
02-14-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مسیر زندگی
مرد جوانی به نزد استادی میرود و به او میگوید: "استاد من میخواهم شاگرد شما شوم تا بتوانم مسیر بازگشت به سوی خدا را پیدا کنم". استاد نگاه عمیقی به مرد جوان میکند و میگوید: "به نظر میرسد برای تعلیم دادن تو طلای زیادی لازم است."
مرد جوان میگوید: "ولی استاد من طلا ندارم." و استاد پاسخ میدهد که برو و طلا پیدا کن.
بنابراین مرد جوان وارد میدان زندگی شده و سالهای سخت و طولانی را تلاش میکند تا طلای کافی برای استادش به دست آورد. نهایتاً روزی دستاوردهایش را به نزد آن مرد حکیم برده و در پیش پای او میگذارد. استاد دانا نگاهی به مرد جوان میکند و او را پیرتر از آخرین باری که دیده بود مییابد و متوجه میشود که سالهای بسیار سختی را در تلاش بوده است: "من نیازی به این طلاها ندارم زیرا هرگاه اراده کنم برکات خداوند را در آغوش خواهم گرفت".
مرد جوان با شگفتی شروع به شکایت میکند و این چنین میگوید که او صرفاً تعالیم استاد را اجرا کرده است. ولی پیرمرد اجازه ادامه اعتراضها را به او نمیدهد و میگوید: "اگر در طی تلاشهایی که برای بدست آوردن این طلاها انجام داده ای، چیزی نیاموخته باشی من نیز نمیتوانم چیزی به تو بیاموزم."
به همین دلیل است كه مسیر اك شما را به سوی میدان زندگی و كسب تجربیات هدایت میكند.
داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل دوازدهم – وصل
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|