نمایش پست تنها
  #53  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا گوشی را به کامبیز داد. صورتش گلگون شده بود و احساس میکرد حرارت از صورتش به بیرون میتراود.
کامبیز آنها را تنها گذاشت تا آماده شود. بعد از دقایقی او هم آماده ی رفتن شد. نزدیک غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت.
یلدا از اینکه کامبیز هم میرفت دلتنگ شد .گویی دوباره احساس غربت میکرد.
کامبیز هم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. یلدا با دیدن کامبیز در دل گفت مثل اینکه موضوع خیلی مهمه.
چقدر به خودشون رسیدند.و ناخواسته بیاد روز عقدش افتاد که هم کامبیز و هم شهاب چقدر ساده و بی تکلف آمده بودند. انگار که اصلا براشون مهم نبوده. رنجشی در دلش افتاد. دلش چنگ شد...
کامبیز گفت تو رو خدا یلدا خانم رو خسته نکنید. کتی بسه دیگه. چقدر حرف میزنی. مامان شام چی درست کردی؟
مادر گفت تو چیکار داری. عزیزم؟ تو که شب اینجا نیستی.
کامبیز گفت ببینید یلدا خانم چی دوست دارن...یلدا خانم هر چی دوست دارید همون رو بگین.
یلدا گفت من هر چی باشه دوست دارم. و الان هم فکر میکنم خیلی زوده.شما اصلا نگران نباشید
دیرتون میشه.
پدر گفت کامی جان راحت شدی؟حالا برو دیگه. خسته امون کردی.
کامبیز گفت دست همگی تون درد نکنه. خیلی به من ابراز علاقه و محبت میکنید. واقعا پیش یلدا خانم شرمنده ام میکنید.
مادر گفت الهی قربونت برم. کتی براش اسفند دود کن.
کتایون گفت .حتما.
مادر کامبیز راست میگفت .او واقعا برازنده و شیک شده بود.
کامبیز پسر خوش قیافه ای بود.موهای بلندش را از پشت سر بسته بود و چهره ای جذاب پیدا کرده بود.
چشمهای کامبیز برقی زد و لبخند قشنگی نثار یلدا کرد و گفت یلدا خانم یک لحظه تشریف بیارید.
یلدا از روی مبل بلند شد و عذرخواهی کرد و بسوی او رفت. تمام نگاهها او را دنبال کردند.
کامبیز خم شد . سر پیش آورد و گفت یلدا خانم تو رو خدا راحت باشید. خانواده من رو که میبینید. همه شون ماشاءالله زیادی راحتند. با کتی و کیمیا برید توی اتاق من و اگه امشب هم ترسیدید اونها میان پیشتون هر چی لازم داشتید از اونها بگیرید. چیزی لازم ندارید؟
نه نه متشکرم . شما خیالتون راحت باشه. بازم ممنونم.
هرطور که خونه ی خودتون هستید اینجا هم همونطور باشید.
مرسی نگران نباشید.
کامبیز نگاهی به او کرد و فکری کرد و بعد گفت نگران نباشید. اصلا ... اصلا به امشب فکر نکنید. خداحافظ.
خداحافظ..
آنشب برای یلدا تجربه ی جدیدی بود. حداقل این بود که کمتر بیاد شهاب افتاده بود. مادر کامبیز زرشک پلو با مرغ خوشمزه ای درست کرده بود که همگی از خوردن آن لذت بردند.
بعد از شام هم دور هم نشستند و پدر کامبیز مجلس را بدست گرفت و از همه چیز و همه جا گفت.
برای یلدا که همیشه تنها بود و دور برش خلوت . شب جالبی بود. آنقدر که وقت نمیکرد به یاد شهاب بیافته... و از این جهت خوشحال بود.
بالاخره همراه خواهران کامبیز به طبقه ی بالا رفتند تا در اتاق کامبیز استراحت کنند.
کتایون گفت یلدا جان شبها زود میخوابی؟
نه اتفاقا تا دیر وقت بیدارم.
چه خوب . بابا این کیمیا ساعت 10 میخوابه.
کیمیا گفت بیخود کرده ای . من کجا ساعت 10 میخوابم. از دست کامبیز و بابا مگه میشه زود خوابید.
کتایون گفت آره کامبیز تا دیر وقت اینجا میشینه و گیتار میزنه. گاهی هم بلند میخوانه.
یلدا متعجب گفت ا. چه جالب من نمیدونستم آقا کامبیز اینطوری اهل موسیقی باشن...
کیمیا گفت به . کجاش رو دیدی. پس واجب شد بیشتر اینجا بیای و از نزدیک هنر نمایی اش رو ببینی.
یلدا خندید...
کتی گفت یلدا جان مانتوت رو در بیار و راحت باش. لباس داری؟
بله .بله .مرسی.
یلدا روسری اش را برداشت و مانتویش را در آورد . از نگاههای کتی و کیمیا خنده اش گرفت. تاپ قرمز خوش رنگی پوشیده بود که با شلوار جین اش زیبا به نظر میرسید.
کتی طاقت نیاورد و گفت ماشاءالله چقدر خوشگل و ظریفی.
کیمیا گفت بزن به تخته. و خندید.
کتی در حالی که دو انگشتی به کمد میزد گفت چه موهای بلندی داری. خوش بحالت. چطوری این همه بلندشون کردی؟ من که طاقت نمیارم . تند تند کوتاه میکنم و بعد پشیمون میشم. البته موهات خیلی هم قشنگه و به بلند کردنش میارزه.
یلدا فقط خندید و از اینکه آنقدر از او تعریف میکردند خوشحال بود و در دلش قند آب میکرد.
ناگهان نگاه کتی روی گردنبند یلدا متوقف شدو در حالی که متحیر به یلدا نزدیک میشد خطاب به کیمیا گفت : کیمیا این زنجیر چقدر شبیه زنجیر کامیه.
دل یلدا هوری ریخت. چون واقعا زنجیری بود که کامبیز سر عقد به او هدیه داده بود.
کیمیا ادامه داد آره . شبیه شه.
کتی با شیطنت خاصی پرسید . هدیه است؟
یلدا غا فلگیرانه گفت بله. (اما در یک لحظه از تصور و فکر آن دو خواهر خجالت کشید و پشیمان شد.)ا
ضربه ای بدر خورد . مادر کامبیز بود که با یک ظرف آجیل وارد اتاق شد و گفت دخترا بیدارید؟
شما که نمیذارید یلدا خانم استراحت کنند.
کتی گفت مامان یلدا دیر میخوابه. خودش میگه زود خوابش نمیبره.
مادر کامبیز هم به آنها پیوست.
کیمیا گفت بابا خوابید؟
آره مادر و چشم به یلدا دوخت.
هر بار که یلدا چشمش به او میافتاد مجبور بود لبخندی بزند سر را به زیر بیاندازد.
کتی رو به مادرش گفت مامان میبینی چه موهایی داره؟ و بعد خطاب به یلدا گفت موهات رو باز میکنی یلدا جون؟
یلدا مجبور شد گیره ی سرش را باز کند.
کیمیا گفت وای شهاب این خواهر خونده ی خوشگل رو تا بحال کجا قایم کرده بود که هیچی هم ازش نمیگفت و خندید.
چهره ی یلدا با شنیدن اسم شهاب رنگ باخت و ناگهان به یاد او و میهمانی اش افتاد. بیاد میترا و اینکه الان آنهاچه میکنند؟ دیگر حواسش به آنها نبود. در یک لحظه عرصه را تنگ یافت و دلش خواست فریاد بزند راحتم بذارید. میخوام تنهاباشم. اما تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد.
مادر کامبیز بعد از دقایقی در حالی که آنها را ترک میکرد گفت بچه ها من دیگه میرم بخوابم. شاید کامی زنگ بزنه.
حواستون باشه. یلدا خانم رو هم زیاد بیدار نگه ندارید... شب به خیر.
بعد از رفتن او کتی بسراغ ضبط رفت و آهنگ ملایمی گذاشت تا به جمعشان حال و هوای دیگری بدهد.
در مورد هر چیزی حرف زدند . یلدا برای آنها جالب بود و آنها برای یلدا . دوباره حرف به شهاب رسید.
کتایون گفت راستی عروسی شهاب کی هست؟
یلدا که داشت قالب تهی میکرد گفت عروسی شهاب؟
آره وا مگه خبر نداری؟ میترا رو ندیده ای؟
یلدا سعی کرد لبخندی بزند و گفت چرا دیده ام.
خب دیگه . نظرت راجع به اش چیه؟
خب نمیدونم. درست نمیشناسمش. بد نیست. البته از چه لحاظ.؟
هر سه خندیدند . یلدا به ظاهر ملایم مینمود ولی دلش میخواست بیشتر راجع به میترا و رابطه اش با شهاب بداند.
کتی گفت البته ببخشیدها . در واقع یک جورایی فامیل میشه. یعنی اون میشه زن داداشت. شاید بهت بر بخوره.
نه...نه اصلا به اش تعصب ندارم.
کیمیا زد زیر خنده و گفت میدونی کامی اسمش رو چی گذاشته؟
نه چی؟
کتایون گفت مارمولک خون آشام.
یلدا خندید . بنظرش اسم خوبی بود.پرسید زیاد میاد خونه تون؟
کتی جواب داد آه نگو. خدا نکنه. چند بار با شهاب اومدند اینجا. اما خوشبختانه خیلی وقته که نمیان.
پس شما باید خوب بشناسیدش.
چه جور هم.
شهاب رو دوست داره؟
فکر نکنم.
کیمیا گفت راستش کامی میگه هیچ کدوم همدیگه رو دوست ندارن. و فقط روی یک حسابهایی قراره ازدواج کنند.
کتی در حالی که ادای میترا را در میاورد گفت به قول مارمولک خون آشام من به عشق اعتقادی ندارم. عشق آدم رو حقیر میکنه.
میترا این رو گفت ؟ جلوی شهاب؟
آره بابا. پر روتر از این حرفهاست.
کیمیا گفت بنظر من شهاب حیفه . یعنی واقعا میترا دختری نیست که به درد شهاب بخوره.
کتی گفت نه بابا. میبخشی یلدا جون. من رکم. شهاب هم خیلی مغروره و هم خیلی پر افاده . خیلی هم به هم میان.
کیمیا گفت اصلا هم نمیان. اون چیزهایی که کامی از شهاب میگه با چیزهایی که من از این دختره دیدم زمین تا آسمون فرقشه.
آقا کامبیز خیلی وقته که با شهاب دوسته؟
آره . از آخرین سالهای دبیرستان و بعد از دانشگاه تا حالا دیگه.
یلدا خواست که حرف را عوض کند . بنابر این بی مقدمه پرسید شما هم قراره ازدواج کنید؟
کیمیا لبخندی زد و گفت دقیقا دوازده روز دیگه.
یلدا به هیجان آمدو گفت وای به این زودی .پس چیزی نمونده.
کتی گفت البته یک ساله عقد کرده.
یلدا رو به کیمیا گفت دوستش داری؟ یعنی عاشقش شدی؟
عاشق که نه اونطوری. ولی خب دوستش دارم.
یلدا لبخندی زد و نگاهش به گلهای رو تختی دوخته شد.
کتی پرسید. چی شد؟ رفتی توفکر؟
یلدا لبخند زد و صادقانه گفت خیلی خوشحال میشم وقتی می شنوم دو نفر همدیگر رو دوست دارن و بهم میرسن.
کیمیا نگاه مهربونی به او کرد و گفت آخی...نازی.
کتی هم با نگاه شیطون و زیرکش یلدا را نگاه کرد و گفت ان شاءالله تو هم بهش میرسی.
لبخند بر روی لبهای یلدا نشست و در دل گفت من در کنارشم منتها بدون داشتن او.
کیمیا هم خندید و گفت معلوم شد یک نفر رو دوست داری ها.
یلدا خندید و گفت آره دوست دارم .ولی عاشقانه.
کتی گفت آخی . چه راستگو.
یلدا لبخند زنان گفت بقول استادم دروغ هم بگم بیفایده است. چون از چشمام پیداست.
باهاش دوستی؟
یلدا نمیدانست چه بگوید. لبخندی زد وگفت نه به اون شکل.
ا. چرا؟ میدونه دوستش داری؟
یلدا سری تکان داد و گفت نمیدونم.
کتی که گویی تصوراتش به ناگاه اشتباه از آب در آمده بود با حیرت گفت مگه میشه ندونه؟ چرا بهش نگفتی؟
یلدا چیزی نگفت.
بعد کتی خنده ی شیطنت باری کردو گفت بهر حال مطمئن باش که اون خیلی دوستت داره.
یلدا چشماش رو گرد کرد و گفت از کجا میدونی.
کتی خندید و گفت خب دیگه. بعدا میگم.
کیمیا هم خندید . گویی آن دو از چیزی مطلع بودند که یلدا از آن خبر بود.
آنها تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میکردند. یلدا احساس خوبی داشت. بعد از مدتها کسانی بجز فرناز و نرگس همدم او شده بودندو این برایش جالب و سرگرم کننده بود. از این که به آنها اعتراف کرده بود که کسی را دوست دارد احساس عجیبی داشت.
نمیدانست کار درستی کرده است یا نه؟
کتی و کیمیا از یلدا قول گرفتند که حتما برای عروسی بیاید و بالاخره شب به خیر گفتند و یلدا را تنها گذاشتند.
یلدا نگاهی به اتاق بزرگ کامبیز انداخت. چه کتابخانه ی بزرگ و زیبایی .
بسوی آن رفت و از لابلای رمانها کتابی را بیرون کشید . کتابی که سالها پیش آنرا چندین بار خوانده بود و خیلی دوستش داشت(پر اثر ماتیسن) روی تخت نشست و شروع کرد به ورق زدن . فکر میهمانی خانه ی میترا و رفتن شهاب و بودن او در ان میهمانی لحظه ای رهایش نمیکرد . کتاب را کنارش رها کرد و دراز کشید.
نگاهش به سقف بود و افکارش مغشوش. بدجوری دلش در هوای یار میتپید. چشمها را بست .
صورت شهاب را جلوی چشمان خود مجسم کرد. بیقرارتر شد . دلش به شدت ناآرام بود. دوباره نشست ودستها را روی صورتش گذاشت و بلند گفت خدایا کاری بکن که هر جا هست همین الان به یاد من بیافته. ازت خواهش میکنم.
دستها را برداشت و نفس عمیقی کشید.
دوباره سعی کرد چهره ی شهاب را جلوی چشمانش مجسم کند. گویی کار مهمی برای انجام دادن داشت. در جایی خوانده بود یک عاشق واقعی میتواند ارتباط روحی با معشوق ایجاد کند. بشرطی که واقعا از اعماق قلبش بخواهد...
با امید بیشتر به او فکر کرد .
تصویرش واضحتر شد. نگاهش جان گرفت و اشکهای گرم روی گونه های سرد یلدا دویدند. زیر لب گفت : شهاب.شهاب جونم...
دوباره به خود آمد. سراسیمه از جای برخاست و به دنبال کتابی در کتابخانه به جستجو پرداخت . تا عاقبت آنرا یافت. حافظ بود. نیت کردو تفال
زد. جواب آمد:

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

نیروی آرام بخشی وجودش را در بر گرفت. گویی خیالش راحت شده بود. دوباره به تخت خواب بازگشت و در حالی که زیر پتو میخزید احساس بهتری داشت. کم کم چشمهایش گرم میشدند که صدای باز و بسته شدن در اتومبیلی او را بخود آورد. سراسیمه از جا برخاست و از گوشه ی پنجره حیاط بزرگ را جستجو کرد.
درست حدس زده بود. اتومبیل کامبیز بود که وارد حیاط شد. گویی کس دیگری هم همراهش بود. قدش را بلند کرد تا بهتر ببیند. کامبیز با کسی حرف مییزد. دقت کرد... خدایا اون شهابه. یعنی مهمونی تموم شد؟ ولی اونها که میگفتن تا فردا صبح طول میکشه. فوری به ساعت زل زد. درست معلوم نبود. اما انگار ساعت سه و نیم را نشان میداد. خیلی هیجانزده بود. دوباره بیرون را نگاه کرد.
از ماشین فاصله گرفته بودند و نزدیکتر آمده بودند. چیزی از حرفهایشان نمیشنید. سعی کرد خیلی آهسته پنجره را باز کند.
حالا از میان پنجره بهتر میشنید ولی چقدر سرد بود.
کامبیز با عصبانیت گفت دیوونه شدی؟ الان نمیشه...سعی داشت صدایش کنترل شده باشد.
شهاب گفت چرا نمیشه؟ برو صداش کن.
آخه مگه مغز خر خوردی؟ الان همگی خوابن.
و تاخواست اشاره به پنجره ی اتاقش کند یلدا خود را عقب کشید. پرده ضخیم بود و میدانست از پشت پنجره مشخص نیست.
کامبیز ادامه داد خودت که میبینی. اگر بیدار بود حد اقل چراغ خواب رو روشن میگذاشت.
خب بیدارش کن.
اصلا میخوای من باهات بیام؟
شهاب با عصبانیت گفت تو رو میخوام چه کنم؟
کامبیز در حالی که عصبی مینمود گفت اون رو میخوای چی کنی؟ هان؟ نکنه عجله داری حلقه ی نامزدیت روبهش نشون بدی؟
سرما و اضطراب در تن یلدا ریخت . دندانهایش پیانو وار بالا و پایین میشدند و او نمیتوانست آنها را کنترل کند.
شهاب بدون کلامی به سوی کامبیز حمله ور شد و با خشم بسیار گفت تو دیگه خفه شو. تو دیگه دهنت رو ببند.
کامبیز او را عقب هل داد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ جوش آوردی . نه رفیق. تو دهنت رو بستی کافیه.
البته تو گذاشتی که افسار به دهنت بزنند. و خفه ات کنند. از من نخواه خفه شم. من همه چی رو به یلدا میگم.
یلدا که از مشاجره ی آنها به تنگ آمده بود و تقریبا هم متوجه موضوع شده بود پریشان خاطر گوشه ی پرده را انداخت و آرام پنجره را بست. سرش سوت میکشید. دوباره مضطرب و لرزان بود. صدای در آمد . دوباره بیرون را نگاه کرد. هیچ کس نبود. شهاب رفته بود. مستاصل و نگران روی تخت نشست و با خود گفت لعنتی . پس امشب شب نامزدی اش بوده. شاید هم عقد کرده که کامبیز اونطور ی عصبی بود. بیخود کرده. من هم عقد کرده اممنم... و اشکها دوباره ریزان شدند.
بشدت میلرزید. دستش را به گوشه تخت گرفت و ایستاد و با خود گفت حتی اگه عقد هم کرده باشه . اگه شده بدست و پایش بیافتم ازش جدا نمیشم. من هم اونجا میمونم... من هم اون رو میخوام...و به هق هق افتاد. و ادامه داد .ای کاش باهاش میرفتم. اومده بود دنبالم. اگه دوستش داره. پس چرا پیش اون نمونده؟
پس چرا دیوونه شده بود؟ خدایا چرا امشب تموم نمیشه؟
یلدا کشان کشان پیکر نیمه جانش را به تخت رساند. دلش پر از درد بود و چشمش پر از اشک . به همه چیز فکر کرد.
و آنقدر با خود حرف زد که ندانست چگونه خوابش برد...


پایان فصل های 42 * 43
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید