فردای آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد،بلکه پنجره را هم باز گذاشت.
گویی تنها راه حرص دادن به شهاب را پیدا کرده بود.
از پژمان هم پشت پنجره خبری نیود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده کرده و دختر دم بختی را به او معرفی کرده)
از این فکر خنده اش گرفت و به یاد صورت خونی پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد.
آماده ی رفتن به دانشگاه بود.ناهارش را خورده ،وسایلش را مرتب کرده بود و توی خیابون بود که اتوموبیل شهاب را دید که به
خانه می آمد.با اینکه دلش به سختی در تب و تاب بود،اما خشمی که به واسطه ی رفتار شهاب در او شعله ور شده بود را نیز
نمی توانست نادیده بگیرد و بدون آنکه به سرنشین اتومبیل دقت کند،کیفش رو روی دوش خودش جابه جا رکد و به راهش ادامه
داد.اتومبیل متوقف شد و شهاب پایین آمد.ریش و سبیلش تقربیبا بلندتر از همیشه بود و به نظر یلدا فوق العاده بود.
شهاب پرسید: (( مگه امروز کلاس داری؟! ))
یلدا بدون آن که سلام بدهد جواب داد : (( آره. ))
_علیک سلام!
_ من سلامی نشنیدم که بخوام جواب بدم!
_ سلام.( لبخند زد)
یلدا هم با لبخند گفت : (( سلام!)) و در دل گفت: (( از بس نمی خنده وقتی می خنده چه قدر خوشگل می شه))
شهاب دوباره جدی شد و پرسید : (( پروانه خانوم اومد؟!))
_نه...
چرا؟
_برا اینکه نمی دونست باید بیاد!
_زنگ نزدی؟!
_این طور به نظر می رسه!
_باشه خودم لوازمت رو می برم اون اتاق!اگه چیزی به هم ریخت دیگه به من مربوط نیست.کار خ.دت رو زیاد کردی!
یلدا فقط نگاه کرد.نگاهی که می دانست به هر جنس مذکردی بیندازد بی تابش می کند،اما درمورد شهاب مطمئن نبود!
_خداحافظ.
_خداحافظ.
یلدا دقتی آن شب به خانه رسید ناگهان به یاد حرف شهاب که گفته بود خودش لوازم اتاق هایشان را جا به جا خواهد کرد،افتاد.
قدم ها را تند تر کرد و در اتاق شهاب را باز کرد.اتاقش همان طور بود که بود.
با تعجب به سوی اتاق خودش رفت و در را باز کرد تا چند لحظهتنها به تماشا ایستاد.پرده ی زیبا و ضخیمی پنجره را زینت می
داد و لوستر بزرگ و قشنگی نور کافی به اتاق بخشیده بود.کنار تخت خوابش بسته ی بزرگی قرار داشت،آن را باز کرد و از
دیدن آن همه لوازم بهداشتی و آرایشی که مخصوص خانم ها بود متعجب تر و شادمان تر شد.به نظر او شهاب فوق العاده و
همان مرد رویاییش بود که یلدا سالها در ذهن دوستش می داشت.چه قدر با فکر،چه قدر با مسئولیت و چه قدر فهمیده.
خدایا چه قدر خوب بود.دوباره بسته ها را نگاه کرد ،لبخند قشنگی زد و آن ها را زیر تخت خواب پنهان کرد.در دل به او افتخار
می کرد.حالا می فهمید که او یک پسر لج باز که خوشی زیر دلش زده ، نیست!
بلکه یک مرد به تمام معنی است.مردی که یلدا آرزوی تصاحب قلبش را داشت.
از این که اتاقش بوی شهاب را گرفته بود،لذت می برد.
نفس های عمیق کشید و روی تخت خواب ولو شد.ناگهان به یاد چیزی افتاد.عکس های روز عقدشان همگی لای دفرچه ی
خاطراتش بودند،اما دفترچه سر جایش نبود.
دلش به شدت میتپید.کتابخانه را جستجو کرد،اما آنجا نبود.
یک نگاه کلی به اتاقش انداخت و دفترچه ی خاطراتش را کنار بالش روی تخت خواب دید!
پس شهاب آنجا بوده،روی تخت خواب او،تنش داغ شد.لبخند از روی لب هایش نمی رفت!
دفترچه را برداشت.آخرین چیزی که یادداشت کرده بودیک شعر بود.
شعر یک ترانه ی عامیانه ی قدیمی که حالا خیلی دوسش داشت:
شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه، (( همخونه ))
گاهی شب ها که دیر میای از این و اون دلگیر میای
من می میرم و زنده می شم تا تو برسی به خونه
شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه ، (( همخونه))
((یلدا ))
پایان فصل پانزدهم
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|