نمایش پست تنها
  #62  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تیموری گفت دخترم آدم توی این شلوغی نامزدش رو تنها می ذاره؟ اون هم نامزد به این خوش تیپی رو که روی هوا میزنند.
یلدا تحمل شنیدن این حرفها را نداشت و اصلا نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد.
نرگس و فرناز با نگاه مسخ شده مقابلشان را خیره بودند.
میترا خنده ای عشوه گرانه کرد وگفت اولا مگه خودم زشتم که خیالم ناراحت باشه. در ثانی من به نامزدم مطمئنم. هر چند که حلقه اش را از همه پنهان میکنه.
شهاب سرخ شده بود و به یلدا چشم دوخته بود. یلدا نیز خیره به میز پوزخندی بر لب داشت.
کامبیز هم گه نگران مینمود به جمع آنها پیوست و گفت خانمها آقایان سر میزهاتون باشین شام میارن.
اما تیموری هنوز میخواست میخ را محکمتر بکوبد . گفت چشم . چشم آقا کامبیز . اول بگذارید من یک قول از یلدا خانم و این دوستانشون برای عروسی میترا اینا بگیرم بعدا.
دل همگی به نوعی به تپش بود...
تیموری رو به یلدا گفت خب یلدا خانم باید به من قول بدی برای عروسی میترا و شهاب حتما تشریف بیارید...
دوستانتون هم همینطور . و رو به شهاب پرسید البته با اجازه ی آقا شهاب . از نظر شما که اشکالی نداره.
شهاب نفسی لرزان کشید و سکوت کرد. دیگر به هیچکس نگاه نمیکرد.
تیموری ادامه داد خب یلدا خانم . دقیقا میافته برای اردیبهشت ماه... ان شاءالله که موقع امتحانات نیست.
یلدا لبخندی زد و گفت نه.
تیموری مصرانه پرسید پس قول دادید.
یلدا جواب داد نه . من قول ندادم. اما گویا شما جایزید هر طوری که دوست دارید برای دیگران تصمیم بگیرید.
دل نرگس و فرناز خنک شد. میترا با خشم یلدا را نگاه کرد .تیموری سرخ شد و شهاب نفس عمیقی کشید.
کامبیز خندید وگفت بفرمایید شام رو آوردند.
لبخند از روی لبهای یلدا رفته بود و نمیدانست چه میخورد.
فرناز گفت آنقدر با غذات بازی نکن. سرد شد. یک کم بخور . تو که خوب جوابش رو دادی .. واقعا سوسک شد.
نرگس خنده اش گرفت و گفت فرناز راست میگه.
یلدا عصبی بودو غرغر میکرد. مرتیکه چقدر پرروهه. میگه خواهر خونده ات.
آخه لعنتی من که الان عقد کرده ام . تو به من میگی خواهر خونده. اونوقت دختر خودت که هیچ ربطی به شهاب نداره رو میکنی زنش.
نرگس گفت اون میخواست زرنگی کنه شاید اگه تو هم یک دختر داشتی و موقعیت شهاب رو میدونستی همین کار رو میکردی.
یلدا گفت من متنفرم از اینکه خودم رو به کسی تحمیل کنم. اگه دختر داشتم هیچوقت اینطوری بی ارزشش نمیکردم. من نمیدونم حالا چه گیری به شهاب داده؟
فرناز گفت خب ما نمیدونیم تا قبل از اومدن تو شهاب با اونها چطور رابطه ای داشته. مطمئنا اینقدر سرد نبوده.
یلدا فکری کرد و گفت آره راست میگی. حتی الان هم جرات نمیکنه روی حرف تیموری حرف بزنه.
بچه ها من فکر نمیکنم هیچوقت شهاب بتونه حرفی بزنه یا خلاف چیزی که تیموری میخواد عمل کنه.
و با ناراحتی ادامه داد. خودم رو سر کار گذاشتم. آخرش هم تیموری و میترا ریشخندم میکنند.
نرگس گفت من هم موندم چرا شهاب هیچی نمیگه. حداقل از یک جایی شروع کنه.
فرناز گفت لابد شهاب هم بیمیل نیست.
نرگس چشم غره ای رفت و اشاره ی نامحسوسی به یلدا کرد که ملاحظه ی یلدا را بکند و باعث رنجش بیشتر ش نشود.
فرناز ادامه داد البته خب تیموری هم سنی ازش گذشته . شهاب نمیخواد آب پاکی روی دستش بریزه.
نرگس گفت آره . شاید شهاب مجبوره اینطور دست به عصا راه بره.
یلدا گفت آره عزیزم آخرش هم دست به عصا دست به عصا سر سفره ی عقد با میترا میشینه.
فرناز گفت غلط میکنه . تا تو راضی نباشی که نمیتونه.
یلدا گفت من کی ام؟ من که تا یک ماه دیگه بیشتر مهمون خونه ی شهاب نیستم.
فرناز گفت واقعا تو فکر میکنی حاج رضا تا آخر اسفند ماه طلاق تو رو میگیره؟
یلدا گفت شک نکن. در ثانی من آدمی نیستم که دیگه منتظر بمونم. خدایا فقط یک چیزی از ت میخوام.
اون هم اینه که به من ثابت کنی شهاب واقعا چی توی قلبشه و میخواد چیکار کنه. بخدا اگر ذره ای حس کنم به میترا تمایل داره میزنم زیر همه چیز وتمام. دیگه از این همه تحقیر و نگرانی خسته شدم.
مادر کامبیز و کتایون نزدیک میشدند...
یلدا یواش گفت وای باز اومدند. حوصله شون رو ندارم.
بعد از شام هم مهمانی ادامه داشت اما ساسان دیگر آمده بود و یلدا و دوستانش آماده شدند و از عروس و داماد خداحافظی کردند. یلدا اصلا سمت شهاب و تیموری نرفت. خانواده ی کامبیز او را دوره کرده بودند.
کامبیز گفت یلدا خانم شما که مجبور نیستید الان برید . کسی خونه نیست. من خودم شما رو میبرم.
پدر و مادر کامبیز هم همین را خواستند و شهاب را صدا کردند...
شهاب گفت بله.
پدر کامبیز گفت شهاب جان . یلدا خانم که توی خونه تنها هستند شما هم که مجبورید جور نامزد خودتون رو بکشید .پس اجازه بده یلدا جان رو آخر شب کامبیز برسونه.
شهاب نگاهی به یلدا انداخت . جلو آمد و دست دور شانه ی او گذاشت و او را کنار کشید و توی چشمهای او نگاه کرد و پرسید دوست داری بمونی بعد با کامبیز بری؟
یلد باز دلش میخواست گریه کند. اصلا تحمل نگاه و صحبت او را از نزدیک نداشت. دلش هزاران تکه میشد.
ولی سعی کرد پاسخ دهد . گفت نه . شهاب من با فرناز اینا برم راحت ترم. تو رو خدا تو یک چیزی بگو.
من نمیتونم درخواستشون رو رد کنم.
شهاب با مهربانی به او لبخند زد و گفت هر چی تو دوست داری... من هم زود یام. اصلا نگران نباش .
فقط در رو از داخل قفل کن. من هم قول میدم تا یکی دو ساعت دیگه خونه باشم.
شهاب رو به پدر و مادر کامبیز کردو تشکر کنان از آنها خواست اجازه بدهند که یلدا با دوستانش برود.
کامبیز جلو آمد و گفت شهاب تو که اینجایی. یلدا تنها میمونه.
شهاب زیر لب غرید . مطمئن باش من از تو نگران ترم. لازم نیست به زحمت بیافتی.
یلدا وقتی به خانه رسید سرش مثل یک دیگ بزرگ سنگین شده بود. لباسهایش را عوض کرد و صورتش را کاملا شست.
چای دم کرد و نماز خواند . سر نماز کلی گریه کرد. حرفهای تیموری و سکوت شهاب دلش را بد جوری خالی کرده بود. خسته تر از آن بود که بیدار بماند. خوابش برد.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد .ساعت 9 بود. گوشی را برداشت. نرگس بود که گفت الو یلدا . سلام.
سلام خوبی.
خواب بودی؟
آره . اما خوب کردی زنگ زدی . خیلی کار دارم.
خیلی کارهات رو بذار کنار. امروز کار بزرگتری برات دارم.
چیکار؟
میتونی بیای خونه مون؟
چی شده؟
هیچی . امروز بابا اینا میرن قم. تا شب هم نمیان. من هم گفتم شما بیایید خونه مون دستی به خونه بکشیم
آخه فردا خانواده ی یونس اینا میان خونه مون.
خبریه؟
فکر کنم بله برونه.
یلدا جیغ کشید و گفت وای نرگس. تبریک...تبریک.



پایان فصل 48
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید