نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینمقبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هممیشن ؟!
یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین؟

_
میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اونلحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟!
من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها وخصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که ازتو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگربعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردیبدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه

یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این کهمیگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینیبرای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه ورابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر
.
_
دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره امااین اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهابمثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای .
_
حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگماین ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترلکنید.
_
عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناکجلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابحال ندیدیو حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسکبزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمینکنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تراز شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم امامیتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیمبگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشتهباشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید .


یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.منمیخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودتمیدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی .من خیلی حرف زدم .میدونمکه تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد

حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلیرا عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جابرخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد.قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اماهنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت.سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزاناز جلوی یلدا عبور کرد و دور شد

یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنیدکه میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته

شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قراربود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رهانمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیزرا برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزینداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقشرا گرفته بود و پ روانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را ازپشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیمها

یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت دردگرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگارهیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود راارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدرخسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ی فکر و خیال شد و همهچیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویینیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را بازکرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم راصدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضارساند


حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق دردست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشویمیز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبالچیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :"

فقط یهکنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش همهیجان زده میشم ! و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شدهبود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاببود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانمرا شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسشپنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید