مهران دستهایش را به علامت تسلیم پشت فرمان بلند کرد و گفت:عزیزم منو نزن من تسلیم هستم!معجزات بشر مثل سکه دو رو داره یک طرفش پر از نور و روشناییه و یکطرفش تاریک...نگاه کن...خوب نگاشون کن!اصلا با هم حرف نمیزنن...بهرام آخرین تلاششو برای بازگشت نوری کرد و اگه هم موفق نشد نوری را لااقل از پرویز جدا کرد.
-یعنی تو میگی بهرام موفق میشه؟
-عجله نکن عزیزم خیلی زود همه چیز روشن میشه بهرحال منم با تو موافقم که اگر پرویز بخواد نوری رو داشته باشه باید بله را بگه...اونا باید با هم ازدواج کنن یا از هم جدا بشن...
-خیال نمیکنی ما مغز خودمونو تو مغز اونا گذاشتیم شاید اصلا همه چیز یادشون رفته باشه و دوباره مثل هر روز دستاشونو زیر بغل هم بگذارن و تو خیابون زند راه بیفتن...
-در این صورت باید یک معجزه دیگه اتفاق بیفته!
-ولی تو میگی معجزه ی که بشر میکنه همیشه یکطرفش سیاهه.
-بله عزیزم همیشه همینطوره!
اتومبیل ما وارد شیراز شد شلوغی خیابانها ی شهر اتومبیل ما را از پرویز و نوری جدا کرده بود...حس میکردم دوباره آرامش از دست رفته ام برگشته است...بطرز عجیبی گرسنه شده بودم خطاب به مهران گفتم:عزیزم تو هنوز آنقدر عاشق منی که برام یه ساندویچ بخری؟
-بله عزیزم من هنوز عاشقتم که بجای ساندویچ نصفه یه ساندویچ بزرگ برات بخرم و تو ساندویچ برداری و بری تو خوابگاه و سر فرصت بنشینی و ساندویچ گاز برنی...
-پس تو میخوای از چنگ من در بری مگه نه؟
-من و بچه ها بحث داغی داشتیم باید دنبالشو بگیریم من باید به بچه ها ثابت کنم که زندگی بیش از آنچه اونا فکر میکنن حقیق و زشته...
ولی یه سادویچ بزرگ که نامزد آدم خریده باشه میتونه رنگ سیاه زشتیهارو سفید بکنه!
-بسیار خوب عزیزم باید بهت بگم که کما بتو حسودیم میشه کاش منهم مثل تو با یه ساندویچ میتونستم زشتیهای این زندگی کثیف رو از دلم پاک کنم...
-البته با ساندویچی که از روی عشق خریداری بشه.
مهران جلوی یک مغازه اغذیه فروشی اتومبیلش را نگهداشت و چند لحظه بعد با یک ساندویچ بزرگ خودش را بمن رسانید...
-بفرمایید عزیزم ساندویچ ضد زشتی.
بقیه راه را به لودگی گذراندیم و نزدیک ظهر بود که من جلوی خوابگاه از اتومبیل مهران بیرون پریدم و به داخل خوابگاه پریدم در فلت را باز کردم اما بجای سکوت ناگهان صدای گریه بلند نوری مرا بر جا میخکوب کرد و بعد سراسیمه بطرف اتاق نوری دویدم نوری مثل یک فرشته مظلوم روی بسترش افتاده بود و با صدای بلند اشک میریخت.
-عزیزم چی شده؟تو باید خیلی هم خوشحال باشی مگه نه؟
نوری از جا بلند شد و خودش را در آغوش من انداخت و گفت:اون از من مهلت خواسته.
-چند وقت؟
-یک هفته.
-یعنی تو هنوز سر تصمیم خودت هیتس و میخواهی با پرویز اردواج کنی؟
-من دلم میخواست همین امروز عصر ازدواج میکردیم همین امروز عصر.
-چرا عزیزم چرا؟
-برای اینکه میترسم.
تصمیم گرفتم نوری را به حال خودش بگذارم و به اتاقم برگردم چون در اینگونه مواقع هیچ چیز برای بیمار روحی بهتر از تنهایی نیست قوطی سیگارم را آهسته روی میز مطالعه اش گذاشتم و گفتم:سیگار برات گذاشتم هر وقت کاری داشتی منو خبر کن.
من بطرف در راه افتادم تا او را در پیله تنهایی خود آرام بگذارم که نوری مرا صدا زد:مهتا.
-بله نوری.
نوری از روی بستر اشک آلودش برخاست و بطرفم آمد و ناگهان مرا بغل زد.
-مهتا مهتا...منو ببخش ...تو بهترین دوست منی...من چقدر بد بودم چقدر!...من احمقانه شماها را تنها گذاشته بودم!آه خدای من من از تو شرمم می آید!
نوری را چون بچه ای در آغوشم فشردم او را نوازش دادم...
-نه عزیزم میدونم چی میکشی میدونم چه غصه ای تو دلت میجوشه...ولی این خودتی که باید تصمیمی بگیری!فقط یه نصیحت میکنم آرامش خودتو ازدست نده اینجوری بهتر میشه با حوادث روبرو شد..
-ولی من از تو مهران خجالت میکشم...حتی در این دو ماه ما که هر شب با هم بودیم از هم فاصله گرفته بودیم...آخ چه روزهای بدی داریم...
من دوباره موهای نوری را نوازش کردم و بهر ترتیب از اتاقش خارج شدم چون نمیخواستم در این مرحله از زندگی نوری دخالتی مستقیم داشته باشم مخصوصا که من هیچوقت پرویز را آدم خوبی نمیدانستم و نمیتوانستم در این ماجرا بیطرف باشم..
زندگی ...زندگی آه خدای من دانشکده زندگی از هر دانشکده ای جالبتر و مفید تر است در آن روزهای عجیب وئ دو دانشکده میگذراندم دانشکده ای که کلاسهای مرتب استادان اطو کشیده و تخته سیاه و ساعت تنفس داشت و دانشکده ایکه در آن زندگی خود و دیگران را تجربه میکردم...
حالا آنقدر که به من به معمای سرنوشت نوری و بهرام و پرویز جذب شده بودم هیچ دانشکده ای و هیچ فرمولی جلب نظرم را نمیکرد ...
فرمولهایی که ما سر کلاس مینوشتیم جوابهایشان از قبل مشخص و معلوم بود وقتی میخواستی مسئله ای را حل کنی افکارت را متمرکز میکردی و جواب مسئله را میگرفتی تازه میفهمیدی تو تنها نیستی که مسئله را حل کرده باشد بلکه پیش از تو دیگران بارها و بارها حلش کرده اند آنوقت آن هیجان ناشی از پیروزی در تو میمیرد قلمت را روی کاغذ می اندازی و میروی بی آنکه دیگر برقی از پیروزی یا حیرت در چشمان تو بنشیند اما زندگی هزار مسئله ناگشوده دارد هزار رمز و راز دارد و همانطور که خطوط کف دست هیچ بشری در روی زمین با خطوط کف دست دیگری نمیخواند زندگی هیچ انسانی نیز با زندگی دیگری قابل مقایسه نیست .در حل مسئله زندگی هیچ جوابی با جواب دیگر قابل مقایسه نیست از اینجاست که حیرت و شگفتی در آدمی برانگیخته میشود و در زندگی دیگران کنجکاوانه به جستجو میپردازد...و من اینک در برابر معما و مسئله یک مثلث ۳ نفری قرار گرفته بودم نوری ساانجام کدامیک را میپذیرد؟پرویز یا بهرام کدامیک جواب این مسئله هستند؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|