نمایش پست تنها
  #69  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا خندید و گفت به کسی که دوستش داره رسیده. و بعد به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد.
شهاب روی مبل نشست و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. هنوز به جمله ی آخر یلدا فکر میکرد. نمیدانست منظور یلدا چی بود؟
یلدا شال را روی سرش انداخت و خود را در آیینه نگاه کرد . شال خیلی قشنگی بود. بیاد نامه ی سپیده افتاد و لبخند زد.
از این که سهیل او را به آن زودی فراموش کرده بود ته دلش ناراحت شد و با خود گفت یعنی همه ی مردها واقعا اینطوری اند؟
و باز از اینکه خود را از شر نگاههای سمج او رهانیده احساس رضایت کرد.
نمیدانست چرا شهاب زود آمده است. صدای زنگ آمد . یلدا با سرعت خود را به پنجره رساند و با خود گفت خدایا باز این دختره است. و با گفتن این جمله چشمها را با ناراحتی بست و به دیوار تکیه داد.
صدای میترا را که به خانه آمده بود میشنید. گویی مخصوصا بلند حرف میزد. در حالی که میخندید گفت شهاب زود باش دیگه . چته تیبل خان؟ تا تو تکون بخوری همه ی تالارهای رو بسته اند.
و شهاب که صدایش تقریبا شنیده نمیشد...
دوباره میترا گفت دیگه شب شد تو هنوز آماده نیستی.
قرار بود من خودم بیام دنبالت . چی شد تو اومدی؟
بابا نبود . من هم حوصله ام سر میرفت. فکر کردم دیر میشه. بهتره زودتر راه بیافتیم.
از حرفهای شان معلوم بود قرار است تالار عروسی رزو کنند.
یلدا آنقدر اعصابش بهم ریخته و متشنج بود که نتوانست بقیه ی صحبت های آنها را بشنود. روی زمین نشست و سعی کرد دوباره بشنود.
باز صدای میترا بلند آمد که میگفت خوشگل شدم؟ کجا رو نگاه میکنی؟ موهام رو میگم؟
و باز صدای شهاب را نشنید... و باز دلش چنگ شد.
بعد از دقایقی صدای بسته شدن در آمد و باز یلدا از پشت پنجره نگاه کرد . شهاب همراه او بود . هر دو سوار اتومبیل میترا شدند و شهاب حتی نگاهی به پنجره نیانداخت.
یلدا نمیدانست چه بر سرش آمده است؟ فقط دیگر رمقی برای ایستادن نداشت . گویی نفسش بسختی بالا میامد. روی زمین چمباتمه زد . احساس سرما ویرانش کرد. زانوهایش را در برگرفت و سر بر روی آنها گذاشت. و آنچنان عاجزانه گریست که دلش برای خودش سوخت. از ته دل زجه زد. تمام رویاهایش به یکباره نابود شدند.
و او خود را در دامن واقعیت تنها یافت. پس شهاب این بود؟ حتی از او خداحافظی نکرد و میترا که چه خندان میرفت.
حتما میدانست یلدا پشت پنجره مچاله میشود . حتما او را ریشخند میکرده.
یلدا با خود گفت پس عروسیشان خیلی نزدیکه . خیلی. خدایا . چرا بدنم این قدر میلرزه؟
خدایا چرا اینقدر سرده.؟ خدایا چرا اینقدر تنهام؟
مامان...مامان. کمک کن. تو رو خدا؟
آن شب شاید بدترین شب زندگی یلدا بود. شبی که خود را بیکس ترین حس میکرد. شبی که احساس شکست او را متلاشی میکرد . شبی که شهاب را نفرین کرد آنشب تا صبح نخوابید و از فرط بیخوابی گرسنگی و ناراحتی احساس بیماری کرد.
نیمه شب شهاب بازگشته بود. اما اصلا سراغی از او نگرفته بود. یلدا که تصمیم خود را برای آینده اش گرفته بود با وجود آنهمه بیحالی و ناتوانی از جای برخاست تا آبی به سرو صورتش بزند. آنقدر بیحال و بیجان بود که کنار در آشپزخانه مجبور شد بنشیند.
سرش گیج میرفت و قلبش تند تند میزد.
شهاب که تازه از خواب بیدار شده بود و در اتاقش باز بود به محض دیدن یلدا که روی زمین نشست از اتاق بیرون زد و کناراو نشست و پرسید یلدا چی شده؟
نگاه بیرمق و سرد یلدا لحظه ای او را حیرت زده کرد و خونسردی نگاهش تنش را لرزاند.
یلدا گفت چیزی نیست. یک کم سرم گیج رفت.
خب استراحت کن. واسه چی اینقدر زود بیدار شدی. مگه کلاس داری؟
یلدا که اصلا بفکر کلاس رفتن نبود گفت آره کلاس دارم.
شهاب آمرانه گفت امروز نمیخواد بری کلاس . پاشو...پاشو برو استراحت کن.
یلدا با بیحالی از جا برخاست و گفت نه . صورتم رو بشورم خوب میشم.
دیگه نمیتونم گرسنه بخوابم.
شهاب لبخند زد (از همانهایی که آتش را بجان یلدا میکشید.)و گفت ای شکمو. بلند شو مگه دیشب شام نخوردی؟
یلدا بزور لبخند زد و گفت نه.
شهاب جدی شد و نگاهش برای لحظه ای طوری شد که انگار همه چیز را میداند. اما دوباره لبخند زنان گفت باشه الان یک صبحانه ی حسابی بهت میدم. تا حسابی سر حال بشی. حالا بلند شو.
و در حالی که دست یلدا را میگرفت تا بلندش کند متوجه ناتوانی غیر طبیعی یلدا شد.
احساس کرد یلدا از همیشه رنجورتر و لاغرتر شده است. با یک حرکت او را بلند کرد و درآغوش گرفت و به اتاقش برد.
روسری اش را برداشت و موهایش را روی بالش رها کرد و دست روی پیشانی اش گذاشت وگفت الان برات یک چپزی میارم بخوری.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید