نمایش پست تنها
  #60  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس دیر نکنید... کاری ندارید؟
یلدا بی رمق گفت نه مرسی.
کامبیز رفت و یلدا با آنکه صورتش به وسیله ی رنگ های زیبا و خوش بو آراسته و نقاشی شده بود اما نگاهش غمگین به زمین خیره ماند.
فرناز گفت چی شد؟ شهاب کجاست؟
هیچی . خونه کامبیزه.
نرگس گفت نکنه ما اینجاییم نمیاد.
نه. آقا فکر همه چی رو کردند. لباسشون رو هم صبح با خودشون برده اند.
قراره آماده بشه و بره سراغ میترا اینا.
فرناز و نرگس وا رفتند.
فرناز گفت . لعنتی . آخه چرا اینجوری میکنه؟
نرگس گفت .نمیدونم. انگار خودش هم نمیدونه داره چیکار میکنه.
فرناز گفت یا شاید هم خوب میدونه.
یلدا عصبی و ناراحت بنظر میرسید. گفت بچه ها من میگم اصلا نریم. آخه برم چی رو ببینم.؟ برم که حرص بخورم تحقیر بشم و اون میترای لعنتی رو ببینم که چه جوری خودش را برای شهاب لوس میکنه؟
نرگس در فکر بود...
فرناز با خشم گفت نه خیر . میریم. میریم. میریم که حرص بدیم. به خدا یلدا اگه من جای تو بودم میدونستم چیکار کنم اگه شده با تمام پسرهای توی جشن میرقصیدم و میگفتم و میخندیدم تا حسابی بسوزونمش.
نرگس گفت خب . همه ی اینکارها رو بخاطر چی میکرد؟ آخرش که چی؟
فرناز گفت . یاالله . بلند شین. این همه به خودتون رسیدید که اینجوری بشینید و غمبرک بزنید؟
پاشین . بریم. یلدا بلند شو...
یلدا با بی میلی برخاست. جلوی آیینه رفت و دوباره زیبایی اش را که بنظر خود واقعا خیره کننده آمد در دل تحسین کرد و بخود گفت فرناز راست میگه. حالا که اینهمه خوشگل کردم میرم تا حسابی اذیتش کنم.
هوا تاریک میشد. ساسان زنگ زد . دخترها با کفشهای پاشنه بلند خرامان خرامان قدم برمیداشتند.
فرناز گفت بچه ها یادتون نره سر راه دسته گلمون رو بگیریم.
دسته گل زیبایی که سه تایی سفارش داده بودند آماده بود. ساسان به زحمت آنرا بلند کرد و داخل اتومبیل گذاشت. تا مقصد راه زیادی بود. برای اینکه عروسی خودمانی تر برگزار شود ویلای بزرگ و زیبای عمه ی کامبیز را به آن اختصاص داده بودند.
اتومبیل ساسان متوقف شد و دخترها تشکر کنان پیاده شدند. کامبیز که گویی مدتهاست در انتظار است بسویشان دوید. خوشامد گفت و با خوشرویی از آنها استقبال کرد و با اصرار فراوان ساسان را هم دعوت به ورود کرد. اما ساسان با عذرو بهانه های زیاد نپذیرفت و آنها را ترک کرد و تاکید کرد که ساعتی قبل از پایان میهمانی با او تماس بگیرند تا دوباره دنبالشان بیاید.
یلدا از هیجان میلرزید. پالتوی شیری اش را روی لباس زیبایش پوشیده بود.
کامبیز طوری به او نگاه میکرد که گویی برای اولین بار است او را میبیند...
سبد گل را از دست یلدا گرفت و گفت شما که خودتون گل هستید. چرا زحمت کشیدید؟>
فرناز دست نرگس را فشرد و گفت طرف رو داری؟
نرگس زیر لب غرید. دارمش.
کامبیز شیک و رسمی و اطو کشیده شده بود. در کنار یلدا قدم برمیداشت . رو به یلدا گفت یلدا خانم .متاسفانه میهمانی ما مختلطه و شما اونجوری که باید فکر میکنم راحت نباشید.
یلدا لبخندی زد و گفت نه . مهم نیست. من فکرش رو کرده بودم. برای همین طوری اومدم که راحت باشم.
یلدا و کامبیز وارد سالن شدند. و فرناز و نرگس هم پشت سرشان میامدند.
یلدا احساس میکرد همه ی نگاهها او را همراهی میکنند.
خانمی بلند قد و سبزه رو بسویشان آمد و یلدا را صدا کرد و گفت سلام یلدا جون . چه عجب . بالاخره اومدی. خیلی منتظرت بودیم.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و در دل گفت خدایا این دیگه کیه؟ و ناگهان گفت سلام کتایون. خوبی؟
وای چقدر عوض شدی. نشناختمت.
کتایون لباس شیری رنگی بتن داشت و موهایش را بالای سر گنبدکرده و آرایش زنانه ای داشت که اورا بزرگتر از سن اش نشان میداد.
کامبیز گفت کتی .یلدا خانم و دوستانش رو هدایت کنید تا تعویض لباس کنند.
کتی به آنها خوشامد گفت و آنها را با خوشحالی به اتاقی هدایت کرد تا مانتوهایشان را در آورند.
یلدا شال یاسی رنگش را از کیف بیرون کشید و روی سرش انداخت. نرگس و فرناز هم آماده شدند.
کتایون دوباره بسراغشان آمد و با حیرت و خوشحالی به یلدا گفت وای چقدر خوشگل شدی. بیا بریم دیگه...
یلدا نگاهی به فرناز و نرگس انداخت...
کتایون ادامه داد کیمیا خیلی خوشحال میشه ببینه تو اومدی.
مگه کیمیا اومده؟
آره توی سالن اون طرف هستند. بیشتر مهمونها اون طرفند. شهاب هم اومده و چند دفعه سراغت رو گرفته...
گفتم هنوز نیومدی.
دست و پای یلدا دوباره به لرزه افتاد.
فرناز بازوی او را فشرد و گفت خب پس ما هم بریم دیگه.
کتایون با خوشحالی گفت آره زود باشین. اونطرف خیلی باحاله. بیشتر جوونها اونطرفند.
یلدا دوباره نگاهی بخود انداخت و با تکیه بر نرگس و فرناز راه افتاد. همگی به سالن اصلی رفتند.
میز و صندلی های متعددی گوشه گوشه ی سالن را پر کرده بود. سالن پر از نور و صدا و هیجان بود.
گروه ارکستر آنچنان مینواختند که همه را به رقص در آورده بودند. اما یلدا گویی همه چیز میدید هیچ چیز نمیدید.
مثل یک عروسک کوکی فقط دنبال آنها حرکت میکرد . تمام ذهنش پیش شهاب و میترا بود.
کتایون گفت میخواین اول بریم پیش عروس و داماد؟
یلدا گفت آره خوبه. بریم.
نرگس زیر گوش او گفت یلدا چیه؟ دوباره دستهات یخ کرده.
یلدا گفت نمیدونم. نرگس انگار تمام اعتماد بنفسم رو از دست دادم. احساس بدی دارم.
فرناز گفت خودت رو کنترل کن. هنوز که شهاب رو ندیدی.
کیمیا در لباس عروسی زیبا و با وقار شده بود. او هم مثل کتایون با نهایت خوشرویی با یلدا و دوستانش رو برو شد. نیما هم پسر معقول و خوبی بنظر میرسید. بنظر یلدا آن دو خیلی برازنده ی همدیگر بودند.
همگی به عروس و داماد تبریک گفتند . یلدا میدانست شهاب هرجا که نشسته باشد مطمئنا تا آن لحظه حتما او را دیده است. برای همین خیلی خیلی مراقب رفتارش بود. میدانست که خیلی ها او را زیر نظر دارند.
کامبیز دوباره به آنها ملحق شد و گفت یلدا خانم بفرمایید اینطرف .. میز خالی هست.
یلدا نگاهش کرد ولبخند زد .نمیدانست چرا اینکار را کرد. گویی بطور ناگفته ای جنگ میان او و شهاب آغاز شده بود.
یلدا و بقیه سر جاهایشان نشستند و یلدا به محض اینکه سر بلند کرد چشمهای نگران شهاب را روی خود دید.
شهاب درست رو به روی او نشسته بود. یلدا بسختی آب دهانش را قورت داد و به ظاهر خیلی آرام نگاه از شهاب برگرفت و بدون آنکه چیزی بگوید نگاهی به جمع انداخت.
دلش میخواست میترا را ببیند و به بچه ها نشانش بدهد. اما میترسید یکبار دیگر نگاه شهاب غافلگیرش کند.
یلدا کمی صندلی را جابجا کرد تا زیر نگاه شهاب نباشد. سر پایین آورد و آهسته گفت بچه ها شهاب اینا میز روبرویی هستند. میترا رو هنوز ندیدم. اما فکر کنم همونجا باشه.
نرگس و فرناز هم که دیگر در نگاه کردن و رمزی صحبت کردن استاد شده بودند. یک به یک تایید کردند که شهاب را دیدند.
فرناز گفت اوناهاش...لباس مشکیه.
میترا پیراهن دکولته ی مشکی به تن داشت. او هم موها را پشت سرش گلوله کرده بود. و طبق معمول آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق میزد.
یلدا گفت آره خودشه.
نرگس گفت وای خدایا . لباسش خیلی ناجوره.
یلدا با پوزخند گفت آخه خیلی متمدنه.
فرناز گفت شهاب که اینهمه از تو ایراد میگیره چرا به این چیزی نمیگه.همه ی بدنش معلومه.
یلدا گفت به جهنم. اصلا ولشون کنید. نمیخوام بهش فکر کنم.
فرناز گفت یلدا تیموری هم همونه که داره سیگار میکشه. نه؟
آره دیگه نگاهشون نکن...
نرگس گفت فرناز دیگه بسه.
پدر و مادر کامبیز برای خوشامد گویی کنار یلدا و دوستانش آمدند. یلدا از جا بلند شد و با مادر کامبیز روبوسی کرد . پدر کامبیز هم پیش آمد و کلی ابراز خشنودی از بابت آمدن آنهانمود.
نرگس گفت یلدا این خانواده ی کامبیز و البته خودش انگار خیلی تو رو دوست دارن ها؟
یلدا که حواسش هنوز پیش شهاب بود گفت آره آره.
فرناز گفت حواست کجاست؟ فهمیدی نرگس چی میگی؟
یلدا در حالی که میکوشید جملات نرگس را بیاد بیاورد گفت چی؟
نرگس گفت پس چرا میگی آره آره؟
یلدا با شرمندگی خندید و گفت بخدا اصلا ذهنم مشوشه.
فرناز با حالت مسخره گفت آخی.
خب حالا نرگس مگه چی پرسید؟
فرناز گفت نرگس میگه خانواده کامبیز زیادی بهت ارادت دارند . چرا؟
یلد فکری کرد و گفت والله نمیدونم. خب مهربونند و من رو از قبل میشناشند.
نرگس گفت تو رو بعنوان کی میشناسن؟
یعنی چی؟
نرگس گفت تو رو بعنوان همسر شهاب میشناسن یا خواهرش؟
معلومه خواهرش.
فرناز گفت خب پس همه چی معلوم شد.
چی میگین شماها؟
فرناز گفت خودت بهتر میدونی.
شما اشتباه فکر میکنید.
یلدا از جوابی که میداد زیاد مطمئن نبود . او هم فکر میکرد خانواده ی کامبیز زیادی او را تحویل میگیرند. و اصرارشان برای آمدن عروسی هم برایش عجیب بود. اما سعی میکرد اهمیت ندهد.
فرناز گفت یلدا بخدا این کامبیز هم امشب بدجوری نگات میکنه. من که میگم خانواده ی خوبی داره و خودش هم که پسر خوبیه...
فرناز خواهش میکنم دوباره شروع نکن.
پسرها و دختر های شیک و بزک کرده وسط سالن میامدند و میرقصیدند و در آن میان پسری که میز کناری یلدا و دوستانش را اشغال کرده بود توجه و نگاههای خاصی به یلدا میکرد.
کامبیز نزدیک آمد و لبخند زنان پرسید یلدا خانم دختر خانمها راحت هستید؟
مرسی . همه چیز هست.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید