نمایش پست تنها
  #50  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از کلاس سه تایی بدنبال خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند.
فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟
یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم.
نرگس گفت تا مغازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود.
فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر.
یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه.
فرناز گفت چرا؟
یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه.
نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده.
یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره.
یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون من رو بیهوش میکنه.
فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی.
نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال.
یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه.
فرناز گفت بگم چی؟
یلدا گفت چی؟
فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه.
سه تایی پخی زدند زیر خنده.
صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها . لطفا.
بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند.
توی هر مغازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر آن مجسمه ی دختر و پسر زیبایی بود توجه آنها را جلب کرد . دختر و پسر در عین زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند و چتری بالای سرشان بود و زیر چتر هم چراغی قرار داشت که روشن میشد.
یلدا با دیدن آن به وجد آمد و گفت به درد اتاق شهاب میخوره.
نرگس هم گفت اینطوری هر وقت شب که بیدار میشه بیاد تو میافته.
هر سه برقی در نگاهشان درخشید .گویی به یک اندازه هیجانزده شده بودند. با خرید ان آباژور خیال یلدا تقریبا راحت شد.
اما دوباره گفت بچه ها دلم میخواست یک چیز دیگه هم بخرم که ازش استفاده کنه.
فرناز گفت ببخشید مگه از آباژور استفاده نمیکنه؟
یلدا جواب داد نه منظورم اینه که همیشه همراهش باشه.
فرناز با خنده گفت خب بهش بگو هر روز آباژور رو بگیره دستش بره سر کار و برگرده.
نرگس و یلدا خندیدند.
نرگس گفت میتونی دستمال هم بخری که همیشه توی جیبش با...
ناگهان فرناز و یلدا گفتند دستمال؟...جدایی رو یادت رفت؟
نرگس که گویی مرتکب گناهی شده ناخواسته گفت نه ...نه . ببخشید .یادم نبود.
یلدا گفت یکبار شهاب داشت دنبال کراوا ت خاصی میگشت که به پیراهن آلبالویی اش بیاد.
فرناز گفت آره . کراوات خوبه.
نرگس گفت عالیه.
بعد از خریدن کراوات که برایشان کلی مفرح و بحث انگیز بود به سراغ جعبه های کادویی و کارت پستال رفتند و سپس سه عدد کارت پستال که دو تای آنها از طرف نرگس و فرناز بود خریدند . بعد از چند ساعت توی سرما بودن حالا یک نوشیدنی گرم داخل یک کافی شاپ واقعا دلچسب بود . هر سه دور هم نشسته و با لبخند و دماغهای سرخ از سرما یکدیگر را تماشا میکردند.
گویی خیالشان راحت شده بود.
فرناز گفت امشب کادوها راو بهش میدی؟
یلدا گفت آره طاقت نمیارم . البته فردا روز تولدشه . اما خب امشب سورپریز بشه بهتره.
نرگس گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی . سورپریز نه.
یلدا گفت ببخشید امشب بیشتر غافلگیر میشه. و درحالی که خیلی جدی به نرگس نگاه میکرد گفت ممنون از اشاره تون.
فرناز طوری خندید که شیر قهوه توی گلویش پرید و به سرفه افتاد..
نرگس گفت بی جنبه ها.
فرناز که تازه سرفه اش بند آمده بود گفت پس کیک چی؟
یلدا گفت زود باشید . دیگه یک وقتی کیک تازه گیرمون نمیاد.
فرناز گفت باید سفارش میدادیم.
نرگس گفت نه اونجایی که من میگم همیشه کیکهای تازه داره.
بعد از خریدن همه ی لوازمی که نیاز داشتند همگی به خانه ی شهاب رفتند و ساعت شش بود و همگی خسته...
فرناز گفت یلدا یک خودکار بده توی کارت پستالم بنویسم.
چی میخوا ی بنویسی؟
مگه فضولی؟
معلومه. چیز اضافه حق نداری بنویسی.
فقط بنویس آقای احسانی تولدتون مبارک.
غلط کردی . مینویسم شهاب جون...
و باز توی سر و کله ی هم زدن شروع شد.
یلدا نگاهی به کیک شکلاتی که خریده بود انداخت و گفت بچه ها ببخشید که نمیتونم بهتون تعارف کنم. فردا حتما براتون میارم.
فرناز گفت کوفتتون بشه.
یلدا صادقانه گفت بچه ها تو رو خدا بمونید . امشب خودمون میرسونیمتون.
فرناز گفت بابا شوخی کردم. تازه حالا هوا برت نداره. یک وقت دیدی شهاب اصلا خودت رو هم تحویل نمیگیره. چه برسه به ما.
آنوقت حسابی ضایع میشیم.
نرگس با اعتراض گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی ضایع دیگه چیه؟
یلدا و فرناز فریادشان در آمد و مقنعه ی نرگس را توی سرش کج و کوله کردند.
بعد از ساعتی استراحت و خنده بالاخره آن دو رفتند و یلدا کادوها را روی میز اتاق شهاب گذاشت و شام هم زرشک پلو با مرغ درست کرد. دستی به خانه کشید . دوش گرفت و کمی آرایش کرد. عطر دل انگیزی زد و به انتظار نشست.
هوای بیرون بیش از حد سرد بود و گرمای خانه با بوی اشتها آور غذایش دلچسب بنظر میرسید.
یلدا مدام هیجانزده جلوی آیینه بود که صدای در را شنید. شهاب یک راست به اتاقش رفت و فقط گفت یلدا خونه ای؟
یلدا در حالی که سعی میکرد مثل همیشه عادی جلوه کند فقط گفت بله. سلام. و آهسته به آشپزخانه رفت.
کیک را بیرون آورد و شمعها را روشن کرد و آن را درون سینی گذاشت و به سمت اتاق شهاب رفت و چند ضربه زد.
در باز شد . چهره ی خندان یلدا در میان نور شمعهای روشن درست مثل پریان شده بود.بطوری که شهاب هم از خود بیخودشد و لبخندی زیبا صورتش را پر کرد.
یلدا خنده کنان وارد اتاق شهاب شد و گفت تولدت مبارک. و کیک را کنار تخت خواب گذاشت.
شهاب که معلوم بود اصلا به یاد روز تولدش نبوده گفت مگه امروز چهاردهم بود؟
نه . شب چهاردهم.
شهاب با نگاهی قدر شناسانه گفت مرسی . معلومه خیلی زحمت کشیدی و اشاره کرد به کادوها و پرسید اینها مال منه؟
یلدا با شیطنت خاصی گفت آره.
متشکرم . حالا چرا اینهمه.
آخه یک هدیه کم بود. به باز کردنش نمی ارزید.
شهاب با نگاه و لبخندش که او را حیران میکرد گفت اگه از طرف تو باشه حتما می ارزه.
نگاهش سوزاننده بود و یلدا طاقت گرمای آنرا نداشت. به روی خودش نیاورد و گفت حالا بازش کن ببین خوشت میاد؟
شهاب کادوها را باز کرد و از دیدن آباژور و کراوات شیک و زیبا و همچنین کارت پستالها مثل یک کودک به ذوق آمد و از یلدا بارها تشکر کرد. دو تایی شمعها را فوت کردند و کمی کیک خوردند. در تمام لحظات چیزی مثل یک ترس در دل یلدا آزارش میداد. ترس از تمام شدن آن لحظه ها و عوض شدن شهاب.
اما شهاب به ذوق آمده بود و لبخند زیبایی بر چهره داشت و نگاهش عطر دل انگیز عشق را به همراه داشت.
یلدا گفت راستی یک آهنگ شاد باید گوش کینم. تولد بدون آهنگ معنی نداره.
چشمهای خندان شهاب رفتن یلدا را نظاره گر بودند. اما صدای یلدا هیجانزده تر از همیشه بگوش او رسید.
شهاب شهاب.یک لحظه بیا.
ثانیه ای بعد هر دو از پشت پنجره ی اتاق یلدا باریدن برف را نظاره گر بودند.
یلدا گفت فکر کردم که دیگه برف نمیاد. اما شب تولد تو اومد.
شاید واقعا هم لحظه ی به دنیا اومدنم برف اومده. نه؟
هر دو لبخند زنان به تماشای برف نشستند.
یلدا که به فاصله ی کمی از شهاب ایستاده بود نفس عمیقی کشید و در دل گفت چقدر ادکلنش خوش بوست.
آن شب هر دو مثل دو دوست که بعد از مدتی به هم رسیده اند صحبت شان گل انداخته بود.
لحظه ای که یلدا به تخت خوابش رفت چشمهایش را زود بست تا با یک دنیا آرزوهای زیبا که حالا آنها را دست یافتنی تر از گذشته می پنداشت شب را به صبح برساند.



پایان فصل 41
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن

ویرایش توسط ساقي : 02-16-2011 در ساعت 07:08 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید