هم شده تو چشمای بهرام نگاه کن ببین من راست میگم؟
-چشم خانم خوشگل من اطاعت میشود حالا حاضری امشبو به مناسبت پایان امتحانات زمستر اول با هم تفریح حسابی بکنیم؟
-چشم قربان حاضرم معطل چی هستی دعوتنامه را بفرست.
آرامش در فلت ها محیط ما و حتی در زندگی خصوصی ما همچنان سایه سرد و سنگین خود را حفظ کرده بود تنها نقطه تاریک زندگی خصوصی ما سکوت و گوشه گیری نوری بود.او که اوای تمام شبها را با پرویز میگذرانیدکم کم ملاقاتهایش با پرویز به هفته ای سه چهار بار محدود شده بود و ظاهرا به بهانه درس و آمادگی برای انتحانات بیشتر در اتاقش بسر میبرد ولی من که کاملا اخلاق و روحیات نوری را میشناختم حس میکردم در پس پرده ماجراهایی در شرف تکوین است چون نوری روزبروز لاغرتر و پژمرده تر میشد آن زیبایی درخشان که چون الماس برق میزد آن طراوتی که انسان را بیاد شکفتن گلهای سرخ در سپیده دم بهار می انداخت اکنون جای خود را به یک آرامش مهتابی رنگ داده بود.
گاهی به اتاق من می آمد کنار من مینشست و نیم ساعتی در سکوت میگذرانید و بعد دوباره به اتاق خودش باز میگشت میدانستم که او فقط منتظر یک تلنگر است .تلنگر من در حقیقت کبریتی به شکم باد کرده بشکه بارت بود تا انفجار صورت گیرد...گاهی فکر میکردم مثل گذشته ها سرش را در سینه ام بفشارم و به او بگویم نوری من نوری عزیز من حرفت را بزن ...اما نمیدانستم چرا از عهده اینکار بر نمی آیم.تا آنروز ...نوری دوان دوان در حالیکه چشمهایش از وحست گشاد شده بود و کلمات را بزحمت از حنجره بیرون میداد خودش را بمن رساند و گفت:مهتا مهتا کمک...کمک...
-موضوع چیه نوری حرف بزن.
-یه فاجعه داره همه جیز تموم میشه
وحشت زده پرسیدم:عزیزم مربوط به کیه ؟بهرام یا پرویز؟
در حالیکه دانه های اشک چون باران بر صورت نوری شتک میزد سرش را تکان داد...
-مربوط به هردوشون میشه!
-خوب موضوع از چه قراره؟
-اونا میخوان با هم دوئل اتومبیل بکنن.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید