نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.
یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟
حاج رضا خندید و گفت حتما!
یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است.
بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در دستش فشرد و راه افتادند.
یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید.
حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه.
و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟
هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم.
پس خبر نداری؟
از چی؟
بگو از کی؟
یلدا با تردید گفت از کی؟
از شهاب!
یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم!
پس تو هم چندان بیخبر نیستی.
میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین.
حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا.
اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش مابمونی . مخالفتی نکرد و رفت.
یعنی هیچی دیگه نگفت؟
نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت.
اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من امروز برم خونه.
حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه.
حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟
هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟
با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بی خبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد.
بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی تدارک دیده بودند . یلدا از آنهمه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد.
همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد.
صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد.
بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند.
آنشب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد.
آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد.
سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت اگه بعد از این سه ماه باقی مانده شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمی تونم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه
نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم.
حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم.
و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب
نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد.
صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود ، مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کردو بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و خندید.
یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.
حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.
مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتربه نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.
پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.
یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانمو مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.
شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟
یلدا هم لبخندی زد.
شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.
یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.
یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.
شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.
یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟
چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟
یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.
شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت پس بیا بالا تا سرما نخوردی.



پایان فصل های 26 * 27
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید