نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بودو به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بارباشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستمحرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد.

يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زدهي شهاب اورا ترك كرد و از پله ها بالا رفت.
فصل 6
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيدهبود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر ميكرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافهبود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او دادهبود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نهاصلا برايش مهم نبود؟!

يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرفشده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاجرضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خودراضي انگار از دماغ فيل افتاده

يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيتخود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي دادنيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.

صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حملهبرد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم منگوشي را برداشتم مرسي

پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همانابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت وپرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخرهديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگهچي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچيمنو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين همنبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم واعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كهدقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رونداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي بهاين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبوديعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زدهايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داريمي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدامتعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان واضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپسخنديد.

ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكردهو هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤالكردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...

يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اماخبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس وفرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارتدارن.

يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاجرضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كميپايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.

حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميزتر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زناندر حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد وگفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.

يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بودشايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميزصبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید