کامبیز سر ساعت یک جلوی در دانشگاه منتظر دختر ها بود. فرناز و نرگس که از قبل همه چیز را میدنستند با روی باز از او استقبال کردند و کارتها را گرفتند. هر دوی آنها به اندازه ی یلدا هیجانزده نشان میداند و دلشان میخواست میترا و تیموری را از نزدیک ملاقات کنند. دوست داشتند خانواده ی کامبیز را که یلدا آنهمه تعریف کرده بود زودتر ببینند. برایشان شهاب و عکس العمل او در برابر تیموری و میترا بسیار هیجان انگیز مینمود.
تنها دغدغه شان راضی کردن پدر و مادر نرگس بود. برای همین یلدا و فرناز به خانه ی نرگس رفتند و فرناز با دروغ های شاخدار و یلدا با اصرارهای بی پایانش بالاخره اجازه ی آمدن نرگس را به آن مهمانی گرفتند.
آنروز ها نرگس برای خانواده اش تا حدودی حکم میهمان را پیدا کرده بود . خواستگاری یونس کم کم به نتیجه میرسید و پدر نرگس سعی میکرد از سختگیری های بی موردش کم کند و شاید یکی از دلایل راضی شدنش به رفتن نرگس در جشن عروسی همان وجود یونس بود.
هر سه گویی انگیزه ی جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودند. بیست و ششم بهمن ماه نزدیک بود و آن سه هر لحظه هیجانزده تر و مضطربتر مینمودند.
آنقدر سر کلاس در مورد نحوه ی پوشیدن لباس و کفش و آرایش و برخورد و ... صحبت میکردند که خسته میشدند. اما وقتی یلدا به خانه میامد کمتر جلوی چشم شهاب ظاهر میشد و هر لحظه میترسید نکنه شهاب مانع از آمدنش بشود.
تا بالاخره روز جشن هم رسید.
ازصبح زود تلفن بارها و بارها به صدا در آمد و کامبیز شهاب را به کمک طلبید. و شهاب صبح زود خانه را به قصد منزل کامبیز ترک کرد.
قرار بود نرگس و فرناز بعد از ناهار به خانه ی شهاب بیایند و هر سه با هم آماده شوند تا ساسان برای بردنشان بیاید . بالاخره بعد از ساعت ها هر سه آماده بودند. فرناز پیراهن سبز کاهویی به تن کرده بود. با آرایش مخصوص به خودش. نرگس با پیراهن مشکی و آرایش خیلی ملایم و نامحسوس همراه با شال حریر مشکی برای روی سرش.
یلدا نیز بعد از وسواس بسیار زیادی که در خرید لباس نشان داده بود لباس یاسی رنگ با شال هم رنگش پوشید. لباسش بسیار زیبا و شیک بنظر میرسید که با کفشهای پاشنه بلند قشنگتر هم شد.
آرایش بسیار زیبا و دل انگیزی به چهره داده و موهای حلقه حلقه شده اش را دور خود پریشان کرد.
فرناز و نرگس غرق تماشای او لحظه ای از نگاه کردن به خود در آیینه دست کشیدند.
فرناز گفت بیشعور چقدر خوشگل شدی.
نرگس در حالی که دو انگشتی به میز میزد گفت واقعا ماه شدی یلدا.
فرناز گفت. وا اون چیه دیگه؟ لابد تو هم میخوای این رو سرت کنی.
یلدا خندید و گفت خب معلومه.
فرناز اعتراض کنان گفت شما دو تا میخواین آبروی من رو ببرید.
یلدا گفت به تو چه ربطی داره؟
آخه موهات که از جلو و پشت معلومه. یک دفعه سرت نکن راحت.
عیبی نداره . چون عروسیه همینطوری سرم میکنم. من اینطوری راحت ترم.
نرگس گفت راست میگه . فرناز خانم. ما که مثل جنابعالی نیستیم که هیچی حالیمون نشه.
فرناز بی اهمیت به آنها در حالی که آرایشش را غلیظ تر میکرد گفت .به جهنم. بذار مسخره تون کنند . به من چه.
یلدا وقتی شال حریر یاسی را روی موهای حلقه شده اش انداخت زیبایی اش دو چندان شد. بخود لبخند زد و گفت خدایا شکرت. خدا کنه شهاب از لباسم خوشش بیاد...
زنگ در صدا کرد. یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد. کامبیز بود.
یلدا گفت .ای بابا این مگه کارو زندگی نداره؟
فرناز پرسید ساسانه؟
یلدا جواب داد نه کامبیزه.
نرگس گفت مگه عروسی خواهرش نیست؟ این موقع اینجا چیکار داره؟
یلدا گفت والله چی بگم...و به سوی گوشی آیفون رفت. بله.
سلام یلدا خانم.
سلام .حالتون خوبه.
مرسی .یلدا خانم تا کی آماده اید؟
ما تقریبا آماده ایم.
هر ساعتی آماده اید به من بگین میام دنبالتون.
نه متشکرم آقا کامبیز. قراره آقا ساسان بیان دنبالمون.
مطمئنا میاد؟
بله . فرناز اینا اینجان. حتما میاد.
باشه پس دیر نکنید.
راستی آقا کامبیز . شهاب کجاست؟
خونه ماست... (در حالی که میخندید ادامه داد)... حسابی ازش کار کشیدیم.
نمیاد آماده بشه؟
نه . از همونجا آماده میشه و میره خونه ی تیموری.
برای یک لحظه یلدا سکوت کرد.قلبش تند تند میزد و ساکت بود...
کامبیز ادامه داد .صبح کت و شلوارش رو گذاشت توی ماشین . شما نگران نباشین. همه چی خوبه.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|