میزنم هر نفس از دست فراغت فریاد
آه گر ناله زارم نرساند به تو باد
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
کز فراق تو چنانم که بداندیش تو باد
روز و شب غصه خون میخورم و چون نخورم
چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد
تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی
ای بسا چشمه ی خونین که دل از دیده گشاد
از بن هر مژه صد قطره خون بیش چکید
چون بر آرد دلم از دست فراقت فریاد
حافظ دل شده مستغرق یادت شب و روز
تو از بنده دل خسته به کلی آزاد