داستان عشق شهریار به آنجایی رسیده بود که
شاعر جوان، شکایات و شکوه های خود را از بی مهری های پری
در غزلهای سوزناکی می سروده است
ولی معشوقه ی بی وفا به بد عهدی های خویش ادامه می داد
شهریار که از علاقه ی پری به حافظ با خبر بود
شکایت خود را به درگاه خواجه ی شیراز می برد
یادم نکرد و شاد، حریفی که یاد از او
یادش به خیر، گر چه دلم نیست شاد از او
حال دلم حواله به دیوان خواجه باد
یار آن زمان، که خواسته فال مراد از او
من با روان خواجه از او شکوه می کنم
تا داد من مگر بستد اوستاد از او
☼☼☼
و اما هر از گاهی، این غزال تیز پا بر وعده ی خود وفا می کرد
و جسته و گریخته به دیدار شاعر جوان می آمد
در این دوران بود که شهریار غزلهای نابِ « از دل بر آمده » را
که حاکی از افسانه ی عشق بود بر زبان جاری می کرد
و غزل «شاهد گمراه» از آن نمونه است
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه، به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر، ای چشم سیاه
گر به پرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کُشته ی چاه غمت را « نفسی هست هنوز»
حذر ای آینه... در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم، تا به سر کوی وفا
خاک پای تو شوم، کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه ی درویشی من
تو که مهمان سراپرده ی شاه آمده ای
می تپد دل به برم، با همه ی شیر دلی
که چو آهوی حرم، «شیر نگاه » آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که «خورشید کلاه» آمده ای
«شهریارا» ...حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه ی دولت به پناه آمده ای
...