نمایش پست تنها
  #72  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شما خوشبختی من و شهاب رو مگه نمیخواین؟خب شهاب که خوشبخته . من هم بخدا خوشبخت میشم. حاج رضا. درسم رو میخونم. قراره یک جایی کار بکنم و مستقل میشم.
این پنج ماه هم خیلی چیزها یاد گرفتم و فقط وقتی خوشبختیم کامل میشه که بدونم پدرم سالم و سرحاله.
یلدا دست حاج رضا رو بوسید و او نیز برای خوشبختی یلدا با چشمان اشکبارش دست به آسمان برد و دعا کرد.
آنروز بعد از صرف ناهار خوشمزه ی پروانه خانم (با این که اصلا اشتها نداشت) با حاج رضا قدم زد و برایش شعر جدید خود را خواند و از خواستگار نرگس حرف زد. از سهیل و ماجرایش صحبت کرد و خلاصه آنقدر نقش بازی کرد و الکی خندیدتا حاج رضا مطمئن باشد که او ناراحت نیست و عاقبت عصر بود که به خانه بازگشت.
شهاب باز خانه بود و با دیدن یلدا پرسید کجا بودی؟
یلدا با بیقیدی جواب داد خونه ی دوستم.
دوستات که ازت بی خبرند.
همه ی دوستهای من رو نمیشناسی.
شهاب نزدیک اتاق یلدا آمد و یلدا در حالی که وارد اتاقش میشد برگشت ونگاهش کرد وگفت میخوای بیای داخل؟
شهاب با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت اشکالی داره؟
یلدا در حالی که میخواست در اتاق را ببندد گفت خیلی درس دارم.
شهاب دست را بین در گذاشت و گفت کجا بودی؟
یلدا نمیخواست اصطکاکی ایجاد کند. برای همین در را باز کرد و گفت خونه ی حاج رضا بودم.
شهاب با حیرت نگاهش کرد و گفت اونجا چیکار میکردی؟
دلم برای حاج رضا تنگ شده بود. رفتم ببینمش.
میتونستی به من بگی . با هم میرفتیم.
فکر کردم شاید اجازه ندی برم.
اون وقت بی اجازه رفتی.
یلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند.
شهاب پرسید حالش خوب بود؟
آره بد نبود . بهت سلام رسوند.
یلدا با گفتن این جمله به اتاقش رفت و وانمود کرد که مشغول جابجایی لوازمش است.
روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم.
چی شده؟
لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام.
خب.
بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟
عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟
گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره.
فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال کسی رو پیدا نکنی.
یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟
فرناز گفت اون وضعش خوبه.
نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟
من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش.
بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟
ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده.
یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم.
بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای.
نه عزیزم. بذار فکر کنم.
نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی.
یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها.
ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟
نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر رو هم از دست بدم.
فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم.
میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه.
باشه به ساسان میگم.
روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟
شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد.
یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟
ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟
یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟
یک جورایی آره...
یعنی چه جوری؟
توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند.
ساسان از کجا میشناسه؟
صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه.
باشه باید برم ببینم کجاست..
انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی.
اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن.
من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش.
یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد.
آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد.
از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود.
یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود.
یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه.
درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید