
02-16-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دیر کرده بود
بر بلندای سیاه اتاقش
گاهی از دو سو
درد ستاره ای یله بر میز
گاهی مدادی رنجور
و ماه
هر جا به ختم رودخانه نشستی
عروسک تنهای توان
تکیده چون خرسی به جنگلی خالی
پس ترا چه می شود
آنهمه کلاغان زرد اشیا
در زمینه ی ساعتی که بر ساعدش می ریزد
با تفکر همواره ی شبانه ات
هوا مرگ پروانگانم را پیش می کشد
آه کودک تاریک
ترا چه می شود
با مشتی کاهگل
با پدران حماسه ی دود
حالا که نیستی
عصری سخت شراب است
دیوارها در بوی نطفه
باورهای گذشته با کمی تنگپشتی
غایت عاشقان این بود
راستای تشنگی را همانگونه دریابی که همین
دیر کرده بود
با تمامی حواسش
و رنج کتابت کاشی
گیلاسهایی آورده بودند
یکی آهسته یکانی به دست آشفته
می جویمت
باران! ای حدیث خانه و نکاح
سالیان شعله
به تندیس کشانی
نیابمت که چه آخر خم چراغ
اشارت تنهایی تو نیست
ندیده اند
جز سینه های گوزنت
رشته ای سربه ملک
هم کوه و هم بهمن
هم ذات و هم هذیان
نشسته ام
و حالاست بر تداوم صندلی فروریزم
راست ایستاده
دوردست
راست چون نهاد خویش
و اما دختر سپیدی
همیشه ی مرگ من!
دستانم در کشاله ی آب وامانده اند
دیر کرده بود
تمامی ساحت دود
اندیشه ی زرد غبار و گیس بلند درد
و تو نبودی
نه ما و نه آشتی
به صیدی روانه ی آزاری چنانم پری
ای دستاویز حیات
باری هلهله افتان اول پاییز بود
کبریتی دو افروخته بار دلم
به شِکوه روزگاری بود
رفته ای چگونه ات باز یابم
غرور گزنده ای از باستان درخت و
آتشنوشته ی شبانه ام بودی
پس خاکت بُرد
فرا خاکت
فرا خواندیَم
بیچاره در
بیچاره لیوان ملتمس
اگر به قصه ام رمانده ای
دوک گردباد
کهنه چون لبی مرتعش
از الیاف خزنده ی بلوغ
در میانبوسه ی زنی یراخورده
زنی سخت و فشرده
زنی زرد
زنی چاه
زنی باروت
بیا و باورم گریز
برگرد
که اجاق جدائیم
همین یک دوسه حالی
خفه کرده بود
و
جمیله آن یله ی صابون و تذکر
چادرکشیده
آستان را یارای باد نیست
خدایگانت
به بسترم خواباناد
جمیله
ای گربه ی توان و توبره ی تنهایی
جمیله
ای باکره ی سرگردانی و جنگ همسایگی
سیگاری دو افروخته دارم
لیوانی دو نا شکسته
شکیبی دو ناشکیب
دیر کرده بود
بر پلیدی استخوانِ چراغ
همسوز پشگانی از حوالی دهات
پسری بنفشه بود
گونه ساخته از داس و اشک
تگرگ خورده مفاصلی
چون سیاهیَم
دیواری کرده بود کج و لطیف
غوکانش به دیده تکیده اند
می دانی فراز
از همان نسیم نخست کار
شبی
آیه ای پاشید
در بی کسی مانند درز هوا
قبایی تر کرده ام
فرشته ی تنویر و کوچ!
روزهاست مقوله ی زخم شعله را
به دوش می کشم
روزهاست
تشنه مانند خودم
به مماتی چنان شرنگ
خو کرده ام
حلزون سرانگشتانم
در آلات سرگشتگی
می نوشم و
می کارم هی دود و قدم
می کارم هی نای و جفت
به عریانیت سوگند
ناتمامی پرنده باشم
جانی بروز دهم بر مناره های آینه
دست ها
خشک و نهاندانه ها به دوش باد
چشم براهی نه ؟
چشم قمار و دشتی شهوت
چشم نمایشی
لباس های نیمه دوخته را
اندیشه ی کرم سخاوت
همین بس
که باز شناسی
من همسر حباب های جهان
زیبا و برآمده هر آن
دیر کرده بود
آندم سرباز بودم
لباسم تمام دوخته با بوی شلغم
آخر ندانمش
کدامین آیه
حرامیان رود
بر گرد ستم نشسته
صفحه ای نهاده بودند
خشمگین می شد
ماه بر طراوت لبانش
مست کرده بود
مست مست
آه ارغوان من
ای خانه ی هزارگنبد
آمدم
و راهی برفین بود
تو با پیوند خویش و زندگانی دراز
کنج عافیت تاک
گرم چون رگان من
در تکاپوی باران
ایستاده ای
ناکرده خدای
زبان می دوزم
بر قرار
می لرزد گاهی
و باز می گردند ستارگان
سوسوی سردماغ لذت
و باز باتو
با تو
با تو
کاش
باتو
زمستان 1384 مهاباد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|